
امروز، دوشنبه ۲۶ آبان، سالروز آزادسازی سوسنگرد است. ۴۵ سال پیش در چنین روزی رزمندگان غیور این مرز و بوم از فارس و ترک و عرب و عجم به ندای حسین زمان لبیک گفته و شهر سوسنگرد را از شر دشمن بعثی نجات دادند و در این راه شهدایی را تقدیم کردند.
کتاب «زیرشنی تانکها» به قلم رضا قلیزاده علیار به شکست محاصره سوسنگرد اختصاص دارد که به روایت رزمندگان آذربایجانی است. این کتاب در ۶۵۵ صفحه و در ۵۰۰ نسخه توسط انتشارات مرز و بوم وابسته به مرکز اسناد، تحقیقات و نشر معارف دفاع مقدس به چاپ رسیده است.
حماسه سوسنگرد به روایت رزمندگان آذربایجانی، از سری کتابهای عملکرد رزمندگان آذربایجان شرقی در دفاع مقدس است که با شروع جنگ تحمیلی به جبهه جنوب رفتند و در برابر دشمن متجاوز صفآرایی کردند. این کتاب در دو بخش ترسیم مقاومت و پیروز میدان و ۱۶ فصل، بر اساس خاطرات رزمندگان جبهه سوسنگرد و اسناد و مدارک موجود مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه عاشورا تدوین یافته است.
در پشت جلد کتاب می خوانیم: از موضوع شکسته شدن محاصره سوسنگرد، بسیار گفته و نوشتهاند؛ اما عمده این گفتهها و نوشتهها، مربوط به حوادث بیرونی شهر و تصمیمات و اقداماتی است که از سوی چهرههای سیاسی و فرماندهان کلان نظامی، برای رفع حصر سوسنگرد، رخداده است. همه جذابیت اثر پیش رو، روایت افرادی است که چندین روز و شب را در محاصره وحشتناک و در داخل شهر گذرانیدهاند. جذابیت دیگر اثر مربوط میشود به توصیف نقش بیبدیل علی تجلایی، فرمانده شهید و شجاع دفاع مقدس.
به مناسبت سالروز شکست محاصره سوسنگرد، ضمن معرفی کتاب «زیرشنی تانکها» برخی از خاطرات رزمندگانی را مرور می کنیم که در محاصره و پیروزی این شهر حضور داشتند و از حال و هوای آن روزها می گویند:
یک کتاب از صدها کتاب برای این مرز و بوم
ناشر کتاب در مقدمه نوشت: نشر مرز و بوم از سال ۱۳۸۷ با رویکردی تخصصی و متمایز، در حوزه پژوهش، مستندنگاری و ترجمه، آثاری فاخر در حوزه ادبیات و تاریخ پایداری و دفاع مقدس پدید آورده است. سرلوحه ماموریت نشر مرز و بوم این جمله مقام معظم رهبری است «در زمینه ادبیات جنگ، ادبیات دفاع مقدس و کارهای هنری و کارهای ادبیاتی که روی دفاع مقدس میشود، باید صد برابر بشود؛ آن وقت میتوانیم در این زمینه احساس توفیق کنیم.»
نشر «مرز و بوم» معتقد است این صد برابری باید در تمام حلقات تولید آثار دفاع مقدس محقق شود؛ در شناسایی و احصای موضوعات و سوژههای جنگ، در بهکارگیری تمامی ظرفیتهای ملی در تولید و ارتقاء کیفیت آثار و از همه مهمتر، در گسترش مخاطبان این حوزه. در راستای این ماموریت، نشر مرز و بوم فعالیتهای خود را در چند حوزه اصلی متمرکز کرده است؛ خاطرات جنگ به روایت نقش آفرینان، ادبیات جنگ، مطالعات و پژوهشهای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی جنگ، جنگ به روایت دیگران و ترجمه کتابهای حوزه دفاع مقدس.
خاطره «ترکش» و نخستین مجروح آذربایجانی
بعد از حضور در خط مقدم جنگ (جبهه فارسیات) کلمات جدیدی را که خاص جبهه بود، مرتب میشنیدیم و تکرار میکردیم. یکی از آنها «ترکش» بود. وقتی گلوله توپ و خمپارهای منفجر میشد، هر کدام به دهها تکه بزرگ و کوچک تقسیم میشدند که حتی یکی از آنها برای از پا درآوردن یک رزمنده کافی بود. کلمه ترکش، ذهن دوستان جوان ما مثل حسن عدلی و علیرضا باروقی را بدجوری به خودش مشغول کرده بود. از دوستانی که کم و بیش اطلاعاتی داشتند، میپرسیدند «ترکش چه نوع گلولهای است که فرد را زخمی یا شهید میکند؟» میخواستند سر از کار ترکش در بیاورند. وقتی گفتههای ما قانعشان نکرد، در عالم جوانی ظاهراً تصمیم میگیرند، موقع درگیری، حسن یک پایش را از کانال بیرون ببرد تا ترکش به پایش اصابت کند و آن موقع ببینند ترکش چیست و چه کار میکند!
به نظرم دومین روز حضورمان در فارسیات، عراقیها این طرف کارون را به توپ بستند. در این حال، حسن میخوابد کف کانال و پایش را بیرون میگذارد و بالاخره ترکشی به پایش میخورد. صدایم زدند که یکی از بچهها زخمی شده. من هم کارم رسیدگی به زخمیها بود. کوله امدادی را برداشته، به اتفاق صادق تقوی بُدو رفتیم بالای سرش. «عدلی» یک یک ریز داد میزد «برادر! برادر!» حرف دیگری نمیگفت. خون از پایش شیار بسته بود روی خاک. ترکش ریزی هم در ران پایش جا خوش کرده بود. همه چیز داخل کوله داشتم؛ از آتل گرفته تا وسایل بخیه. حسن عدلی، اولین مجروح رزمندگان آذربایجانی بود. پاچه شلوارش را جِر دادم. ترکش به پایش خورده، اما بیرون آمده و داخل زخم نمانده بود. خون بیرون میزد. پرسید «پس کو این ترکش؟!»
فکر میکرد، ترکش هرجا خورده، همان جا مانده است تا او برداشته، نگاهش کند و یادگاری نگه دارد. کم تجربه بودیم دیگر. ما هم در کارمان ناشیگری کرده و میگفتیم «ابتدا باید رگ پیدا کنیم و نبض بگیریم» مثل درمانگاههای پشت جبهه. بعد دیدیم نه، اینجا باید ضرب العجلی مداوای اولیه را انجام داد و فرستاد بیمارستان. گفتم «بچه جان! ترکش خوردی اما خوشبختانه داخل گوشتِ پایت نمانده که ببینی. فهمیدی؟ باید بروی پیش دکتر، اتاق عمل. این رشته سر دراز دارد!» باز گفت «برادر... برادر...» (۷۷ و ۷۸)
داستان عقب نشینی از بستان
روزهای سختی را در بوستان سپری کردیم. با اینکه دشمن به دروازههای شهر رسیده بود و تانکهایش وارد شهر شدند، اما در برابرشان ایستادگی کردیم و اجازه ندادیم بستان، دست عراقیها بیافتد. حدود هفت هشت ساعت با عراقیها درگیر شدیم و مجبورشان کردیم عقب نشینی کنند. در ادامه نفهمیدم خالی کردن بستان واقعاً خیانت بنی صدر بوده یا چیز دیگر! ما نمیدانستیم این دستورات از چه مقامی است و از کجا صادر میشود. ما را به زور و با دادن وعده بمباران شهر، وادار به خروج از بستان کردند.
گفتند عراقیها بعد از ورود به بستان، توسط فانتومهای ارتش بمباران میشود. وقتی مقاومت مدافعان را دیدند، گفتند این یک دستور است و باید اجرا شود. این حرف ها را نیروهای ارتشی و ژاندارمری مستقر در بستان به ما میگفتند که با پشت جبهه، ارتباط بیسیمی داشتند. با این بهانه ما را از بستان بیرون کشیدند. آخرین نیروهایی بودیم که با چشمانی اشکبار بستان را ترک کردیم اما جنازه دوستان شهیدمان را نتوانستیم با خودمان بیاوریم. تازه میخواستند ما را ببرند اهواز که آقا مرتضی قبول نکرد، گفت «دستور عقب نشینی را اجرا میکنیم ولی اهواز نمیرویم. ما در سوسنگرد نیرو و پایگاه داریم». (صفحه ۱۲۵)
کوچه پس کوچههای سوسنگرد
وارد شهر که شدیم، انگار روح تازهای در کالبد نیروهای مستقر در سوسنگرد دمیده شد. آن ها غریبانه و بی هیچ امکاناتی در شهر مانده، مقاومت میکردند. نیروهای ما روحیه خوبی داشتند و یکجا بند نمیشدند. شادابی نیروهای آذربایجانی، آن ها را هم به وجد آورده بود. من شخصاً احساس خاصی به سوسنگرد داشتم. انگار پیشتر اینجا آمدهام. کوچه پس کوچههای شهر برایم آشنا بود و احساس غریبی نمیکردم.
یکی از مدارس را در خیابان اصلی شهر برای استقرار خودمان انتخاب کردیم. مدارس در آن فصل از سال که باید پر میشدند از هیاهو و سر و صدای دانش آموزان، اینک سوت و کور بود. محل استقرارمان، پایگاه المهدی، با وجود کوچک بودن و امکانات ناچیزش، مردان بزرگی را در دل خود جای داده بود که هر یک در طول جنگ حماسهآفرین شدند. نیروها در کلاسهای پایگاه زندگی کرده، غم و شادیهایشان را با همدیگر شریک میشدند. (صفحه ۱۳۷)
مقاومت در دهلاویه تا آخرین نفر
تا قبل از جنگ تحمیلی، دهلاویه روستای کم اهمیتی در ۱۲ کیلومتری غرب سوسنگرد بود که کنار جاده سوسنگرد- بستان و قبل از پل سابله قرار دارد. پس از حمله ارتش عراق، به اشغال دشمن درآمد و پس از آزادی، خط مقدم نیروهای خودی برای دفاع از سوسنگرد بود. این روزها دهلاویه را با نام شهید دکتر مصطفی چمران میشناسند، در حالی که دهلاویه، صحنه نبرد بزرگمردان دیگری نیز همچون علی تجلایی، رضا جاویدآغاسی، علیرضا محمدی، مرتضی یاغچیان و دهها شهید آذربایجانی و سایر رزمندههاست که تا آخرین نفس از این مرز و بوم دفاع کردند.
علی تجلایی با حدود ۵۰ رزمنده تبریزی به دهلاویه رفت تا از سوسنگرد دفاع کند. وی محور دهلاویه را به شایستگی فرماندهی کرد و پا پس نکشید. تجلایی در یکی از یادداشتهایش درباره مقاومت دهلاویه نوشته است «در هجوم عراق به محور دهلاویه، دهها تانک و نفربر و بیش از چهار هزای نیروی پیاده شرکت داشتند. با من تماس گرفتند که عقب نشینی کنم؛ در جواب گفتم تا آخرین نفر خواهم ایستاد!» (۱۶۱ و ۱۶۲)
فقط فرمانده آذربایجانیها نبود!
روزهای محاصره، روزهای اضطراب و ترس و دلهره بود. اصلاً کسی به فکر خورد و خوراک نبود. کم و بیش غذای بخور و نمیری در مسجد وجود داشت. کمپوتی، کنسروی میخوردیم و خدا را هم شکر میکردیم. در این روزها به تنها چیزی که فکر نمیکردیم، عقب نشینی بود. به نظرم امنترین نقطه، همان داخل شهر بود. باز عدهای کنارت بودند. اصلاً کجا میشد فرار کرد؟ دور تا دور شهر دشمن بود و با وجود علی تجلایی جز مقاومت به چیز دیگری فکر نمیکردیم. حضورش برای همه نیروهای داخل محاصره، موجب دلگرمی بود. او دیگر فقط فرمانده آذربایجانیها نبود؛ همه از اون حرفشنوی داشتند. با این که زخمی بود اما به روی خودش نمیآورد. یادم هست ترکش ریزی به کتفم خورد. داد و فریاد کردم که ترکش خوردم. علی آمد نگاهی کرد و گفت «سید! این که چیزی نیست. حرفش رو هم نزن.»
از محاصره شهر سه روز گذشت. وقتش رسیده بود که علی حرفهایش را عملی کند و کارآی اش را بیش از پیش نشان دهد. پل ورودی شهر از سمت بستان را به وسیله مواد منفجره تله گذاری کرد و خیالمان از آن جهت راحت شد. هرچند پل، پیش از آن در اثر اصابت توپ و خمپاره آسیب دیده بود. جیپ را هم که زدند، مسدود شده بود. (صفحه ۲۷۷)
بهترین خاطره سردار سوسنگرد
یادداشتی از سردار شهید علی تجلایی: با درود به رزمندگان اسلام، به ویژه شهدای محاصره سوسنگرد... بهترین خاطره و نقطه اوج شادی قلبی که در طول جنگ داشتم، در زمان شکسته شدن محاصره سوسنگرد توسط قوای اسلام بود. اوج این پیروزی موقعی بود که حدوداً ساعت ۱۱ روز قبل از عاشورای حسینی یعنی روز تاسوعا به اتفاق آخرین باقیمانده نیروهایمان که حدود ۱۶ نفر بودند، به سمت دروازه شهر سوسنگرد حرکت کردیم و به برادران گفتم «با باقیمانده این نیروها به سمت اهواز پیشروی کنیم تا شاید ما جاده را باز کنیم.» وقتی روی جاده حرکت میکردم، تانکهای سوخته عراقیها را مشاهده کردم. باورکردنی نبود. زیرا ما چهار روز بود که در محاصره عراقیها در داخل شهر بودیم. در این لحظه عدهای را روی جاده مشاهده کردم که به طرف سوسنگرد از سمت اهواز حرکت میکنند و گاهی به پایین جاده میروند و گاه به سمت چپ و راست و نهایتاً به سمت سوسنگرد پیشروی میکردند. به تمام برادران گفتم «سنگر بگیرید و آماده باشید که اگر عراقی باشند، همه را به درک واصل کنیم». (صفحه ۲۹۷)
ناهار رزمندگان در چلوکبابی ششمیری اهواز
شور و حال عجیبی در گلف حاکم بود. تیمسار ظهیرنژاد و آیت الله خامنهای هم آنجا بودند. آیت الله خامنهای بعد از نماز مغرب و عشا برای رزمندهها صحبت کردند. گفتند «تصمیم داریم انشاءالله به کمک شما جوانان، سوسنگرد را از چنگ دشمن در بیاوریم. ارتش، سپاه و ستاد جنگهای نامنظم و شخص دکتر چمران آماده شدهاند تا کار را یکسره کنند.» از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. وقتی حلقه محاصره سوسنگرد تنگتر شد با تدبیر علی تجلایی، زخمیها را از آب عبور دادند. پیش داود کریمی، فرمانده گلف رفته و برایش توضیح دادم که من از نیروهای داخل محاصره بودم که با این وضع برگشتم. عقب در دهلاویه و سوسنگرد فقط به مقاومت فکر میکردیم و از اتفاقات بیرون شهر اطلاعی نداشتیم. سلاح و مهمات به حد کافی نبود و اگر هم بود، به ما نمیدادند. حالا میخواهم دوباره بروم سوسنگرد پیش دوستانم.
از ته دل نگران نیروهای محاصره شده بودم. ۱۵ نفر نیروی آذربایجانی در محاصره، به اضافه سایر رزمندهها فکر و خیالم را بدجوری به هم ریخته بود. هیچ تماسی هم وجود نداشت. من امکانات رزمندگان داخل را دیده و میدانستم چیزی توی دست و بالشان نیست؛ نه اسلحه، نه مهمات و نه غذایی که سیر بخورند. در دلم نذر کردم اگر بچهها از محاصره، سالم برگردند، از جیب خودم برای همهشان در چلوکبابی شمشیری اهواز ناهار بخرم. (صفحه ۳۵۰)
درورد بر بانوی پرستار شجاع جبهه سوسنگرد
روز آزادی سوسنگرد و ساعتی بعد از استقرار ما، عراقیها پل اصلی شهر روی کرخه را آن قدر با توپ و خمپاره زدند که از چند جا آسیب دید. این پل که غرب و شرق شهر را به هم وصل میکرد، احتمال میدادیم دیگر قابل استفاده نباشد. ارتباط با آن طرف رودخانه به خاطر حضور دشمن قطع بود. در این گلولهبارانها یک نفر هم شهید شد و جنازهاش ماند درست جلوی چشم عراقیها. کسی جرات نداشت برود جنازه را از کنار پل بیاورد. عراقیها آن طرف رودخانه نسبت به ما دید کافی داشتند و هر کس از جایش بلند میشد، در جا میزدند.
