فرماندار اندیمشک با اشاره به مقاومت و وقایعی که در دفاع مقدس در این شهرستان اتفاق افتاد، گفت: اندیمشک در دفاع مقدس به نوعی هم جنگ را پشتیبانی میکرد و هم تا حدود زیادی خط مقدم جبهه بود.
حمیدرضا گودرزی ادامه داد: اظهار کرد: مکان مقدسی در اندیمشک به نام معراج شهدا وجود دارد که این مکان، جایی بود که در زمان جنگ تمام پیکر شهدای جبهه جنوب غرب و خوزستان به اینجا آورده میشدند و اقدامات لازم مانند غسل و کفن برای شهدا در این مکان انجام میشد. سپس پیکرهای شهدا از این مکان به دست خانوادهها رسانده میشد. ما به دنبال این هستیم که این مکان را احیا و معرفی کنیم. دو کوهه نیز منطقهای است در اندیمشک، که شناسنامه جنگ است. دوکوهه معراج شهدا و محل ورود و خروج رزمندگان از سراسر کشور به جبهه خوزستان بود.
اندیمشک در زمان جنگ آماج موشکها بود. عراق این شهر را با توپخانه خود مورد هدف قرار میداد. 6 مهر در اندیمشک همچون روز شکست حصر آبادان برای ما اهمیت دارد ولی هیچ وقت از آن نامی برده نشده است.
ششم مهر ماه سال 59 لشکر عراق خود را به پشت ضلع غربی کرخه رساندند؛ در این شرایط مردم اندیمشک چند روز در این منطقه مقاومت کردند و در برابر این مقاومت سرسخت و جانانه، لشکر عراق بالاخره متوقف شد.اگر این مقاومت صورت نمیگرفت، اندیمشک به دست عراقیها میافتاد و راه برای تصرف خوزستان آسانتر میشد.
واقعه 4 آذرماه 65
در مدت زمان یک ساعت و 45 دقیقه، حدود 54 فروند هواپیما عراقی اندیمشک را مورد حمله هوایی قرار دادند. در کل جنگهای دنیا چنین اتفاقی نیفتاده است که این تعداد هواپیما در مدت یک ساعت و 45 دقیقه، یک شهر را مورد هدف قرار دهند.
متاسفانه وقایعی که در زمان جنگ تحمیلی در اندیمشک رخ داده، ثبت کشوری نشده است و در زمینه معرفی این وقایع، کوتاهی شده است که جای گلایه از بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس باقی است.
هرچند اقدامات بازسازی پس از جنگ در اندیمشک صورت گرفته و در حال حاضر جایی نیست که بازسازی قرار نشده باشد ولی این بدین معنا نیست که مشکلی نداریم.
شهلا شفیعی،از شاهدان عینی حادثه بمباران چهارم آذرماه سال 1365 اندیمشک، میگوید: "عصر تاسوعاست و بچهها در تکاپو و رفت و آمدند؛میروند به دنبال هیأت و صدای عزاداریها آدم را میکشاند سمت خیابان.
آماده می شوم... آرام بیرون میآیم. دور میدان وسط شهر شلوغ است. جایگاه درست کردهاند و هیأتها میآیند و عزاداری میکنند. میایستم و نگاه میکنم و آرام به سمت میدان راهآهن حرکت میکنم. غروبی دلگیر است و صدای کسی میآید که برای حسین (ع) میخواند.
تصاویری را دور میدان نصب کردهاند. به سمت آنها می روم؛"جهانگیر ساکی"، "جهانگیر قلاوند"، "رضا جبرئیلی"، "جمشیدی"، "خانواده صرفهجو"، "یادگار رضاپور" وخیلی های دیگر... قدیمیهای راهآهن که از کودکی آنها را میشناختم و حالا فقط عکسهای قدیمی آنها بر در و دیوار است. بغض و خاطره با حال و هوای عصر تاسوعا در هم میآمیزد.
صبح چهارم آذربود؛پیش از رفتن به مدرسه اخبار را گوش میدادم. کردستان یک ربع زیر بمباران هوایی عراق بوده و کشته داده. توی مسیر راهآهن (باغ ملی) قطار ارتش تازه از راه رسیده و سربازها در مسیر با کوله پشتیهایشان کنار خیابان پیاده شدهاند. "ناحیه" باز شده و کارکنان راهآهن به سمت محل کارشان میروند؛ من و دو خواهرم هم به مدرسه میرویم.
نزدیک ظهر است که صدای اذان ناگهان با صدای مهیب انفجار مخلوط میشود. فریاد بچههای مدرسه بلند میشود و معلمها هر کدام به طرفی دوان هستند.از هر سو دود و آتش به هوا میرود و همه شهر درگیر شده و انگار دیگر هیچ منطقهای در امان نیست. آقای حاجیزاده،معلم ریاضی که بیماری قلبی هم دارد، دستی روی سینهاش گذاشته و به دیوار تکیه داده؛ آرام میگوید: "بابام نترسید! خدا بزرگه."
میگویند "کنترل"را زدهاند؛"ای وای! بابا توی کنترل است؛ ندا و شهرزاد کجا هستند؟!"دلم میریزد. دود و آتش از"دپو" بلند میشود؛ عمو آنجاست...
یکی داد میزند"ایستگاه راهآهن..."خانواده! دوستان! خدای من...
به سمت راهآهن میدویم؛"اکرم غفاری"پا به پایم میدود؛ "شهلا" نگران نباش؛ همه با همیم...
نزدیک بازار روز که میرسیم، جلویمان را میگیرند که "بازار خراب شده"؛به سمت "ناحیه"میدویم؛نگاهی به پشت سرم میاندازم؛ "اکرم" نیست...
پسر جوانی از درون جوی آب کنار خیابان بیرون میآید؛ بر سرش میزند و میخندد. میگویند موجی شده!صدایی میآید: "بخوابید رو زمین...بخوابید."صدای سوتکش داری میآید؛صدای راکت. سربازی از سمت بلیت فروشی میدودو ما را هل میدهد روی زمین. انفجار...دود...جیغ و آتش.صدای آمبولانس قطع می شود. شیشههای "ناحیه"روی زمین میریزند.
بلند میشویم که دوباره به سمت "بازار"برویم؛ "ندا"، خواهرم،میپرسد: "دفتر نقاشی و کیفم چه میشود؟ زنده میمانیم؟" نگاهش میکنم؛ شاید...
نگاهی به دور و بر میاندازم؛ همه سربازها روی پلههای راهآهن افتادهاند.سر یکی از سربازها که ریش حنایی رنگی هم دارد، وسط خیابان رها شده و با چشمانی باز،خیره به ما مانده. دور میدان نزدیک بلیت فروشی،بوی دود و بدنهای سوخته و پاره پاره در هم آمیخته؛ یکی نجوا میکند "یا حسین..."
خواهرم سر رها شده در خیابان را که میبیند، جیغ میکشد! سر او را در آغوش میگیرم و دستهایم را روی چشمانش میگذارم."ندا"با نگاهش از من میپرسد:"بابا و مامان زندهاند؟" بمباران همچنان ادامه دارد...
سربازی همراه ما میآید تا ما را به خانه برساند. در مسیر خانه، به سرباز میگویم که "مراقب خواهرم باش؛ توی بمباران قبلی سرش آسیب دیده"؛ به سرباز غُرمیزنم که آخر این جنگ کی تمام میشود؟ همه کشته شدند! که سرباز یاد دوستانش در جبهه میافتد.
نزدیک خانه دوستم را میبینم؛ سراغ "اکرم"را از او میگیرم که میگوید "ترکش خورد". میرسیم جلوی خانه. همسایهها توی حیات خانهمان جمع شدهاند. پدر و مادرم را که می بینم، دیگر نمیتوانم جلوی سرازیر شدن اشک را بگیرم. در آغوش میکشیم همدیگر را. سراغ برادرم را میگیرم که میگویند مجروح شده.نگاهی به پدرم میاندازم. کارمند راهآهن است و حالا حتما خیلی از همکارانش شهید شدهاند. پدر میپرسد:چطور آمدید"؟
چشمانم دنبال سرباز میرود، او رفته...
غروب است و هوا مه گرفته و میدان راهآهن اندیمشک با مجسمه سوزنبان، استوار و فانوس به دست به دوردستها مینگرد؛ سوت قطار مرا از خاطرهها جدا میکند و دوباره چشمم به عکس شهدای راهآهن میافتد."