تاریخ انتشار: ۲۳ دی ۱۴۰۲ - ۱۱:۲۸
کد خبر: ۲۸۶۴۸۷
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
رگ‌هایی با بُراده‌های باروت
می‌نشینم روی خاک؛ روی همان خاکی که هنوز قطرات آب وضوی شهدا را روی پیشانی‌اش دارد و دست‌هایم را تکان می‌دهم، می‌لرزم، مثل نی در هور، دارد به جای خون، براده‌های باروت جاری می‌شود.

رگ‌هایی با بُراده‌های باروت

 حنان سالمی: «خرم بودیم؛ خرم‌شهر. از آن‌طورش که سرمان به تن‌مان می‌ارزید. خانه‌هایمان عطر قهوه و هل کوبیده می‌داد و لباس‌هایمان سفید و مرتب بود. صبح‌ها توی اروند، کشتی تجاری پهلو می‌گرفت و شب‌ها سقف اتاق‌هایمان پر از ستاره بود. می‌خندیدیم. خُرم. خُرم. خُرم. حتی وقتی گریه می‌کردیم انگار دنباله همان ستاره‌ها بود که مثل سورمه توی چشم‌های درشت‌ عربی‌مان کشیده می‌شد! ولی حالا چه؟ برایمان چه مانده؟ نگاه کن. ما مانده‌ایم و میراث زخم‌هایی که تا ابد تیر می‌کشند.»

 


زخم‌هایی که هنوز تیر می‌کشند

 

دنباله حرف‌هایش را می‌گیرم و نگاه می‌کنم و می‌خندم اما تلخ. انگار که مثلا به زور توی دهنم کوبیده باشند برای حفظ ظاهر و ظهور این لبخند بزک شده! ظاهری پر از رنجِ تحملِ زخم‌هایی کاری. اینجا، تمام رگ‌ها، پر از بُراده‌های باروت شده است! پر از تجاوز به ماهیت وجود. پر از نیستی بعد از هستی. و «صدام» پیوسته در کوچه‌های خاکی ما تکرار می‌شود! صدام‌هایی کوچک اما منتهی به زخم‌هایی بزرگ. و شهر، هیچ‌گاه، خرم نمی‌شود وقتی که به جای خرم‌شهر، خرم‌فرد شده‌ایم.

صدام‌ها تکرار می‌شوند

با صورت ماه «جهان‌آرا»ها و «چمران»ها پشت میزهایمان می‌نشینند و با جیب «صدام»ها از شهر، جان می‌کَنند! و خرم می‌شود، خانه‌هایشان، بچه‌هایشان و دو قدم جلوتر از دماغ‌هایشان. حالا سال‌هاست که غم‌شهر ساخته‌اند از این خاکِ هم‌آغوش با تقدس خون سرخ شهدا. و ناله رنج‌هایمان آن‌قدر ضعیف است که حتی به گوش خودمان هم نمی‌رسد.

 


پیرهن ترکش‌پوشِ جنگ‌زده

 

روزنامه خریده پیرمرد و روی «پل آزادی» ایستاده. نگاهش می‌کنم. می‌خواهد در فرار از غم گذشته به شادی امروز پناهنده شود. ورق می‌زند. بلند می‌خوانَد: «دو نفر از کارمندان شهرداری خرم‌شهر بازداشت شدند!» رهگذرها با تلخند، سر از ماشین بیرون می‌کشند و داد می‌زنند: «بازداشت شدند! بازداشت شدند!» مرغ‌های دریایی روی تیتر درشت روزنامه فضله می‌اندازند و رد می‌شوند!

فساد پشت میز!

