تاریخ انتشار: ۲۴ آبان ۱۴۰۴ - ۱۱:۱۳
کد خبر: ۳۲۲۰۵۲
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

روایت سفری که حال ۵۰ کودک سرطانی را خوب کرد

پنجاه کودک با بدن‌های خسته اما دل‌هایی سرشار از امید، راهی نجف و کربلا شدند تا شاید در سایه گنبدهای نور، چیزی از دردهایشان کم شود. بچه‌هایی که بعضی‌شان از درمان ناامید شده بودند، در این مسیر کوتاه اما عمیق، آرامشی را چشیدند که سال‌ها دنبالش بودند؛ آرامشی که حالشان را بهتر کرد و دوباره در دلشان روشنایی کاشت.
 باد خنک اوایل پاییز از میان شاخه‌های خشکِ کنار بیمارستان می‌گذشت؛ همان جایی که چند روز پیش جمع شده بودند تا راه بیفتند. اما حالا دیگر همه چیز گذشته بود و من روبه‌روی خانم علیخانی نشسته بودم؛ زنی که صدایش همزمان هم محکم است و هم آرام، انگار که تمام رنج و امید این سفر را با خودش حمل کرده باشد. هنوز از آن سفر ۴روزه برنگشته، خستگی زیر چشم‌هاش پیداست اما چشم‌ها برق می‌زنند؛ برقِ کسی که چیزی بزرگ‌تر از یک سفر ساده را پشت سر گذاشته.کاروانشان ۱۱۰ نفره بوده؛ پنجاه کودک مبتلا به سرطان، پنجاه مادر و ده نفر از اعضای تیم همراه. عددها ساده‌اند اما پشت هر عدد یک جهان کوچک از درد، امید، دعا و چشم‌های خسته پنهان است.او می‌گوید: به لطف خدا و به یاری مردم، توانستیم این کار را انجام بدهیم. بچه‌هایی که خیلی‌هایشان زائر اولی بودند.همین جمله اولش کافی بود تا بفهمم که این سفر فقط یک زیارت نبود تصویری از یک معجزه جمعی بود.

نامه‌ای برای پدری که نیست

صحنه‌ای که بیش از همه در ذهن او مانده، از همان لحظه‌های بین‌الحرمین است؛ جایی که صدها هزار نفر می‌آیند و می‌روند اما گاهی یک جمله، یک نگاه، همه جهان را متوقف می‌کند.یکی از بچه‌ها، پسربچه‌ای لاغر با چشمانی زنده، نامه‌ای نوشته بود. نامه‌ای که قرار نبود برگه‌اش شود و در صندوقی بیفتد یا کسی برایش رسماً رسید بدهد. او فقط آمده بود تا جوابش را از امام حسین بگیرد.خانم علیخانی آرام برایم تعریف می‌کند: پدر نداشت، می‌گفت ای کاش امام حسین که همه می‌گویند پدر ماست، جواب نامه مرا بدهد. می‌گفت آمدم بین‌الحرمین که حالم را خوب کند.لحظه‌ای در سکوت فرو می‌رود و بعد ادامه می‌دهد: این قشنگ‌ترین صحنه‌ای بود که من دیدم. واقعاً انگار بچه با همه وجودش، با همه دردش، با همه کوچکی‌اش با یک پدر حرف می‌زد، همانقدر خودمانی و صمیمی، همانقدر امیدوار به پاسخ پر از مهر پدرانه.من همان‌جا حس کردم سنگینی آن جمله را یک بچه که وسط زیارت، نه شفا می‌خواهد، نه اسباب‌بازی، نه آرزوی عجیب. فقط صاحب یک واژه را می‌خواهد؛ "پدر". پدری که در زندگی‌اش کم بوده و حالا آمده زیر گنبد طلایی دنبال نشانه‌ای از حضورش.

حسرت‌هایی که دعا می‌شوند

بچه‌ها، هر کدامشان جهان کوچک و خاص خودشان را داشتند. بعضی‌ها از درمان قطع امید شده بودند. پزشک برایشان هیچ راهی نگذاشته بود. و همین، دعاهایشان را رنگ دیگری می‌داد.یکی از بچه‌ها دعا می‌کرد و می‌گفت: خدایا ای کاش وقتی برگشتم، بابام پول‌هایش را جمع کند تا بتوتنیم داروهایم را بخریم و حالم خوب شود، آنقدر خوب که دیگر از شر این همه آمپول و سرم و دردهایشان راحت شوم.این جمله را که می‌گوید، خانم علیخانی با انگشت‌هایش آرام دسته صندلی را می‌گیرد، انگار هنوز حس فشار آن حرف روی دلش مانده باشد.او می‌گوید: هر بچه‌ای، هر خانواده‌ای، در سطح خودش یک چیزی می‌خواست. یکی پدر داشت، یکی نداشت، یکی مشکل مالی داشت، یکی نداشت. ولی همه‌شان یک درد و خواسته مشترک داشتند اینکه زودتر حالشان خوب شود و کودکی را کودکی کنند.دعاهای کودکی که برای دارو دعا می‌کند…دعاهای مادری که سقف دنیاش از رنج بچه‌اش آویزان است و دعای کاروانی که از این دردها عبور می‌کند تا آرامش کوتاه اما واقعی‌ای به بچه‌ها برسد و شاید معجزه همسفر مسیر بازگشت‌شان باشد

اولین نگاه به گنبد

از او می‌پرسم لحظه‌ای که بچه‌ها برای اولین بار گنبد امام حسین و حضرت عباس را دیدند چه شد؟می‌گوید این لحظه‌ها در چند گروه کوچک اتفاق افتاد. هر گروه با سرعت خودش وارد شد. اما همه‌شان یک ویژگی مشترک داشتند؛ اشک و سکوت و چشم‌های پر از امید.بچه‌ها فقط نگاه می‌کردند، انگار یخ کرده بودند. پنج صبح بود. از آن‌ها پرسیدیم چه حسی دارید؟ یکی گفت آرامش عجیبی دارم، احساس امنیت دارم.احساس امنیت…برای بچه‌هایی که سال‌ها بیمارستان، آمپول، اتاق تزریق، صدای دستگاه و خبرهای سخت شنیده‌اند این واژه خودش یک معجزه است.

روشنایی آرزوهای خاموش

نسیمی ملایم شمع‌ها را نوازش می‌کرد. بچه‌ها دستان کوچکشان را روی شمع‌ها گذاشتند و یکی‌یکی شعله‌ها روشن‌تر شد. نور آن شعله‌ها روی صورت‌های معصومشان می‌رقصید؛ گونه‌های سرخ از هیجان، چشم‌های پر از اشک و لبخند و قلب‌هایی که با هر فروغ شمع، امیدی تازه می‌گرفتند.خانم علیخانی می‌گوید: سکوت محض بود. فقط نفس‌های بچه‌ها و صدای آرام باد. هر کودک با دل و جانش دعا می‌کرد، نیت می‌کرد. شمع‌ها انگار پیام‌رسان دل‌های کوچکشان بودند؛ یکی برای سلامتی خودش، یکی برای حال خوب خانواده، یکی برای دارو و روزهای روشن آینده.بچه‌ها آرام با یکدیگر زمزمه می‌کردند، وقتی برگردیم، خوب می‌شویم؟ و در چشمانشان، برق امید و ایمان موج می‌زد. هر فروغ، داستان یک دل کوچک بود که با پاکی و ایمان، به آسمان پرتاب می‌شد.
خانم علیخانی لبخند می‌زند: همان‌جا می‌شد فهمید که شفا فقط از دارو نیست. شفا از امید، از دعا، از لمس نور و آرامش است. وقتی بچه‌ها شمع‌ها را روشن کردند، انگار دردها سبک شد و قلب‌ها پر از آرامش شد.فاطمه؛ دختری که اجازه سفر نداشتاما داستانی که بغض را کامل در گلوی آدم قفل می‌کند، مربوط به فاطمه است؛ دختری هفت‌ساله که پزشک به مادرش گفته بود: فاطمه اجازه کربلا رفتن ندارد چرا که ممکن است هر لحظه فوت کند.اما مادرش، با ترس و امیدی که فقط یک مادر می‌تواند داشته باشد، آمده بود.می‌گفت شاید این سفر آخرین فرصت آرامش دخترم باشد.خانم علیخانی وقتی به بخش بعدی روایت می‌رسد، لبخند می‌زند؛ از آن لبخندهایی که لابه‌لایش نور هست و شگفتی.با حیرتی خاص می‌پرسد باورتان می‌شود وقتی برگشتند، پلاکت خون فاطمه ۷۰۰ بود!؟ پزشک شوکه شده بود. پرسیده بود اصلاً این بچه را کجا بردید؟ چطور ممکن است؟!مادرها؛ زنانی که پشت هر لبخند می‌گرینددر میان روایت‌هایش، مدام نام مادرها تکرار می‌شود. زنانی که تمام این ۴ روز، چیزی جز نفس‌های آرام کودکشان نمی‌خواستند.از مادران می‌پرسیدیم چه حسی دارید؟ می‌گفتند نفس می‌کشیم. همین که بچه‌مان اینجا آرامش دارد، برایمان کافی‌ست.این جمله ساده اما سهمگین بود.مادری که فرزندش را سال‌ها از تخت بیمارستان به خانه و دوباره از خانه به بیمارستان برده، حالا کنار گنبدی ایستاده که آرامش را مثل نسیمی آرام تقسیم می‌کند.در نگاه آن مادرها، چیزی بود شبیه خستگی تمام‌نشدنی، اما پشت همان خستگی، چیزی روشن بود: امید.امیدی که از رنگ طلایی گنبد به چشم‌هایشان رسیده بود.

پایان روایتی که هنوز ادامه دارد

وقتی گفت‌وگو تمام شد، من ماندم و تصویری از ۵۰ کودک که هر کدام با دسته‌ای از آرزوها، وارد صحن شده‌اند. کودکی که پدر ندارد و دنبال پاسخ یک نامه است. کودکی که برای پول دارو دعا می‌کند. مادری که با چشمانی سرخ از نگرانی، امنیت را میان آن جمعیت احساس می‌کند.و دخترکی هفت‌ساله که پزشکش گفته بود به سفر نرود اما رفت و با پلاکت ۷۰۰ برگشت.من فکر می‌کردم این گزارش را چگونه باید تمام کنم، اما انگار پایانش خودش، بی‌هیچ تلاش اضافه، شکل گرفت. پایانِ واقعی، همان حرف‌هایی بود که خانم علیخانی زیر لب گفت و شاید حتی خودش نفهمید چقدر اثرگذار است: این بچه‌ها با دلشان رفتند. با دلشان دعا کردند و با دلشان هم بهتر شدند، حالا هر چی خدا بخواهد... .و من فهمیدم که این سفر، فقط یک زیارت نبود؛ یک درس بود. درسی که یادمان می‌داد گاهی آدم‌ها با کمترین امید می‌روند اما با بیشترین آرامش برمی‌گردند.و آنجا، جایی میان دو گنبد طلایی،۵۰ کودک سرطانیبرای چند روزاز درد فاصله گرفتندو به آرامش نزدیک شدند.
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار