حنان سالمی: از مسجد سهله که حرکت کردم به روستای «زَرگه» رسیدم، روستایی که آخرِ آن یک دو راهی داشت: سمت راست، جادهی شط الفرات و سمت چپ، جادهی اصلی نجف_کربلا. ام علی را همانجا دیدم، زن سنوسالدار اما بلندبالایی که یک سبد، خرمای بِرحی را روی سرش گذاشته بود و دانههای عرق از میان شکافهای عمیقِ چروکهای پیشانیاش روی شیلهاش_روسری مشکی و خشن زنان عرب_ میچکید، کنارش روی زمین نشستم و شروع به نوشتن کردم:
«دوباره کوفه، دوباره حسین (ع)، دوباره رسیدن یا جا ماندن، انگار تاریخ برای ابد تکرار میشود، و هر بار با امتحانی دشوارتر؛ «أَحَسِبَ النَّاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا یُفْتَنُونَ» آیا مردم گمان کردند همین که بگویند: «ایمان آوردیم»، به حال خود رها میشوند و آزمایش نخواهند شد؟! نه هرگز، قبولی در امتحان خدا، گاهی سرهای بر دارِ هفتاد و دو مرد در عصر عاشورا را میطلبد و گاهی از پشت نخلستانهای جادهی شط الفرات تا محبوب را هراسان دویدن!»
ام علی قلم را از دستم را کشید و یک دانه خرما در دهانم گذاشت، شیرین بود و تبدار، درست مثل چای هلدار مادربزرگ در عصرهای تابستان اهواز؛ دفتر را بستم و غرق در نگاهش شدم، با محبت آغوش گشود: «هله یما، هله ابزوار الحسین.»
عطر خون
من اما دلم آشوب بود، اگر آن حرفها که ابوعلی درباره این جاده گفت قصه نبود، اگر همهی آن زجرها حقیقی بود، آنوقت چه؟ شاید ام علی میدانست، او اهل همین روستا بود و خدا میداند چند سال کنار این جاده خرما در دهان زائران گذاشته؛ دست توی رملها مشت کردم و روبهروی صورتش گرفتم: «عطر خون میدهد ام علی!»
ناگهان روضه خواند، روضهی عربی، بلند بلند و بر سینه کوفت: «عطر خون امام حسین (ع)، ابوفاضل (ع)، عطر خون آن پسرِ جوان اهل کوفه!»
_پسر جوان اهل کوفه؟! منظورت کدامیک از اصحاب امام حسین (ع) است ام علی؟
دوباره روضه خواند اما اینبار سوزناکتر: «از اصحاب اباعبدالله (ع) بود اما نه در روز عاشورا!»
صابرین پنج ساله
منظورش را نمیفهمیدم، «از اصحاب امام حسین (ع) بود اما نه در روز عاشورا!» یعنی چه؟ دوباره دفترم را درآوردم، گاهی نسیم خنکی از پشت سر نخلهای نخلستان میگذشت، در میان موهای زلال فرات میغلتید و لحظهای بر تنهای تبدار ما مینشست اما هوا غالبا داغ بود.
نوههای ام علی با تنگ آب خنک به سوی زواری که از دور میآمدند میدویدند و قدمهای کوچکشان در آن دمپاییهای پلاستیکی کلی گردوخاک راه میانداخت. صابرین که از بقیه کوچکتر بود هر بار جا میماند، بار آخر هم دیگر ندوید و همانجا پشت سر ام علی شروع به گریه کرد، صدایش زدم: «أرید مای» از ته دلش خندید و با گوشهی شالش عرق پیشانیام را گرفت، دستش را بوسیدم، او هم لیوان را تا دهانم بالا آورد و جرعه جرعه، لبهای خشکم را تر کرد. توی کولهام چند شکلات ویفری از اهواز همراهم بود، یکی را در دامنش گذاشتم، نگاهش کرد اما بعد باادب آن را پس داد.
_شکلات دوست نداری خاله؟
چشمهای عسلیاش را ریز کرد و پرچم اباعبدالله (ع) را در هوا تکان داد: «خیلی دوست دارم خاله اما اجازه بده اجرم را از امام حسین (ع) بگیرم، قبول؟» ام علی شکلات را از دستم گرفت و برایش باز کرد: «اینبار اشکالی ندارد، تو امروز خیلی به زوار خدمت کردی، شاید امام حسین (ع) این شکلات را دست خاله حنان و برای تو فرستاده باشد.» چشمهایش از ذوق درخشید، من هم با سر، حرف ام علی را تایید کردم.
عزا، ممنوع!
ساعتها میگذشت و ام علی وسط جاده و با سبد خرمای روی سرش نشسته بود، نشستم زیر سایهی یکی از نخلها و صدایم را بلند کردم: «ام علی، نگفتی آن جوان اهل کوفه که بود؟ اصلا ببینم، شما با این سن و سال و در این هوای گرم، خسته نمیشوی؟» سبد خرما را گذاشت روی سر نوهاش عدنان و آمد کنار من: «اگر آن روزها را دیده بودی، تو هم مثل من، به شکرانهی امروز، اینطور وسط جاده میهمانداری میکردی.»
با تعجب نگاهش کردم: «کدام روزها ام علی؟ یعنی آن حرفها که دیروز مردها میزدند و ابو علی تعریفش را داد...» سرش را تکان داد و اشک گوشهی چشمهایش مچاله شد: «حقیقت است حنان، عین حقیقت؛ سال ۱۹۷۴ بود که صدام عزای اباعبدالله (ع) را ممنوع کرد. میدانی ناگهان دولت بیاید بگوید تو دیگر حق نداری سر در خانهات پرچم امام حسین (ع) بزنی، تو دیگر حق نداری روضه بگیری، تو دیگر حق نداری بر سینه بکوبی، تو دیگر حتی حق نداری به زیارت آقایت بروی و بلند سلامش بدهی یعنی چه؟
روضههایمان شده بود در حد چند دقیقه؛ ما حتی نمیتوانستیم یک دور زیارت عاشورا را کامل بخوانیم؛ کار به جایی رسید که برادر از برادر و خواهر از خواهر میترسید، ما دیگر نمیدانستیم کداممان خودیست و کداممان جاسوس! روزهای خیلی سختی بود حنان.»
دوباره کوفه
_یعنی دوباره برگشتید به سال شصت و یکم هجری و همه جا کوفه شد؟
چند باری با حسرت روی پایش کوبید و یا زینب گفت: «صدام، ابنزیاد شد و همه جا کوفه اما ما نمیخواستیم تاریخ تکرار شود، نمیتوانستیم قبول کنیم حسین (ع) دوباره تنها بماند، ما توی خانههایمان نشسته بودیم اما نجوای «هل من ناصراً ینصرنا»ی آقا را میشنیدیم، خودت که میبینی چقدر به کربلا نزدیکیم.
دست میبریدند؛ هرکس که به زیارت میرفت، دستش را میبریدند، اما میرفتیم؛ به زندان میانداختند، اما میرفتیم؛ تا اینکه اعدامها شروع شد، ما صدها سال بعد از واقعهی عاشورا دوباره به قافلهی امام حسین (ع) برگشتیم و خون دادیم، آنقدر خون دادیم که صدام خونخوار، عاصی شد؛ دیگر نمیدانست با ما چه کند، درها را میبست از پنجرهها میرفتیم، راهها را میبست از نخلستانها میدویدیم، هیچ ماموری نمیتوانست جلوی جنونمان بایستد، هیچ ماموری.»
مردها تمام شدند
_یعنی همه را از دم تیغ گذراند؟
شیلهاش را روی سرش محکم کرد و به نوهها اشاره داد تنگهای بیشتری از آب یخ آماده کنند، زوار زیر سایهی نخلها و روی صندلیهای پلاستیکی نشسته بودند و یک روحانی برایشان زیارت عاشورا میخواند، ام علی رو به سمت کربلا کرد: «السلام علیک یا سیدی یا اباعبدالله، و علی ارواح التی حلت بفنائک، علیک منی سلام الله ابداً، ما بقیت و ما بقی الیل و النهار» بعد آه عمیقی کشید: «علمای نجف نتوانستند طاقت بیاورند، دل زدند به نخلستانهای اینجا؛ دیگر هیچکس از نجف به کربلا نمیرفت، همه میآمدند و از پیچ و خم نخلستان و شط فرات خودشان را به امام حسین (ع) میرساندند تا اینکه جاسوسیِ بعثیهای صدام شروع شد، آنها خودشان را زوار جا زدند و ما از آنها پذیرایی میکردیم، کم کم مردهایمان را شناسایی کردند؛ مردهایمان را آنقدر بردند که تمام شدند! هر روز یک خانه یتیم میشد حنان، هر روز یک خانه اما نمیتوانستیم از اباعبدالله (ع) دل بکنیم.»
میگویی؟
گوشهی عبایش را بالا آوردم و خاکش را به چشمهایم کشیدم: «به حرمت خاک قدمهای زوار قسمت میهم ام علی؛ میدانم تعریف آن روز چقدر برایت سخت است، ابو علی هم حاضر نشد بگوید، اما شما برایم میگویی، درست است؟ میگویی؟»
به هقهق افتاد، شانهاش را آرام ماساژ دادم: «اصلا نگو، من نمیخواستم حالت را بد کنم، بیا دربارهی آداب زیارت صحبت کنیم، خب؟ فراموشش کن» اشکهایش را پاک کرد و در چشمهایم خیره شد: «میگویم، به شرطی که همهاش را بنویسی» دستهایش را با تمام وجودم فشار دادم: «قول میدهم ام علی، قول، به خون شهدا قسم»
طوعه و مسلم
لبهایش لرزید و پلکهایش را آرام روی هم انداخت: «همیشه که روضهی مسلم را میشنیدم به «طوعه» حسودیم میشد، با خودم میگفتم او زن است و من زن، او اهل عراق است و من اهل عراق، او مسلمان است و من مسلمان، پس چرا او باید میهمانداری مسلم بن عقیل را کند و من نه! اما نمیدانستم که تقدیر دست زیر چانه زده و در انتظار است تا ما آرزو کنیم و او برآورده سازد!
بله مثل اینچنین روزهایی بود، من علی را داشتم و چندتا بچهی قد و نیم قد دیگر؛ زوارها نیمه شب آمدند خانهمان، سه نفر بودند، دو مرد میانسال و یک پسر پانزده شانزده ساله؛ ابوعلی هزار اسم شب و نشانی ازشان پرسید تا مطمئن شود جاسوس بعث نیستند، نشستیم دور سفره و شام را کشیدم که یکهو آنقدر محکم بر در کوبیدند نزدیک بود از جایش کنده شود.
دست و پایم شروع به لرزیدن کرد، به طرف زوار چرخیدم، رنگ به رخشان نمانده بود، ابوعلی نشست، آنها هنوز بر در میکوبیدند، دشداشهاش را گرفتم: «چه کنیم؟» خندید، با عصبانیت انگشتم را گزیدم: «میخندی ابوعلی؟ الآن چه وقت خنده است؟!» سرم را بوسید: «یا شهید میشوم یا زوار اباعبدالله را نجات میدهم، تو فقط اگر ریختند داخل بگو پسرعموهای شوهرم هستند و از بصره میهمان ما شدهاند» مردها با شرمندگی سر به زمین دوختند، ابوعلی به سمت در رفت اما قبل از اینکه دستش به دستگیره برود ریختند داخل خانه و با مشت و لگد به جانش افتادند: «ما میدانیم اهل این خانه فقط شش نفرند، تو و زن و بچههایت؛ پس این غریبهها که هستند؟»
زیر لب به حضرت زینب (س) متوسل شدم و جلو رفتم: «برادر، غریبه نیستند؛ ایشان ابوایوب است، ایشان ابورضا و این پسر هم رضاست؛ اینها پسرعموهای شوهرم هستند که از بصره مهمانمان شدهاند.» خواست خدا بود که بیسیمشان به صدا درآمد، داشتند خبر چند سایهی زوار را به آنها میدادند که توی نخلستان دیدهاند، افسر بعثی لگدی به ابوعلی زد و بیرون رفت؛ آن شب مُردیم و زنده شدیم حنان.»
سایهی سیاه
_بعدش چه شد؟
_دوباره نشستیم دور سفره اما لقمه از گلویمان پایین نمیرفت؛ ابوعلی الحمدللهی گفت و به زوار اشاره داد بلند شوند، به دستوپایش افتادم، از بیرون صدای شلیک گلوله میآمد: «کجا میروی مرد؟ من و این بچهها غیر از تو کسی را نداریم» بچهها را دانه دانه بغل گرفت و آرامشان کرد، بعد من را کشید گوشهی خانه: «امعلی، میهمان اباعبدالله به خانهام دخیل بسته؛ بگذارم کت بسته ببرندشان؟ بر عرب ننگ نیست میهمانش را در خانهاش بکشند و دست روی دست گذاشته باشد؟ من از بین نخلستان میبرمشان کربلا، تو اما چراغها را خاموش کن و بچهها را بخوابان؛ اگر بعثیها آمدند و سراغمان را گرفتند بگو نمیدانی و وقتی بیدار شدی دیدی نیستیم، همین، خدانگهدار؛ اگر برنگشتم، دیدار به قیامت.»
ابوعلی رفت، چراغها را خاموش کردم و بچهها را خواباندم اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید؛ صدای شلیک گلولهها کمتر شده بود، عبایم را پوشیدم و آرام از میانهی درِ خانه بیرون را نگاه کردم، انگار گرد مرگ را بر خانههایمان پاشیده بودند، به جز صدای وزیدن باد در میان سَعَف نخلها و شلیکهایی دور دیگر خبری نبود، برگشتم که در را ببندم اما ناگهان افتادن سایهای سیاه در چند متری خانهام شوکهام کرد.»
پسر جوان کوفی
_نترسیدی؟ غریبه بود؟
_کارد میزدی خونم درنمیآمد، سریع برگشتم داخل خانه و در را بستم، نمیدانستم باید چکار کنم اما سرم ناگهان پر از روضهی مسلم شد، انگار یک طوعه در وجودم فریاد میزد «امعلی، درنگ نکن، بشتاب، بشتاب و در را برای غریبِ زمانهات باز کن» در را باز کردم اما خبری از آن سایه نبود، که ناگهان صدایی نزدیک، تنم را لرزاند: «سلام مادر، غریبم، به جرعهای آب اگر مهمانم کنی» همانطور که نفس نفس میزدم برگشتم داخل و با یک ظرف آب و فانوس بیرون آمدم.
آب را سر کشید، فانوس را به صورتش نزدیک کردم، یک جوان هجده نوزده ساله بود، با ریشهایی تازه جوانه زده و دستی که از آن خون میچکید، کنارش بر زمین نشستم و صورتم را چنگ زدم: «مادرت بمیرد پسرم، تو چطور زخمی شدی؟ این وقت شب نمیترسی بعثیها اسیرت کنند؟ اهل کجایی؟» دستی به زخمش کشید و لبهایش را از شدت درد گزید: «زائرم مادر، زائر مزار شهید کربلا؛ پشت نخلها بودم که سایهام را با تیر زدند، یک گلوله بیشتر نیست، چیزی نیست، از دستشان فرار کردم.»
غریبِ بیپناه
آستینش را گرفتم و کشان کشان بردمش داخل خانه، همان دم در نشست: «اسباب دردسرت میشوم مادر، بگذار بیرون بمانم؛ بعثیها اگر بفهمند به زائر امام حسین (ع) پناه دادهای به تو و بچههایت رحم نمیکنند.» یقهاش را کشیدم: «امام حسین (ع) اگر بفهمد زوارش را خونی و زخمی و غریب دیدم و پناه ندادم از من راضی میشود؟ نه تو بگو، راضی میشود؟»
دیگر ابوعلی را یادم رفت، حالا خودم مثل خودش شده بودم و تمام هم و غمم این بود که جوان مردم سالم به مادرش برسد؛ زخمش را با چفیهی ابوعلی محکم بستم اما خون زیادی از تنش میرفت. خواب به چشمانم نمیآمد و حواسم به پسر بود که آرام زیر لب ذکر میگفت، تا اینکه نزدیک اذان صبح شلیکها دوباره شروع شد، قلبم به تپش افتاد، بچهها اما آرام و عمیق و معصومانه خواب بودند. نشستم کنار پسر و یک پارچه دیگر بر زخمش بستم، در را آرام باز کرد: «میشنوی مادر؟ صدای گلولهها نزدیکتر شده؛ آنها دنبال من میگردند؛ نخل به نخل، خانه به خانه، و تا ریختن خونم آرام نمیگیرند.» لبهایش را با پارچهای نمدار خیس کردم: «خیالاتی شدهای جوان، الآن میروم رختخوابت را میاندازم، ابوعلی که بیاید خودش راهیات میکند کربلا» اشک آرام از چشمهایش شروع به چکیدن کرد و من بلند شدم تا رختخوابش را بیندازم که ناگهان صدای کوبیدن در، قلبم را فشرد، او بیرون دوید.»
ننگ کوفه را شستم
نوهها هستههای خرما را آوردند تا نشان امعلی دهند، صابرین یک مشت هسته را از توی دامنش روی خاکها ریخت: «ببین یما، فاطمه برایم شمرد، شونزده تا زائر از ظرف من خرما خوردند.» امعلی سر و دست تک تکشان را بوسید و دوباره راهیشان کرد، سرم را با بغضی که برای ترکیدن بیقراری میکرد روی زانویش گذاشتم، انگار امعلی داشت لالایی میخواند، لالایی کربلایی کوچک در جادهی شط الفرات:
«پسر به سمت نخلستان میدوید و بعثیها دنبالش بودند، او را کنار فرات زمین زدند، هیچوقت آن لحظه را یادم نمیرود، پرچم سرخ امام حسین (ع) را با افتخار بالا آورد و چشم در چشم بعثیها اینطور فریاد زد: «خوشحالم، خوشحالم که ننگ بیوفایی کوفیها را امروز یک جوان کوفی با خونش میشورد؛ من، اهل کوفهام، و شما ای بعثیها که گلولههایتان برای دریدنم لحظهشماری میکند، به صدام یزیدتان بگویید که کوفی وفا کرد و حسین (ع) تنها نماند...» تنش را به رگبار بستند و بعد جنازهاش را هم بردند، من حسرت میخورم که چرا هیچ نشانی از او نپرسیدم، چرا اسمش را نپرسیدم، او گمنام شهید شد، غریب، اما به مولایش حسین (ع) وفا کرد؛ خوابی دختر؟ بیدار شو، وقت صلاة ظهر است، دوست نداری با آب فرات وضو بگیری؟»
کفشهایم را درآوردم، رملها داغ بود و سرم داغتر؛ مردها برای غسل زیارت به فرات دخیل بسته بودند؛ چشم در چشم فرات خیره شدم: «اینجا قتلگاه چند مرد بود؟ معراج چند خون پاک؟ روی این خاک چند شهید، «یا حسین» گفتند؟ اینجا چند علمدار تشنهلب به خیمهها نگریستند و «یا نفس من بعد الحسینی هونی» خواندند؟ هان؟ چرا جواب نمیدهی؟!» زنی با گریه دستی به شانهام کشید و آرامم کرد، چشمهایم را بستم و برای وضو مشتی آب از فرات برداشتم: «سلامٌ علی العطشان عند الفرات، سلامٌ علی العُریانِ بالزفرات...»