تاریخ انتشار: ۲۸ تير ۱۴۰۳ - ۲۲:۱۰
کد خبر: ۲۹۶۷۲۶
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
غریبِ بنی‌هاشم
آه از غربت غریبِ بنی‌هاشم؛ که در تمام مکه و مدینه، حتی بیست نفر هم نبودند که او را دوست بدارند.

حنان سالمی: «در تمام مکه و مدینه، بیست نفر نیستند که ما را دوست بدارند!» این را علی بن الحسین علیه السلام می‌گوید برای شرح غم‌نامه‌ی غربتش که از کربلا تا مکه، کشیده شده بود. ما چه گمان می‌کنیم؟ اینکه بعد از سر بریدن خورشید، مردمانِ سرزمینِ لهو و لعب، به استقبال ماه و ستارگان دویدند؟ نه و آه از غربت غریبِ بنی‌هاشم؛ که در تمام مکه و مدینه، حتی بیست نفرهم نبودند که او را دوست بدارند و همراهی‌اش کنند!می‌دانید چرا؟ چون روی شانه‌های مردمان این دیار، شیطان نشسته بود و مانند گله‌هایی رمیده، به سوی آبشخورهای هوس‌رانی می‌چراندشان! دیگر کسی از چشمان علی بن الحسین علیه السلام شرم نداشت. دیگر کسی خداوند را، ناظر و حاضر بر رفتارهایش نمی‌دید. و دیگر کسی اشتیاقی به مزار رسول الله (ص) در جانش نمی‌یافت؛ چون والیان مکه و مدینه، بزم‌های شراب را به کوچه‌ها کشانده بودند و تمام لب‌ها تَر بود. و مست لا یعقل را چه به فهم و درک معنای حقیقت؟!
مجالس رقص بر گِرد سرهای مقدس، از کاخ‌های سبز شام، به کوچه‌های بنی‌هاشم هم رسیده بود و به قول «احمد شوقی»، تاریخ‌نگار ادبیات عرب و نویسنده معاصر مصری، «گویی این دو شهر بزرگ حجاز را برای آوازه‌ خوانان و رقاصه‌ها ساخته بودند، تا آنجا که نه تنها مردمان عادی، بلکه فقیهان و زاهدان نیز به مجالس آنان می‌شتافتند!»و امام سجاد علیه السلام، در میانه‌ی این‌چنین جمعی، تنها بود. آن‌قدر تنها، که سنگ‌های بیابان‌های اطراف مکه، رازدار اشک‌های دل ملتهب او می‌شد. و اصلا چه باید می‌کرد؟ و با این مردمان که تا آرنج، آغشته به خون تازه و گرم رگ‌های بریده‌ی گردن نواده‌ی رسول الله (ص) بودند چه باید می‌گفت؟ امام صادق علیه السلام در غربت جدش زین‌العابدین علیه السلام این گونه از آن روزهای نامهربانی و قدرناشناسی می‌فرمایند:«مردم پس از شهادت حسین بن علی علیه‌ السلام از اطراف خاندان پیامبر پراکنده شدند جز سه نفر: «ابوخالد کابلی» «یحیی بن ام ‌الطویل» و «جبیر بن مطعم». یحیی بن ام ‌الطویل به مسجد پیامبر در مدینه می‌رفت و خطاب به مردم می‌گفت: «ما مخالف و منکر راه و آیین شما هستیم، و میان ما و شما دشمنی و خشم و کینه آشکار و همیشگی است.»
خنده‌آور نیست؟ در شهر پیامبر، هیچ‌کس جز سه مرد، نواده‌ی پیامبر را نخواهند؟! و مگر والی خون‌خوار مدینه، این را نیز تاب می‌آورد؟ «حجاج بن یوسف» به جرم دوستی و پیروی یحیی بن ام‌ الطویل از ولایت و حقیقت، دست‌ها و پاهایش را بُرید و او را به شهادت رساند. و آیا صدایی از مسلمانی برخاست؟ آیا آن‌گاه که حجاج با شمشیری غرقِ در خون مظلومان، بر آستانه‌ی خروجی مدینه ایستاده بود تا به سوی عراق برود کسی در برابرش شمشیر کشید؟ نه، هیهات که تاریخ، نه سخنی به یاد دارد و نه حتی خشمی را.
حجاج ردایش را با غرور به دور خودش پیچید و با نگاهی که از نفرت آکنده بود، مزار پیامبر(ص) را خطاب قرار داد: «خدا را سپاس می‌گویم که مرا از این شهر گنده بیرون می‌برد. اگر سفارش امیرالمومنین (عبدالملک مروان) نبود، این شهر را با خاک یکسان می‌کردم. در این شهر جز پاره چوبی که منبر پیامبر خوانند و استخوان پوسیده‌ای که قبر پیامبر می‌دانند، چیزی نیست! مرگشان باد! دور یک مشت چوب به نام منبر و استخوان پوسیده طواف می‌کنند! چرا دور قصر امیرالمومنین عبدالملک طواف نمی‌کنند! آیا نمی‌دانند که جانشین انسان بهتر از فرستاده‌ی اوست؟!»امام سجاد علیه ‌السلام مانده بود و دین پیامبر که هر لحظه پامال‌تر از پیش، مدفون گورستان‌های بنی‌امیه می‌شد. دیگر از خدا و پیامبر و دین، لقلقه‌ی زبانش هم نمانده بود و مردم، حتی نماز را درست و حسابی به خاطر نداشتند تا جایی که «حسن بصری»، صوفی مدینه، به طعنه و در حالی که در میان زنان و مردان مستِ هوس‌آلودِ تلوتلوخور می‌چرخید، با اندوه می‌گفت: «اگر رسول خدا به میان شما برگردد، از میان همه‌ی آنچه به شما تعلیم کرده، جز قبله شما، چیز دیگری را نخواهد شناخت.»
و راستی، در این حال و احوال، چه کسی می‌فهمید که یزید سر نور را بُریده؟ اصلا چطور باید می‌فهمید وقتی که تن‌اش از شوق لجن‌آلود شدن با تماشای رقاصه‌ای فاحشه به نام «جمیله» شعله می‌کشید. آن روزها قرار بود به مکه بیاید. خبرش پیچید و شیطان بین مکه و مُنی هروله کرد! کاروانی عظیم برای به استقبالِ او شتافتن، گِرد آمد! کاروانی نه از مجموعه‌ی سُفلگان و حرامیان و عشرت‌طلبان، بلکه کاروانی بزرگ از مُفتیان و مفسران و قاضیان و زاهدان مکه! و باز، زین‌العابدین علیه‌ السلام تنها بود و در تمام مکه و مدینه، بیست نفر نبودند که او را و راه و روشش را در مبارزه با هجوم شیاطینِ بیرون و درون دوست بدارند! و از سه یار او، یک تن نیز به شهادت رسیده بود.
علی بن الحسین علیه السلام، باید می‌ایستاد. یک تنه. و اسلام را در خفقانی چون آنچه که بخشی از آن گفته شد، برای ما محفوظ نگاه می‌داشت. پس ایشان، هر جمعه، به مسجد جدش رسول الله (ص) می‌رفت تا شاید با کلمه‌ای، جانی مُرده را زنده کند: «مردم! پرهیزگار باشید و بدانید که به سوی خدا باز خواهید گشت. آن روز، روز رستاخیز، هرکس هر آنچه را از نیک و بد انجام داده، نزد خود حاضر خواهد یافت و آرزو خواهد کرد که بین او و اعمال بدش فرسخ‌ها فاصله باشد. نخستین اموری که در قبر، دو فرشته‌ی منکر و نکیر و از آن سوال خواهند کرد، خدای تو که او را عبادت خواهی کرد، و پیامبر تو که به سوی تو فرستاده شده است، و دین تو که از آن پیروی می‌کنی، و کتاب آسمانی که آن را تلاوت می‌کنی، و امام تو که ولایتش را پذیرفته‌ای خواهد بود ...»
اما گَردِ مرگ بر جان‌های فسرده‌شان پاشیده شده بود و گوش‌هایشان از شعرهای طرب‌انگیزِ آوازه‌ خوانان حجازی کر بود. امام سجاد(ع) نیز جز دست‌هایی که به نجوای دعا بلند می‌شد راه چاره‌ای برای زنده نگه داشتن جریان متوقف شده‌ی نور نداشت. او مانند پدرش سیدالشهداء علیه السلام به پا خواسته بود تا این بار حقیقت را با دعاهایش فریاد بزند و جان آن تعدادِ اندک حق‌طلبان را برای رساندن اسلام حقیقی به دستان ما، حفظ کند؛ آن هم در روزها و ماه ها و سال‌هایی که خلیفه‌ی وقت حتی تا درون خانه‌ی امام علیه‌ السلام نیز نفوذ داشت و والیان خون‌خوار به جان شیعه افتاده بودند و جهان به اندازه سر سوزن تنگ آمده بود بر هر آن کس که سنگ اولاد علی علیه السلام را به سینه می‌کوبید.
هیچ توصیفی سزاوار گفتن از آن روزهای تاریک نیست جز همهمه‌ی رسیدن حجاج. می‌دانید چه کرد؟ حجاج پس از رسیدنش به عراق، بیست سال فرمان‌روایی کرد و صد و بیست هزار نفر را از دم تیغ جلادانش گذراند! روزی که مرگ به دیدارش آمده بود، تنها در یکی از زندان‌های مخوف او، پنجاه هزار مرد و سی هزار زن زندانی بودند که شانزده هزار نفرشان، لباسی بر تن نداشتند! او دستور داده بود تا مسلمانان را عریان و این زنان و مردان را در گودال‌هایی که رو به آسمان باز بود زندانی کنند و شلاق باد و خاک و باران و طوفان و آفتاب بر آن‌ها فرود آید تا انسانیت را فراموش کنند و در برابر شیطان به سجده درآیند.
امام زین‌العابدین علیه السلام باید این ظلم‌ها را به مردم می‌فهماند؛ باید بیدارشان می‌کرد؛ باید صدایشان می‌زد اما نباید به کشتن‌شان می‌داد وقتی که از اسلام، حتی نامش هم باقی نمانده بود! ما چه گمان می‌کنیم؟ که بعد از مقتل خورشید در دشت نینوا، انسان به خودش بازگشت؟ که توبه کرد؟ که چه؟ نه، انسان بعد از قتل‌عام انسانیت در کرب‌و‌بلا، ماهیتش را باخته بود و تبدیل شده بود به موجودی تسخیر شده که با چشم شیطان می‌دید و با زبان او سخن می‌گفت و با هوس‌هایش قدم می‌زد.
بعد از واقعه کربلا، شمرها و خولی‌ها و عمربن‌ سعدها تکثیر شد. و امام سجاد علیه‌ السلام هر روز، بر آستانه‌ی گودال قتل‌گاهی تازه، به خنجر شیطان، سر بریده می‌شد در حالی که این دعای غریبانه بر لب‌های مبارکش جاری بود: «چه بسا دشمنی که شمشیر عداوتش را بر ضد من آخته، دم تیغش را برای ضربه زدن بر من تیز کرده و سر نیزه‌اش را به قصد جان من تیز ساخته است. زهرهای جان‌کاهش را برای کام من در جام فرو ریخته و مرا آماج تیرهای خویش قرار داده و چشم مراقبش برای کنترل من نخفته است و مصمم است که به من گزند برساند و تلخابه مرارت خویش را به من بنوشاند!» «ای پروردگار من، اینک بلایی بر سرم فرود آمده که سنگینی‌اش مرا به زانو درآورده است...»
آیا کسی بود که نجوای علی بن حسین علیه السلام را بشنود؟ آیا کسی بود که او را برای ایستادن در برابر شیاطین یاری دهد؟ آیا کسی بود که هنوز خاطره‌ای از روزهای سبز پیامبر رحمت را به خاطر داشته باشد آن‌گاه که آن‌ها را از حفره‌های فلاکت و حیوان‌خویی بیرون کشید و به آن‌ها فرمود «انسان باشید»؟آری! بودند! مردان و زنانی در خفا. که سخنان مولایشان را به جان خریدند و با چشمانی به وسعت تاریخ، برای علی بن حسین علیه السلام، آن غریبِ حتی در میان بنی‌هاشم گریستند و دعاهای ایشان را، آن مفاهیم سیاسی، عرفانی، ایمانی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و انسانی‌شان را به دستان ما رساندند تا شیعیانِ حقیقت، در عصرهای پی‌درپیِ سربرآوردنِ یزیدها، دست خالی نباشند! حال این ماییم و صحیفه‌ی سجاد علیه‌ السلام. این ماییم و سخنانی که آغشته به خون‌هایی مقدس شد تا توانست به دستان ما برسد برای فهم حق و درک نحوه‌ی ایستادن و سینه سپر کردن در برابر فرعون! فرعون‌هایی که ریشه در جان‌هایمان دارند و هر لحظه، از ما طاغوت‌هایی کوچک می‌سازند برای ظلم‌هایی در حد خودمان.

و راستی، اکنون در شهر ما، در شهرهای ما، در تمام این وطن، چند نفر هستند که غریبِ بنی‌هاشمِ عصر ما را، صاحب الزمان(عج) را و راه و روشش را دوست داشته باشند؟ بمیرم برای غربت این خاندان. بمیرم برای تنهایی‌شان در میان ما. کسی چه می‌داند؛ شاید حضرت مهدی(عج) نیز مانند جدش امام زین‌العابدین علیه السلام نیز به ما خیره شده و با غمی جان‌کاه فرموده‌اند: «در تمام این جهان، سیصد و سیزده نفر نیستند که ما را دوست بدارند!» براستی، کسی چه می‌داند.

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار