صدای شهادتین بچه ها بالا گرفت که تقی خود را بر روی نارنجک انداخت تا به آنها آسیبی نرسد.
روی مین رفتن برای باز شدن معبری یا دفع خطری برای نجات جان بقیه رزمنده ها، برای بسیاری از بچه های جنگ که روحیه ای ایثارگر داشتند، هر چند سخت اما خوشایند بود و در این میان، تقی[۱] نیز به این رفتار شهرت داشت.
خرمشهر سقوط کرده بود و بچه ها مجبور بودند تا زمانی را در هتل پرشین[۲] بگذرانند. عصر بود و تعدادی از بچه ها در یکی از اتاق ها دور هم نشسته بودند که ناگهان، عبدالرضا[۳] وارد شد و با قیافه ای حق به جانب گفت: اینجا نشسته اید و برای خودتان گل می گویید و می شنوید و آن وقت ادعا می کنید که برای جنگیدن آمده اید. شما که به درد کاری نمی خورید، بهتر است که بمیرید.
آن وقت بدون هیچ معطلی نارنجکی را از جیب خود بیرون آورد و ضامنش را کشید و پرتاب کرد و به سرعت از اتاق خارج شد.
بچه ها نمی دانستند چه کنند و فقط صدای تکبیر و شهادتین بود که به گوش می رسید که ناگهان تقی خود را بر روی نارنجک انداخت، لحظاتی گذشت اما از انفجار خبری نشد. نارنجک را از زیر شکم خود برداشت، تازه متوجه شد که اصلاً نارنجک، چاشنی نداشته و عبدالرضا همه آنها را سر کار گذاشته بوده است.
… دیر وقت شب بود که سر و کله عبدالرضا پیدا شد، برای ساعت هایی در رفته بود.
مرجع/ جی پلاس