ما پرستارها همیشه بین لبخند و اشک معلقیم. گاهی تا پای تخت بیمار میروی و دلت میخواهد از دردشان فریاد بزنی، ولی فقط دستش را میگیری و میگویی خوب است، داری بهتر میشوی.
هوای دزفول آرام بود. آفتاب ملایمی از پشت پنجرههای بلند سالن میتابید و انعکاسش روی سرامیک سفید کف بیمارستان، مثل نوری از جنس امید پخش میشد.از لابهلای آدمهایی که با سردرگمی و نگرانی در حیاط بیمارستان نشسته بودند و با امید به پنجره اتاق بیمارانشان نگاه میکردند وارد شدم. در ورودی، بوی مواد ضدعفونی با بوی شیرینی تازهای که روی میزها چیده بودند، در هم آمیخته بود. صدای خندهی چند پرستار جوان از ته سالن میآمد. صدایی که در بیمارستانی مخصوص بیماران سرطانی، خودش شبیه معجزه بود.بیمارستان امام حسن مجتبی(ع)، جایی است که هیچ بیماری در پایان درمان نگران پرداخت هزینه نیست. اینجا صندوقی برای تسویهحساب وجود ندارد. همه چیز را خیران میپردازند و پرستاران، در کنار تزریق دارو، امید را هم به بیماران تزریق میکنند.
روز پرستار بود و سالن طبقه چهارم را با بادکنکهای طلایی و مشکی تزئین کرده بودند. کیک روی میز، با خامهی سفید و نوشتهی روز پرستار مبارک، آماده بود.بیماران از اتاقهایشان بیرون آمده بودند. بعضی با ویلچر، بعضی با سرم در دست، لبخند میزدند و برای پرستارها دست تکان میدادند. یکی از بیماران میگفت: "الهی خیر ببینی دخترم، همیشه بخندی."و پرستاری با لبخند خم میشد، دستش را میگرفت و آرام میگفت: "الهی شما بخندین تا ما نفس بکشیم."در ازدحام عطر گل و بوی الکل، خانم پاکزاد را دیدم. لبخندش آرام بود اما چشمهایش، پر از داستان. وقتی نشستیم کنار پنجره، صدایش آرام شد.گفت: "همین چند سال پیش، یک خانم جوان آمده بود برای درمان سرطان خون. حال خاصی داشت. یک نگاه که میکردی، میفهمیدی روحش زخمی شده. میگفت سالها دنبال درمان نازایی بوده، تا اینکه بالاخره یک روز، بعد از سالها دعا و دارو و درمان، فهمید باردار شده ولی درست همان روز، جواب آزمایشش میاد؛ سرطان خون."سکوت کرد. دستش را روی میز گذاشت، به حلقه انگشتش نگاه کرد.ادامه داد: "میگفت خدا خواسته همزمان هم مادر بشم، هم بیمار. منم با تمام وجود کمکش کردم. هر بار کنارش میایستادم، برایش شعر میخواندم. برایش امید میساختم ولی نشد... . نه بارداری تمام شد، نه او زنده ماند."
بغضش را فرو داد. بعد لبخند تلخی زد: "ما پرستارها همیشه بین لبخند و اشک معلقیم. گاهی تا پای تخت بیمار میروی و دلت میخواهد از دردشان فریاد بزنی، ولی فقط دستش را میگیری و میگویی خوب است، داری بهتر میشوی. وقتی از بیمارستان بیرون میروم، یا گریه میکنم یا از پنجره ماشین سرم را بیرون میآورم تا از رنج قصه این بیماران سبک شوم اما فردا باز میآیم، لبخند میزنم و امید میدهم."نگاهش به بیرون دوخته بود. برگهای سبز درختان حیاط در باد میلرزیدند، مثل دلش.او از آن دسته انسانهایی بود که خستهاند، اما ادامه میدهند؛ شکستهاند، اما هنوز میسازند.
کمی آنسوتر، خانم خیاط ایستاده بود؛ زنی با چهرهای آرام و مهربان. وقتی از او خواستم خاطرهای برایم تعریف کند، نفس عمیقی کشید، اما ناگهان اشک روی گونههایش لغزید.گفت: یک جوان ۲۱ ساله بود، بستری در آیسییو. حالش خیلی بد شد. فقط نگام میکرد و میگفت کمکم کن... نذار بمیرم. اون لحظه حس کردم دنیا از حرکت ایستاد. هر کاری از من و همکارهایم برمیآمد کردیم، ولی قسمتش رفتن بود."با صدای گرفته ادامه داد: هیچوقت از ذهنم پاک نمیشود. هنوزم هر وقت از جلوی آیسییو رد میشوم، صدایش در گوشم میپیچد. همیشه با خودم میگویم نکند کاری بوده که انجامش در ماندش تاثیر داشت، نکند میشد نجاتش داد. اما یاد گرفتم که پرستار، یعنی کسی که حتی وقتی کاری ازش برنمیآید، باز هم میماند، دست بیمار را میگیره تا در لحظههای سخت تنها نباشد."چند ثانیه سکوت بینمان افتاد. بعد وقتی از او خواستم از خاطرات خوبش بگوید، لبخندی زد و گفت: زیاد دارم. خیلی از خانمهایی که دکتر جوابشان کرده بود، الان بچه بغل میآیند دیدنم.چند سال پیش بود که در بیمارستان دیگری مشغول خدمت بودم، یک پسر بچهای را آوردند آیسییو، تصادف کرده بود. دکتر از اتاق رفت بیرون، گفت تمام است. دیگر امیدی نیست. ولی همان لحظه، خدا خواست و معجزه شد. الان آن پسر بچه شده یک جوان شاخ و شمشاد است، هر سال روز پرستار برایمان گل میآورد."
در همان لحظه، درب سالن باز شد. مردی با لبخند وارد شد، در دستش جعبهای کوچک و شاخهگلی سفید. آمد سمت خانم خیاط.خندید و گفت: "همسرم آمده است برای تبریک. همیشه روز پرستار میآید بیمارستان، میگوید باید همین جا جا تبریک بگم، چون اینجا خونهی شماست."همانجا بود که برای چند ثانیه، خستگی از چهرهاش پاک شد. اشک جایش را به لبخند داد.درب آن سالن، میان صدای بیماران و بوق دستگاهها، عشق نفس کشید.
پشت سرم صدای همهمه بود. چند پرستار جوان با لباسهای سفید کنار هم ایستاده بودند. کیک را بریدند، خندیدند، برای هم آرزو کردند. یکیشان گفت: "ماها روز و شب نداریم، فقط انسان داریم. همین که یه لبخند ببینیم، یعنی شبمون صبح شده."دیگری اضافه کرد: "اینجا خستگی معنی ندارد. وقتی میدانی یه نفر فقط با لبخند تو آرام میگیرد، دردها کوچک میشوند."
در راه خروج، خانم پاکزاد صدایم زد. شاخهگل سفیدی به دستم داد. گفت: "برای شما، که آمدی ببینی ما چطور زندهایم."گل را گرفتم. گلبرگهایش سرد و لطیف بود.در حیاط بیمارستان ایستادم. نور آفتاب از لای برگهای پیچکدار میتابید. شاخه را در دست گرفتم و به بیمارستان نگاه کردم؛ ساختمانی که در آن، مرگ و زندگی هر روز در آغوش هم گریه و لبخند میکنند.آنوقت فهمیدم پرستاری فقط شغل نیست؛ نوعی زیستن است.زیستن در مرز اشک و لبخند.ایستادن میان رنج و امید.و شاید... تقدیسِ لحظهای که انسان، با لبخند، در برابر درد تسلیم نمیشود.گل را نزدیکتر آوردم. بوی ملایمش در هوا پیچید.به یاد تمام پرستارهایی که در دل بیمارستانها، بیهیاهو، از جان برای جان دیگران مایه میگذارند، زیر لب گفتم:"روز شما مبارک... شما که امید را پرستاری میکنید."