در میان نیروهای داخل محاصره، دو پرستار زن هم وجود داشت. به گفته علی تجلایی، اینها خودشان حاضر نشده بودند از شهر بروند و در بیمارستان مجروحین را مداوا میکردند. واقعا شیرزنانی بودند که ما مثل و مانندشان را در افسانهها شنیده بودیم. با دل و جرات، با ایمان و باور عمیق قلبی به راهی که انتخاب کرده بودند و خودشان را هم در بیمارستان محصور نکرده بودند. همه جای شهر حضور داشتند. اتفاقا موقع انفجار پل، آنها هم شاهد ماجرا بودند. وقتی هم آن رزمنده را کنار پل زدند، کسی از رزمندهها از جایش تکان نخورد که برود جنازه شهید را بیاورد.
یکی از همین پرستاران زن، بی آنکه چیزی بگوید یا به کسی حرفی بزند، بلند شد و نیمخیز دوید سمت جنازه. اطراف پل، زیر آتش مستقیم دشمن بود. خودش را به جنازه رساند. هر آن منتظر بودم عراقیها بزنند. سرم سوت میکشید. در مقابل چشمان بهتزده رزمندهها، جنازه شهید را به کول گرفت و دوان دوان آورد. یک دست شهید که آزاد بود، مثل پرچمی در هوا تکان میخورد. به نشانه تشکر و قدردانی از این شیرزن، فقط تکبیر گفتیم. یک لحظه حس کردم همه دشت آزادگان برایش تکبیر میگویند. با هیچ بیانی نمیشد از این پرستار شجاع جبهه سوسنگرد تشکر کرد. جنازه را گذاشت زمین و نفس نفس میزد. بعد سرش را انداخت پایین و راهی بیمارستان شد. بچهها جنازه را بردند بیمارستان. آن روزها حجب و حیا مانع میشد نامشان را بپرسیم. فقط «خواهر» صدایشان میزدیم. (۴۱۷ و ۴۱۸)
راز و نیاز با پای مجروح
بخشی از روایت شهید مصطفی چمران در آزادسازی سوسنگرد: احساس میکردم که حسین(ع) مرا به جنگ کفار فرستاده و از پشت سر مراقب من است. حرکات مرا میبیند، سرعت عمل مرا تمجید میکند، فداکاری مرا میستاید و از زخمهای خونین بدنم آگاهی دارد و به راستی که زخم و درد در راه او و خدای او چقدر لذتبخش است. با پای مجروح خود راز و نیاز میکردم؛ ای پای عزیزم! ای آنکه همه عمر، وزن مرا تحمل کردهای و مرا از کوهها و بیابانها و راههای دور گذراندهای. ای پای چابک و توانا که در همه مسابقات، مرا پیروز کردهای! اکنون که ساعت آخر حیات من است، از تو میخواهم که با جراحت و درد، مدارا کنی، مثل همیشه چابک و توانا باشی و مرا در صحنه نبرد ذلیل و خوار نکنی... و به راستی که پای من، مرا لنگ نگذاشت و هرچه خواستم و اراده کردم به سهولت انجام دادم و در همه جَستوخیزها و حرکاتم وقفهای به وجود نیاورد. به خون نیز نهیب زدم؛ آرام باش! این چنین به خارج جاری مشو. من اکنون با تو کار دارم و میخواهم که به وظیفهات درست عمل کنی. (صفحه ۴۵۴)