دست‌های پیرمرد شُل می‌شود. رها می‌کند. می‌رود. روزنامه را بلند می‌کنم: «در راستای مقابله با فساد اداری و در ادامه بازداشت‌های قبلی که پس از پیگیری گزارش‌های واصله از سربازان گمنام امام زمان (عج) انجام شد، شهردار منطقه ۲ خرمشهر به اتهام تخلفات مالی از جمله ارتشاء، واسطه‌گری در ارتشاء و شروع به اختلاس و همچنین مدیر سابق حراست شهرداری خرمشهر نیز به اتهام ارتشاء، بازداشت شدند. طبق گفته رییس کل دادگستری خوزستان ۱۲ پرونده بزرگ فساد اقتصادی در استان تشکیل شده و در دست پیگیری است.»

 


پل شناورِ جا مانده از جنگی که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود

 

زن بامیه فروش، به آخر پل رسیده و گاری‌اش را با هِن و هِن هُل می‌دهد: «حیک بابا حیک، الف رحمة على ابیک، هذوله العذبونی، هذوله المرمرونی، على جسر المسیب سیبونی، على جسر المسیب سیبونی!»

 


نخل‌ها ایستاده مُرده‌اند؛ شبیه مردم خوزستان!

 

خنده‌ام می‌گیرد از آوازِ با صدای نخراشیده و نتراشیده‌‌ی خوش موقع‌اش؛ آن هم روبه‌روی نخل‌های سر بریده که بعد از آخرین بمباران، ایستاده، مُرده‌اند: «آفرین به تو! آفرین به تو، دست مریزاد! همین‌ها هستند که مرا عذاب دادند. این‌ها مرا بدبخت کردند. روی پل مسیب من را آواره کردند. روی پل مسیب من را آواره کردند!»

دل‌گشای دل‌گیر

می‌پیچم توی «خیابان دلگشا» و دلم می‌گیرد. دیوارها مُرده، پنجره‌ها استخوان‌بندی ندارند. و جز آسمان، دیگر رنگی توی مردمک چشم‌های خسته شهر نیست. آب، نه شور است و نه شیرین، نه هست و نه نیست، و شهروندان شهر فراموشی، زباله‌هایشان را با کمک گرفتن از گربه‌ها بازیافت می‌کنند!

 


خیابانِ دل‌گشای دل‌گیر ...

 

«خسته‌ایم. جوان‌هایمان کره و مربا می‌خورند و ناراحت‌اند. بیکارند. زندگی ندارند. دزدی را می‌بینند و دزد را نمی‌گیرند. دست‌مان جایی بند نیست. تو را خدا ببین. چند سال از جنگ گذشته؟ نه، جنگ از روی زار و زندگی ما گذشته اما نگذشته! جنگ اینجا تمام نمی‌شود. خرابه‌ایم. ویرانه‌ایم. دنبال چه می‌گردی؟ برو. ننویس. سکوت کن. و بگذار همه فراموش کنند که روزی، این شهر، چقدر خُرم بود.»

رگ‌هایی با بُراده‌های باروت

می‌روم. عقب عقب. برمی‌گردم اما نه برای فرار. خسته‌ایم از دیدن باند فرودگاه و به روی پروازهای تهران به اهواز نیاوردن. دل‌زده‌ایم از بوی تلخ نفتِ لوله‌های قطور و بلندی که از گلوی ما رد می‌شوند. و شکسته‌ایم، مثل مجنون خوش بر و رویی که لیلایش را به پسرعمویش داده‌اند!

 


خرم‌شهر، خونین‌شهر، غم‌شهر...

 

می‌نشینم روی خاک. روی همان خاکی که هنوز قطرات آب وضوی شهدا را روی پیشانی‌اش دارد و دست‌هایم را تکان می‌دهم. می‌لرزم. مثل نی در هور. دارد به جای خون، براده‌های باروت جاری می‌شود. انگشت‌هایم برای شلیک آماده‌اند، و گلوله کلمات، بی‌رحمانه، توی سینه سفید کاغذ شلیک می‌شود. آه، روایتم، چه زیبا شهید می‌شود؛ مثل مردم خونین‌شهر؛ و هنوز کسی جز خودمان نمی‌داند که این زخم‌ها چقدر دردآلود تیر می‌کشند ... .

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار