من بودم و پاکت ها. بارها و بارها در قسمت نشانی فرستنده نوشتم: اهواز، 20 متری شهرداری، لین 8، پلاک 228. از بچگی برای مجله ها شعر می فرستادم. خوب یادم هست اولین بار که نام مهدی مرادی ِ من درستون نامه های رسیده ی مجله ی سروش نوجوان چاپ شد از خوشحالی سر از پا نمی شناختم. کم سن و سال بودم و حروف چاپ شده هنوز برایم تازه گی اش را از دست نداده بود. دو نسخه از مجله را از کیوسک مطبوعاتی شاهین در حصیرآباد خریدم. آن کیوسک بارها و بارها روزهای چهارشنبه ی پسرکی را به خاطر می آورد که با اشتیاق بسیار چشم انتظار رسیدن کیهان بچه ها می ماند.آن پسرک من بودم. همیشه من زودتر از مجله به کیوسک شاهین می رسیدم. بعدها با مجله های بزرگسال آشنا شدم. آدینه، دنیای سخن، گردون . . . اولین شعرم در صفحه ی جوانه های اندیشه ی روزنامه اطلاعات چاپ شد. سال 71 یا 72 بود.
وقتی پایم به مرکز شماره دو کانون پرورشی کودکان و نوجوانان باز شد. کتاب ها به سویم سرازیر شدند: رازهای هیساکو، کوه های سفید، شهر طلا و سرب، لک لک ها بر بام، برده ی رقصان، بچه های جهان، طوطی سبز هندی، کودک سرباز و دریا و ...
محل کانون در پارک علامه چهارصد دستگاه بود. در کانون من و مجتبی گهستونی با هم رفیق شدیم و این آشنایی سرآغاز ماجراجویی های فراوان دو نفره بود. از سینما گرفته تا سفر و مطبوعات و موسیقی و نمایش. اولین جلسات داستان نویسی 20 متری شهرداری را در مسجد امام حسین، با هم راه انداختیم. و من همان سال یک یادداشت درباره این جلسه ها برای کیهان بچه ها فرستادم که چاپ شد. آن شماره کیهان بچه ها را به یادگار نگه داشته ام. می دانید؟ خانه کوچک بود. مجله ها را در حیاط نگه می داشتم. باران می آمد و شعرها و داستان ها خیس می شد.
20 متری شهرداری می توانست از این بهتر باشد،اما چه می توان کرد؟.آن روزهای من و دوستانم را یک توپ دوپوسته ی پلاستیکی و یک دوچرخه ی 20 دست دوم رنگین می کرد .گاهی هم پس از باران های سیل آسای آن سال ها رنگین کمان پلی بود به سوی شادمانی.یادها از20 متری شهرداری می آیند.یادها در 20 متری می چرخند و من را با خود به لین ها می برند.به کبوترهای پشت بام ها و سیم های برق. به پیدا کردن فنگ درجوی های زباله با مشما، به تابستان و نشستن بر سکوی خانه ها تا دیرهنگام بازگشت پدر از سرِکار.بله! من بچه ی بیست متری شهرداری ام و از همین جا به دبستان فروغی سلام می رسانم.به بابا کمال سلام می رسانم.به مش حسن که سال هاست مرده و به رحیم دیوونه که نمی دانم مرده یا زنده سلام می رسانم.
چند وقت پیش که با فردین کوراوند به 20 متری سرزدم از دیدن آن همه درخت خوشحال شدم.پیش از این 20 متری درخت های اندکی داشت. راهنمایی بودیم و در مدرسه ی شجرات درس می خواندیم. در راه برگشت به خانه از زیتون کارگری می گذشتیم و در سایه ی درخت های کنار غرق می شدیم. ما سایه می خواستیم. در جست و جوی فرصت کنارها بودیم. نمی دانم چرا شهردار از پی شهردار 20 متری را فراموش کردند. نمی دانم چرا زیبایی رااز لین های 20 متری و 15 متری دریغ کردند. نمی دانم چرا با بچه های کوچه گرد 20 متری نامهربان بودند.
اگر به آن ها کتاب و شادمانی می دادند امروز خوشبخت تر وآگاه تر زندگی می کردند.
به امید فردا و با خاطره ی دیروز.