هوا کم کم دارد تاریک می شود. همراهان جمع می شوند که برویم. تعارف به چایی و شام می شویم اما تشکر می کنیم و خداحافظی. غروب جمعه خودش به خودی خود غمگین هست. توی ماشین می نشینیم که برگردیم. دیگر از آن شوخی های گاه و بی گاه همراهان مان خبری نیست. از خودم می پرسم نسبت داده ها و ستانده های این شرکت بزرگ -که می گویند پول فروش اش خرج ساخت بزرگراه در پایتخت شد- از مردم اهواز چقدر است؟
خوزنیوز: ماشین را کنار خیابان خاکی پارک می کنم تا مدیار برود عکس بگیرد. چند دقیقه ای نگذشته مرد میانسالی با سه چهار بچه ی از آب و گل درآمده اطراف مان پیدا می شوند.
مرد می گوید: از کجا آمده اید؟ مجوز دارید؟
یکی از دوستان، که از اهالی منطقه است و راهنمای ما است پاسخ اش را به عربی می دهد: از طرف خبرگزاری آمده اند، سایت اینترنتی. می خواهند عکس ها را در سایت کار کنند شاید کسی پیدا شود به مشکلاتتان رسیدگی کند.
مرد هنوز قانع نشده است. راهنما بیشتر توضیح می دهد و می گوید خودش اهل همین نزدیکی هاست. طبق معمول از مقاومت نرم اولیه با چند دقیقه همکلامی خبری نیست. کار به جایی می رسد که ما را با اصرار به خانه اش تعارف می کند. کودکانی که دور و بر ما بودند سراغ عکاس رفته و خودشان را مشغول کرده اند به جز یکی از آنها که چشمانش همرنگ چشمان پدرش سبز روشن است.
اینجا «خِیط» است روستایی است چسبیده به کارخانه فولاد خوزستان. چند صدمتر که جلوتر بروی می خوری به کانالی که فاضلاب صنعتی شرکت را به بیرون منتقل می کند و سپس جاده اختصاصی شرکت و بعد دیوار. لایه ای از ماده ای به رنگ زنگ آهن زمین را پوشانده است. دیوارها هم گرچه با باران چند وقت پیش شسته شده اند اما هنوز لابه لای درز دیوارها به رنگ زمین در آمده است. درخت های خشک هم که انگار از جنس آهن هستند، زنگ زده اند. دیگر اشیای دور و بر را هم اگر وارسی کنی وضع بهتری ندارند.
مرد که حالا می دانم اسمش «سعید» است می گوید: چند وقت پیش از طرف یک روزنامه آمدند و نوشتند اینجا آلوده است. مسئولین آمدند گفتند مگر نمی گویید اینجا آلوده است پس باید مدرسه را تعطیل کنیم چون برایتان ضرر دارد! اما با مقاومت اهالی اینکار را نکردند. به این دلیل است که ما می ترسیم حرف بزنیم می ترسیم بیایند دوباره مدرسه را تعطیل کنند.
سعید را با دوست راهنمایمان تنها می گذارم و می روم دوری بزنم. قدم که روی خاک های تیره می گذاری فرو می رود و لایه زیرین بیرون می زند. تفاوت رنگ ها نشان می دهد که چه بر سر زمین آمده است. نخل ها خشک شده اند و بی ثمر. بوی ناخوشایندی مشام را آزار می دهد.
میزان آلایندگی شرکت فولاد خوزستان به وضوح در تصویر پیداست بر می گردم سعید نامه ای را که در این فاصله نوشته است به من می دهد. نوشته:«با احترام روستای خیط روبروی درب شماره یک صنایع فولاد با توجه به اینکه این روستا در فاصله 200 متری واقع شده است لذا هیچگونه خدماتی از جمله اشتغال برای جوانان که تعداد 10 نفر از ساکنین این روستا در شرکت مشغول به فعالیت و 300 نفر از ساکنین بیکار و هیچگونه فعالیتی به آنها داده نشده است. با اینکه لوله خط گاز از فاصله 100 متری روستا می گذرد ولی روستا از گاز محروم است. همچنین از خیابان بندی روستا محروم است و مدرسه این روستا که فاقد دیوارکشی و محروم است. در حال حاضر شرکت اقدام به نوار فضای سبز نموده است که با توجه به زهگشی رطوبت بالاست و تمامی منازل رطوبت گیر و خراب می شوند، فاقد خانه بهداشت و فضای سبز و پارک تفریحی برای بچه ها محروم هستند. خواهشمندیم از محیط زیست به این وضع رسیدگی کنند.تمامی دیوارها و همشان سیاه است و مرتب به بیمارستانها مراجعه می کنیم و مسئولین بهداشت به این روستا مراجعه نمی کنند. واقعا متاسفیم که دولت محترم همیشه از صحت و سلامت صحبت می کنند ولی سمت ما نمی آید.»
سعید با مدیار می رود برای اینکه از داخل خانه ها و مدرسه هم چند عکس بگیرد. منتظر هستیم که دو نفر دیگر از ساکنین هم به سمت ما می آیند، باز هم همان مقاومت آرام و مودبانه اولیه و دردل های بعدی. پیرمرد بیشتر شنونده و تایید کننده. مرد بلند قامت که فرصت نشد نامش را بپرسم، صحبت می کند. تقریبا همان حرفهای سعید است و بعلاوه اینکه:«10 سال است که دیگر اینجا کشاورزی نمی شود. خیلی از ساکنین اینجا بیماری های پوستی و آسم دارند، بچه را هم که می بینید رنگ و رویی ندارند. لباس هایمان را نمی توانیم بیرون پهن کنیم. وقتی که هوا گرم و یا شرجی است شرایط برای ما خیلی سخت می شود. ساکنین اینجا سند دارند اما شرکت حاضر به خرید آنها به قیمت معقول نیست. ما حتی گفته ایم که پول هم نمی خواهیم برای ما در یک شهرک خانه بدهید اینجا را ترک کنیم اما قبول نمی کنند.»
هوا کم کم دارد تاریک می شود. همراهان جمع می شوند که برویم. تعارف به چایی و شام می شویم اما تشکر می کنیم و خداحافظی. غروب جمعه خودش به خودی خود غمگین هست. توی ماشین می نشینیم که برگردیم. دیگر از آن شوخی های گاه و بی گاه همراهان مان خبری نیست. از خودم می پرسم نسبت داده ها و ستانده های این شرکت بزرگ -که می گویند پول فروش اش خرج ساخت بزرگراه در پایتخت شد- از مردم اهواز چقدر است؟