تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۴۰۲ - ۰۹:۳۲
کد خبر: ۲۸۹۴۰۶
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
یک مُشت که از من بردارید، متوجه می‌شوید!
وقتی رسیدید و از اتوبوس‌ها پیاده شدید، با چفیه دور دهن‌تان را ببندید و یک مُشت از تن‌ام بردارید تا متوجه شوید. خودم را هزار سال با باران شستم و آفتاب، خشک‌ام کرد اما هنوز که هنوز است عطر خون می‌دهم! خونِ جانِ جوان‌های مردم!
یک مُشت که از من بردارید، متوجه می‌شوید!
 حنان سالمی: دلم برایتان تنگ می‌شود. هر سال منتظرتان هستم. اصلا چیدن سفره عید فقط با دست‌های شما، کِیف می‌دهد. یکی سیر بیاوَرد و یکی سرکه. یکی سنجد بیاورد و یکی سکه. سنبل بنفش و سیب سرخ. چه عطر خوشی بپیچد با آمدن‌تان. نشانی دقیق‌ام می‌شود نزدیک پاسگاه جنوب‌ غربی؛ خوزستان. دقیقا لب مرزام. خون‌گرم. وسیع. و مهمان‌نواز.
 
 هر وقت نور آفتاب به تن‌ام بخورَد بُراده‌های آهنِ جا مانده از گلوله‌ها، توی هم جمع می‌شوند و گِز گِز می‌کنند. توی سینه من پر از خون و باروت و آهن است! می‌دانم که از راه دوری آمدید. از پشت دشت‌های لاله و کوه‌های گردوپوش و رودهای بهارنارنج. خوش هم آمدید.
 
بالاخره هر کدام‌تان از روی یک خاک پا شدید، جاده‌ها را کوبیدید تا به من برسید. اما باید بگویم که بدانید، «من، با همه‌ی خاک‌ها فرق دارم!»
 
وقتی رسیدید و از اتوبوس‌ها پیاده شدید، با چفیه دور دهن‌تان را سفت ببندید و یک مُشت از تن‌ام بردارید تا متوجه شوید. به خدا، راست می‌گویم؛ خودم را هزار سال با باران شستم و آفتاب، خشک‌ام کرد اما هنوز که هنوز است عطر خون می‌دهم! خونِ جانِ جوان‌های مردم! آن‌ها هم مثل شما بودند. بعضی‌هایشان قد داشتند قدر کوه. خیلی‌هایشان هم کوچک بودند شبیه دانه‌های انار. اما جوان. چشم‌هایشان پر بود از «زندگی». پلک که می‌زدند «امید» مثل کهکشان توی مردمک‌هایشان جاری می‌شد. و لب‌هایشان سرخ‌تر از سیب سرخ بود. بهتر از آن‌ها نباشید اما مثل خودتان بودند. پر از شر و شور. راه‌های دور و جاده‌های بلند را کوبیدند تا رسیدند اینجا. به منِ درمانده‌ی لگدمالِ پوتین‌ها شده!
 
یک وقت به دل نگیرید از چیزی که می‌خواهم بگویم، اما آن‌ها مثل شما، برای تماشا نیامده بودند. نه برای تماشا، نه برای سلفی و نه حتی برای ... بگذریم. اصلا دوست دارید بدانید برای چه آمدند؟ چرا سراغ من را گرفتند؟
می‌گویم. می‌گویم برایتان. یک دل سیر. شما فقط بیایید و روی رمل‌هایم اما در سایه بنشینید. آن روز که جوان‌ها آمدند حال‌ام داغان بود. یکهو پر شده بودم از تانک.
 
 استخوان‌هایم خورد و خاکِ‌شیر شده بود. سی و چند سالِ پیش. رگ‌هایم هم پر بود از رگبار سمج گلوله. مثل مادر بچه‌مُرده هوار می‌کشیدم و اشک‌های آسمان هم برای زار زدن به حال‌ام، خشک شده بود. لحظه‌های آخر، همان وقت که داشتند من را از خاک ایران جدا می‌کردند و چیزی تا غربت‌ام نمانده بود. همان وقتی که کارم تمام شده بود و پلک‌های زخمی‌ام را داشتم روی هم می‌انداختم، رسیدند. چه رسیدنی. انگار که خدا درهای بهشت را از ‌پایینِ پای منِ فکه و شلمچه باز کرده بود!
 

لگدمال شنی تانک‌ها، با استخوان‌های شکسته، لهِ له؛

از دور دیدم‌شان و دردهایم فراموش‌ام شد. صورت‌هایشان قرص ماه بود؛ قرص‌های ماهِ خونی! تا حالا ماهِ خونی دیده‌اید؟ تیر می‌خوردند و مثل ستاره توی بغل‌ام می‌افتادند؛ ستاره‌هایی با دنباله‌ی خون و گلوله. ترکش‌ها، پوست نازک زیر گلوهایشان را دریده بود و مثل ماهی بین دست‌هایم جان می‌دادند. من گرم بودم و صورت‌هایشان را که بغل می‌گرفتم می‌سوختند اما لب‌های ترکیده‌شان به رویم نمی‌آورد و می‌خندید.
 آن‌قدر ایستادند و افتادند و ایستادند و افتادند که مزدورهای بعثی رفتند. اما من، با دست‌های خالی، باید این همه بالِ زخمی را چطور می‌بستم؟ ترسیده بودم. می‌لرزیدم. می‌گفتم: «بیدار شین! دشمن رفته! من آزادم. یه خاکِ آزاد. ماماناتون منتظرن؛ باید برگردین.» اما تکه‌های بریده‌ی گوشت و پوست و خون‌شان در رگ‌های من جاری شده بود و در جان‌ام جان دادند.

تلخ‌تان نکنم. اشکی شدید؟ آن‌ها نمرده‌اند، باور کنید!

من همه‌ی آن‌هایم که منتظر شماست. من، همه‌ی آن‌هایم که به استقبال‌تان آمده. به استقبال شمایی که مثل آن‌ها از راهای دوری آمدید، هر کدام‌تان از روی یک خاک؛ از پشت دشت‌های لاله و کوه‌های گردوپوش و رودهای بهارنارنج. خوش هم آمدید. با آن اسم قشنگ «راهیان نور». اما باید بگویم تا بدانید؛ «من، با همه‌ی خاک‌ها فرق دارم!» یک مُشت که از من بردارید، متوجه می‌شوید ... .
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار