تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۴۰۴ - ۲۲:۰۶
کد خبر: ۳۲۱۲۲۶
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

روایتی از سفر شهید رئیسی به اندیکا؛ برو، من هوایت را دارم!

چشمان شهید رییسی بیش از زبانش با مردم سخن می‌گفت. او هُنر حضور در عصر غیاب‌ها داشت و آن روز، در دل ویرانه‌ پس‌لرزه‌ها در اندیکای محروم ایستاد. دست بر شانه پیرمردی نهاد و گفت:« رئیسی نیامده که فقط ببیند و برود. آمده تا روحش را بگذارد و بماند و بگوید که شما تنها نیستید».
  در دل کوهستان‌های سربه‌فلک‌کشیده اندیکا، بادهای سردِ آبان‌ماه حکایت از وقوع زمین‌لرزه‌هایی پیاپی ‌می‌داد. به یک‌باره، زمین زیر پای روستاییان زوزه کشید، خانه‌های روستایی چون پیکرهایی بی‌جان بر خاک افتادند و کوچه‌ها به صحنه‌ای از آوار و غبار و سکوت بدل شدند. در آن سحرگاه رنج‌آلود که نجوای درد در ارتفاعات اندیکا پیچیده بود، از فراز ابرهای خاکستری، بالگردی در آسمان ظاهر شد تا با پروازش در افق، بارقه امید را در دل روستاییان زنده کند. درونِ آن پرنده آهنین، مردی ایستاده بود با چشمانی که عمق درد مردم را می‌فهمید و قلبی که برای محرومان می‌تپید. سید ابراهیم رییسی، بی‌هیاهو و بدون تشریفات رسمی، مثل فردایی در یک سفر استانیِ سرزده گام بر خاک زلزله‌زده اندیکا نهاد. او همانند همه ادوار گذشته که به وجودش در منطقه نیاز بود، آمد تا حقیقتی را که در پشت آمار و ارقام نهفته بود، جستجو کند. با نگاهی پر از هم‌دردی و عزمی برای تسکین رنج مردم. همه می‌دانستند که سید ابراهیم با تمام وجود می‌خواست که دردی را که بر شانه‌های مردم سنگینی می‌کرد، بردارد و بر دوش خود بکشد.

برو من هوایت را دارم!

روستاییان که از دور رئیس جمهور کشورشان را دیدند، به استقبال شتافتند. مردان با قامت‌هایی که نشان از سال‌ها کار سخت در دل طبیعت داشت، به پیشواز رفتند‌ و زنان از شدت شوق، کِل ‌کشیدند و کودکان پدری را دیدند که با دستهایش کودکانه‌هایشان را رنگی تازه می‌بخشد. گویی رسیدن او، طلوع خورشید امیدی بود پس از شبی بس طولانی. جاده‌های پرپیچ و خم و صعب‌العبور اندیکا، با پرتگاه‌های هولناک و پیچ‌های خطرناک، گام برداشتن بر لبه مرگ و زندگی بود. اما شهید رییسی که عشقی فراتر از فراز و نشیبِ جغرافیا به مردم کشورش داشت، با آرامشی شگفت‌آور در حالی که چوبی به دست گرفته بود، این راه ناهموار را می‌پیمود و خطاب به محافظش هم گفت: «برو، من هوایت را دارم.» او در روستای ویران‌شده «سرشط»، میان آوارهای برجای‌مانده از زمین‌لرزه، کنار مردان و زنانی ایستاد که یک‌شبه همه چیز خود را از دست داده بودند. شهید رئیسی با چشمانی نمناک و صدایی که از ژرفای وجودش برمی‌خاست، به مردم گفت: «من شب‌ها از نگرانی شما، خواب به چشمانم راه نمی‌یابد.» این سخن، نه یک تعارف رسمی از یک رئیس دولت، که زمزمه‌ای همدلانه بود. رئیسی نیامده بود که فقط سوگواری کند، آمده بود تا زخم را از نزدیک لمس کند و درمان را دقیق‌تر و مؤثرتر آغاز کند. حضورش پیامی واضح داشت: «این درد، درد من نیز هست و ساختنِ دوباره خرابی‌ها، میثاق من با شماست».

هیچ مسوولی نباید بخوابد

شهید رئیسی در میانه‌ی این سفرِ سرزده، در دامنه «کوه آرام»، جایی که طبیعت خشمگین، آرامش دیرینه را از ساکنان زمین ربوده بود، ایستاد. دخترکان با چشم‌های معصوم و پیرمردان با نگاه‌های خسته، به او چشم دوخته بودند. زمستان سخت اندیکا، نفس‌هایش را تندتر کرده بود و شهید رییسی برای محافظتِ روستاییان در برابر سوز زمستانی از همه مسوولان خواست که قبل از رسیدن سرما، برای این مردم کاری اساسی کنند. او تعلل را دشمنی سهمگین می‌دید که بر محرومیت و بی‌پناهی مردم می‌افزاید. شهید جمهور در بخش محروم «چلو»، بر زمین سرد نشست و به دردِ دل‌های مردم گوش سپرد. روایت‌های روستاییان از جنس محرومیتی دیرینه بود که زخم‌های زلزله آن را تازه کرده بود.او حرف‌های مردم را یکی پس از دیگری شنید. اما نه فقط با گوش. او با قلبش می‌شنید و درک می‌کرد. شهید رئیسی با قاطعیت دستور داد تا راه‌های ارتباطی هرچه سریع‌تر بازگشایی شوند، خسارت دام‌های تلف‌شده پرداخت شده و بیمارستان نیمه‌کاره شهرستان تکمیل شود. گرچه زلزله، راه‌های ارتباطی را مسدود کرده بود و بیش از ۹۸۰ واحد مسکونی کاملاً تخریب شده بودند و مردم نیاز به چادر و امکانات اولیه فوری داشتند، اما رییسی به آن‌ها اطمینان داد که همه دستگاه‌ها پای کار هستند و هیچ مسوولی نباید بخوابد تا آسایش به مردم این دیار برگردد. زمین‌لرزه‌ی سهمگین، اگرچه اندیکا را لرزانده بود، اما شاید یک فرصت بود تا محرومیتی که سال‌ها در سکوت و انزوا زیسته بود، دیده شود.

رئیس جمهوری که چشمانش بیشتر از زبانش سخن می‌گفت

او رئیس جمهوری بود که چشمانش بیش از زبانش، با مردم سخن می‌گفت. آن روز هم در دل اندیکای محروم، در ویرانه‌ پس‌لرزه‌ها، در برابر آسمان بی‌رحمی که سقف‌های فروریخته را نظاره می‌کرد، ایستاد. دست بر شانه‌ی پیرمردی گذاشت. پیرمردی که زلزله هستی‌اش را ربوده بود. رئیسی نیامده بود که فقط ببیند و برود، آمده بود تا روحش را در میان مردم جا بگذارد و بماند. او با خبرنگاران هم گفت‌وگو کرد و از غیرت عشایر گفت. رئیسی گفت که عشایرمردمانی صبور و مقاوم و از گنجینه‌های راستین انقلاب هستند. شهید رئیسی از سپاه و بسیج سازندگی و بنیاد مسکن هم تشکر کرد و با قاطعیت گفت که به یاری نیروهای جهادی هیچ یک از هموطنانمان را در این دیار تنها نخواهیم گذاشت. فاطمه، دخترک پنج‌ساله عشایر با چهره‌ای که باد و آفتاب سخت‌گیرِ طبیعت بر آن نقش زده بود، عکسش را به یک خبرنگار داد و با شوقی کودکانه پرسید: «این را به آقای رییسی نشان می‌دهی؟» این کودک محروم، در دورافتاده‌ترین نقطه خوزستان، رئیس‌جمهورش را می‌شناخت. گویی حضور او در دل کوهستان‌های صعب‌العبور، افسانه‌ای شده بود برای قهرمانیِ مردمی که سال‌ها در انزوا زیسته بودند.

هُنر حضور در عصر غیاب‌ها

رییسی در پایان سفر به سرزمین زلزله‌زده اندیکا، در میان هلهله و همهمه مردم ایستاد و با قاطعیت و مهربانی قول داد که «مشکلات آنها را فراموش نخواهد کرد.» این سخن برای مردمان محروم اندیکا، چونان چشمه‌ای زلال در دل کویر خشک محرومیت بود. شهید رئیسی هُنر حضور در عصر غیاب‌ها، در روزگاری که قدرت اغلب پشت میزهای شیشه‌ای پنهان می‌شود را در طول خدمتش بارها به تماشا گذاشت. حضوری که خود، والاترین شکل اقدام بود، فریادی بلند که می‌گفت: « مردم تنها نیستند، من با آنهایم». رئیس جمهور شهید، تاج مسوولیت را نه بر سر، که بر دل داشت و ثابت کرد که بزرگ‌ترین درس‌های رهبری، نه در کتاب‌ها، که در خاکریزهای محرومیت و در چهره‌های رنج‌دیده مردم آموخته می‌شود و این، حماسه خاموش خدمت بود؛ شعری که نه بر کاغذ، که بر لوح دل‌ها نوشته شد.
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار