با شما به عنوان یک رونامه نگار برجسته با سابقه خوزستانی گفتگو می کنیم. از اینکه به چنین خصوصیتی شما را می خوانند، چه حسی دارید؟ اصولا حس روزنامه نگار بودن چگونه است: تلخ، شیرین، ترش و یا زهرمار؟
اگر بگویم که هیچ احساسی ندارم شاید کتمان واقعیت باشد. هر یک از این مزه ها ممکن است درمواقعی در ذائقه ام ایجاد شده باشند. بوده که از موقعیت خودم به عنوان رونامه نگار لذت وافری به من است داده و در مواقعی هم بوده که پیش خودم گفته ام: چه غلطی کردم وارد این فضا شده ام!
اما هر چه سن آدم بیشتر می شود کمتر به تعریف و تمجیدها دلخوش می شود. آنها را فراموش شدنی می یابد. شاید در این مواقع تلخی رویداد ها روی من تأثیر بیشتری دارند. حالا زود احساساتی نمی شوم. قبلا از اینکه اسم خود را پای اثری در روزنامه می دیدم کیفی به آدم دست می داد اما حالا این دغدغه بیشتر به نوعی حسابگری تبدیل شده. شاید دلیل اش این باشد که پای بندی روزنامه نگارهایی مثل من به حواشی زندگی و دلبستگی ها مرا از آرمان گرایی دوره جوانی فاصله انداخته است.
یادم می آید توی سن 18 سالگی، قبل از انقلاب ،وقتی بوسیله یک افسر شهربانی و از فاصله 10 متری گلوله خوردم، به یک خانه ای فرار کردم. فکر می کردم میمیرم. با آرامش تمام، رو به قبله دراز کشیدم. در همان اثنا صاحبخانه با وحشت تمام مرا که سراپا خون شده بودم، می نگریست . با طمانینه خودم را به او معرفی کردم و آدرس منزلمان را به اوی دادم که اگر مردم، بداند بچه کجایم و کی هستم. اما حالا از آن شجاعت و آرمان گرایی جوانی کمتر نشانی می توان در من سراغ گرفت. دلبستگی ها چیزهایی نیستند که آدم بتواند آنها را از صورت مسأله زندگی وقتی که از نیمه عمر گذشته، به حساب نیاورد.
بنابراین شاید شیرینی انعکاس نامم بر بالای اولین مقاله در سال 1361 که خاطره ای از جنگ بود را هنوز بیاد دارم. اما وقتی تکرار شد دیگرمثل جرعه اول رفع تشنگی نیست. حالا جایش چیزهای دیگری در من رشد کرده و آن هم این است که دوست دارم شعف دیگران که اول راه هستند را ببینم. این برایم شیرین تر می نماید. البته باید اعتراف کنم بدترین مزه ای که از روزنامه نگاری که همپای زهرمار است می توان سراغ گرفت مربوط به آگهی ها وجدالی است که برای حیات روزنامه در آن وجود دارد. واقعا حالت را بهم می زند. چندش آور است. وقتی به این بخش از روزنامه می نگرم حس می کنم استقلال آن معامله می شود که گاهی به ناچاری دچار آن شده ایم.
یک سوال کلیشه ای بلدم که نمی خواهم بپرسم. این سوال این بود که اگر دوباره متولد می شدید آیا همین کار را انتخاب می کردید؟ اما سوال من چیز دیگری است. اولین بار که اسم تان را پای مطلبی دیدید چه حسی به شما دست داد؟
قطعا نمی توانم بگویم همین کار را انتخاب می کردم اما فکر می کنم کاری که حالا درگیرآن هستم رضایت نسبی برایم حاصل کرده .زیرا از دو قسمت تشکیل شده. از این جهت که روزنامه نگاری یک ابزار برای ارتباط با جامعه است و با حرکت جاری جامعه توأم است، بنابراین هیجان در آن موج می زند و آدم را از تحول سرشار می کند. ثانیا چون درس اقتصاد را خوانده ام، خود همین رشته جریانی پویا و درگیر است. بنابراین ترکیبی از این دو همیشه می تواند ایجاد انگیزه نماید و آدم را زنده و سیال نگه دارد.
اولین بار سال 1361 خاطره مبسوطی از جنگ را در نشریه "امید انقلاب" به چاپ رساندم. آن مطلب ریتمی مرتب و منظم داشت و از اغراق و مبالغه دور بود. خیلی واقع بینانه با حوادث جنگ رابطه برقرار می کرد. وقتی چاپ شد دیدن اش اعتماد بنفسی به من داد تا بعدا چیزهای دیگری را به نگارش در آورم. حس کردم در آن شرایط می توان از فرهنگ شفاهی که روحیه غالب ایرانی هاست کمی فاصله گرفت و در خلوت جنگ با واقعیات رابطه برقرار کرد. اتفاقا در جنگ از این فرصت ها پیش می آمد. شاید اگر آن حادثه مهم هشت ساله در شرایطی مثل الآن اتفاق می افتاد با کمی آموزش، همپای درس های نظامی، می توانستیم گنجینه با ارزشی از خاطرات و ناگفته های بخش مهمی از تاریخ کشورمان را به نوشته تبدیل کنیم. حالا وقتی به گذشته فکر می کنم خیلی به خودم فشار می آورم تا چیزهایی را به یاد بیاورم که بسیاری از آنها را فراموش کرده ام و این مشکل اتکا به فرهنگ شفاهی در روحیه ماست. امیدوارم روز برسد که در آموزش و پرورش کشورمان به بچه ها از کوچکی یاد بدهند که خاطراتشان را حتی برای خودشان بنویسند. اگر این رویداد متحقق شود تأثیر مهمی در نگرش ما، ایجاد خواهد کرد و قدرت تأمل و تعمق مان را در برابرعکس العمل های آنی و زود هنگام بالا خوهد برد.
سیگار با مطبوعات چه نسبتی دارد؟ آیا سیگار عزیزتر است یا کاغذ؟ البته اگر سیگاری نیستید مجبورید برایمان از دلمشغولی دیگر تان بگوئید.
از سیگار خوشم نیامده و نمی آید. تا کنون دغدغه آن را هم نداشته ام. بنابراین وقتی می بینم کسی با لذت آن را دود می کند با تعجب او را نگاه می کنم. اما کاغذ چیز دیگری است. دنیای مفروشی است که می توانی خودت را روی آن بغلتانی و سبک شوی. اکسیر همه دردها کاغذ است. اگر قلم روان و خوبی داشته باشی که جوهر را در تارو پود آن حل نماید، شگفتی ساز است.
وقتی می نویسی گویی دردها از کالبدت جدا می شوند. بخصوص اگر ترکیب کاغذ و قلم با "سکوت" توأم باشد، کولاک می کند. اطمینان داشته باشید بی انگیزه ترین آدم ها در مواجه با این سه عنصر: "قلم و کاغذ و سکوت" می توانند شکل گیری شخصیت خود را لحظه به لحظه تجربه کنند و هر تجربه را بارها و بارها متحول سازند. شاید این دلبستگی ها را بتوان نوعی اعتیاد هم قلمدار کرد. شاید هم اگر کسی از بیرون به این نسخه نگاه کند ما را مسخره نماید. نمی دانم!
می گویند روزنامه نگار زبان سرخی دارد که سرسبزش را به بار می دهاد حالا خودمان بگوئید زبان سرخ تان چند بار سرسبزتان را به باد داده است.
چند بار سر و کارم به دادگاه کشیده شده و هر بار چهره اش برایم تلخ بوده است. هربار دیدن ساختمان دادگستری هم همان خاطرات تلخ را تداعی می کند .از این جهت سعی می کنم کمتر گذرم به آنجا بیفتد. البته واقع بینانه بگویم بعضا مطالبی را که آماده می کنیم احتمال شکایت و یا گیر افتادن در مسیر دادگاه را به آن می دهیم که این بخش از روزنامه نگاری جزو لاینفک شخصیت اش است. نمی شود مطلق آن را سوا نمود. اساسا ریسک این تیپ کار بالاتر از حرفه و مشاغل دیگر است. هر کسی می تواند مطلبی را که می نویسد از ظن خودش قابل طرح در دادگاه بداند و پای شما را به آنجا بکشاند. کاری هم نمی توان کرد. هر چند "تلاش می کنیم طوری بنویسیم که مثل گربه، یک دری هر چند کوچک برای در رفتن مان نگه داریم!"