بعضی
تصویرها را که می بینی نمی توانی از آنها عبور کنی.زیرا چیزی از خودت در
آنها می یابی.البته هر چه آلبوم عکس هایت را در خانه مرور می کنی ،ردی از
آنها را نمی بینی .گویی کسی بدون اینکه حواست باشد از تو عکس گرفته و پس از
دهها سال حالا آنها را بر حسب اتفاق نشانت می دهند.بی اختیار سرمای کف
سیمانی مدرسه را در پوست خودت حس می کنی.و کیف پر از کتاب و دفتر های نو که
بوی کاغذهای تروتازه شان به مشامت خوش می آیند را به یاد می آوری.چند روز
بعد هم از چشمت می افتند .دوست داشتی کیف دیگری داشته باشی. پر از کتابهای
تازه و دفتر مشقی که هیچ خطی در آنها نرفته باشد.که نمی شود.یعنی نداشتند
که برایت بخرند....