کنارش نشستم، دستانش را فشردم و گفتم: درست است که بجای عروسی در عزای حسین صدای کِل کشیدن زنان به آسمان چنگ میزد اما چند سالی است که عروس و دامادهای شهر با ذکر دعای تو و حسین راهی خانه بخت میشوند.
مریم صاحب محمدی نژاد؛ قرارمان درست چند روز قبل از ششمین سالگرد عزیز دردانهاش هماهنگ شد. در خانهای که بالای خانه خودشان برای حسین ساخته بودند تا به وقت ازدواج و دامادیاش در آنجا ساکن شود.خودمان دو تا بودیم. دو لیوان شربت خاکشیر تگری آورد و نشست بر روی زمین و من هم روی صندلیهای پشت سفره عقد تکیه زده بودم.با ذوق عجیبی داشتم یک به یک وسایل روی سفره را دید میزدم.شروع کرده بود به گفتن تلخی روزهای فراق. دلش خسته از زمانه بود و دائم بهانه نبود حسین را میگرفت.دستم را زیر چانهام گذاشته بودم و بگی نگی حواسم به حرفهایش بود؛ آخر داشتم لحظه قشنگ وصال جوانان را پشت این سفره تصور میکردم.با اشک گوشه چشمش به خود آمدم و سریع جام عسل را از روی میز برداشتم و کنارش نشستم.مادر جانم، حیف نیست شیرینی کاری که کردهای را با دل گرفتگیها تلخ کنی؟قاشق داخل لیوان شربت را بیرون کشیدم و پرش کردم از عسل و بدون معطلی در دهانش گذاشتم.از دیوانگی که خرج کرده بودم بلند بلند میخندید و دلم از خندههایش آرام گرفت.نگاهش را به سفره عقدی که جلویمان پهن شده بود دوخت و گفت: بگو چه میخواهی بدانی تا برایت بگویم.دکمه ضبط صوت را روشن کردم و به طرف سفره عقد رفتم و گفتم میخواهم ماجرای پهن کردن سفره عقد در خانه شهیدت را از سیر تا پیاز بگویی؛ بسم الله.اگر اشتباه نکنم در روزهای نزدیک به چهارمین سالگرد شهادت حسین بودیم. بر رسم هر شب، کنار مزارش نشسته بودم. آن سال بخاطر شیوع کرونا، نمیدانستم برای سالگردش چگونه مراسم بگیرم.همان طور که داشتم با خود حسین در خلوتم حرف میزدم به ناگاه یاد خوابی افتادم که چند وقت پیش یکی از دوستان دیده بود.
همانطور که داشتم وسایل روی سفره را جابجا میکردم و تغییراتی در چیدمانش میدادم پرسیدم چه خوابی؟خواب دیده بودند که روی مزار حسین نشستهام و مردی بزرگ مرتبه بالای قبر پسرم حاضر میشود و سفارش میکند که در امر ازدواج جوانان کمک کنم.چشمانم گرد و خودم مات حرفهایش شده بودم. اشاره داد تا شربتم را بخورم و بقیه ماجرا را گوش کنم.خلاصه آن روز فکر پهن کردن سفره عقد توی ذهنم جرقه خورد و طولی نبرد که خانمی جوان برای قرائت فاتحه بر روی مزار حسین آمد. مشغول حرف شده بودیم که به او گفتم چنین برنامهای در سر دارم اما نمیدانم که دست تنها از پس کارهایش بر میآیم یا نه.
کلامش را قطع کردم و گفتم: لابد او پذیرفت که کمک دستتان باشد؟دقیقا همین شد که او به همراه دو نفر از دوستانش زحمت پهن کردن این سفره را کشیدند.از جایش بلند شد و روی صندلیهای پشت سفره عقد نشست و چهرهاش در داخل آینه روی سفره افتاد.تمام تلاشش رو میکرد که بغضش روی سفره نشکند اما هرچه تقلا میکرد آخر ذره ذره از گوشه چشمانش بیرون میزد.کنارش نشستم و دستانش را فشردم و گفتم شرمندهام که ناآرامت کردم. میدانی مادرجان؛ درست است که بجای عروسی در عزای حسین صدای کِل کشیدن زنان به آسمان چنگ میزد اما چند سالی است که عروس و دامادهای شهر با ذکر دعای تو و حسین راهی خانه بخت میشوند و شاید بهترین پایانِ بیپایان حسین، همین آغاز شیرینی برای رهروان راهش است. شاید همین زیبایی تسلای دل بی قرارت باشد.
شروع کرد به خواندن شعری از ناکامی علی اکبر امام حسین(ع).ای خفته به خون برابر من نور دل و روح و پیکر منای مظهر جد اطهر من ناکام علیاکبر منای روح تو باغ لاله زارم ای قد تو سرو جوی وارموز داغ تو شد خزان بهارم ناکام علیاکبر منرفتی تو به عهد نوجوانی بعد تو در این جهان فانیبدون آنکه چیزی بپرسم سرش را به روی من چرخاند و گفت: این شعر روضهای است که در روزهای عزاداری شهادت حسین میخواندم و هنوز هم مرحم لحظههای دلتنگی است.این روضه را شبهای جمعه از سالها قبل از شهادت حسین میخواندم و در عزای علی اکبر حسین(ع) سینه میزدم و میگریستم.چه میدانستم روزی در سوگ فرزند خود باید آن را روضه بخوانم.
کف دستش را روی پایش کوبید و سرش را به نشانه افسوس تکان داد و گفت: این خانه یادگار بزرگی است که از حسین برایم به جا مانده است. روزی که شهید شد هم همین جا نشسته بودم و چشم به راه تماساش. قرار بود بعد از پایان مراسم رژه با من تماس بگیرد.نزدیک به ظهر شده بود و هنوز خبری از حسین نبود.نگاهی به ساعت نگاهی به تلفن همراهم، انگار پای عقربههای ساعت در تله گرفتار شده بودند و به سختی حرکت میکردند.بیتاب از بیخبری به از خانه خودمان به خانه حسین آمدم، بیاختیار و بیتاب در خانهاش قدم میزدم انگار دنیا شده بود یک حباب. تمام سرم پر شده بود از صدای دلواپسیهایم، تمام تنم پر شده بود از صدای تپشهای قلبم.دانههای تسبیح در دستم یکی پساز دیگری نذر سلامتی حسین شده بودند.صدای پیام گوشیام سکوت خانه را شکست سراسیمه صفحهی تلفن همراهم را باز کردم.حسین نبود اما مات خبری میشوم که میتواند نشانی از حسین باشد؛ حمله تروریستی به رژه نظامیان در اهواز.به ناگاه یاد خواب چند شب پیشم افتادم که جمعی برایم صبر زینبی طلب میکردند و عزادار بودم.از پای سفره بلند شد و رفت روی سکوی آشپزخانه نشست. صدای حسین در سرم میپیچید :"بگذارید ریا شود میدانم که روزی شهید میشوم".گوشی موبایلش را گرفت و عکس و فیلمهای گوشی را تندتند جستوجو میکرد تا رسید به فیلمی که پسرش حسین در آن ۱۶ سال سن داشت و در حرم رضوی حرف از شهادتش میزد.
حسابی گرم مرور خاطرات ۳۱ شهریور ۱۳۹۷ شده بود. به جایی که نشسته بود اشاره کرد و گفت: درست همین جا نشسته بودم که سرم را میان دو دستم گرفتم و یاد سفارش پسرم افتادم که دائماً میگفت از مادر شهدا زیاد بخوان و راجعبه رفتارهایشان بسیار تحقیق کن.میدانی، تقریباً پازل بی خبری از حسین کامل شده بود آن روز سرآغاز فصل ناتمام فراق بود.نگاهش را سمت سفره عقد و من که کنار سفره بودم دوخت و گفت: شکر لله که حسینم عاقبت بخیر شد و همانطور که آرزوی خودش بود چراغ راه شد.حسین قصه امروز خود آرزوی شهادت داشت و در زمانهای که یافتن مسیر و در مسیر ماندن اندکی مشقت بار شده است، او برای رسیدن به نور حقیقت از نور زرق و برق دنیای فانی و وجود فانی خود به قیمت ریختن سرخی خونش عاشقانه عبور کرد.
و دوباره آوینی و کلامش که میگوید: ما آیینگی را از سیدالشهدا (ع) آموختهایم و هرچه داریم از حیات طیبهی شهادت است. آیینگی نه كار هر شیشهی شكستهی غبارگرفتهای است؛ از خود گذشتن میخواهد، كه تا از خود نگذری نور خدا در تو جلوه نمیكند.مبارك باد بر تو ای انسان رجعت دیگر بارهات به موطنی كه از آن دور مانده بودی و در طلبش، در گمگشتگی كوچه پس كوچههای بنبست شهر ظلمت، سرگردان بودی.اكنون بازگشتهای و به حقیقت اكبر واصل شدهای و در ركوعت جلوهی عظمت حق را و در سجودت مقام فقر خویش را در برابر علو او و غنای مطلق او باز یافتهای. به سپاه حق پیوستهای و برای استقرار حاكمیت احكام خدا در كرهی زمین قیام كردهای.شهید حسین ولایتیفر، متولد تیر ماه ۱۳۷۵ در رژه نظامیان اهواز در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۹۷ طی عملیات تروریستی وابسته به جریان الاحوازیه به همراه ۲۴ تن دیگر از نظامیان و غیرنظامیان به فیض شهادت نائل آمد.