در آن شب که در خنکی یک نسیم پاییزی و در زیر نورافشانی های مراسم جشن، در کنار همسر و فرزند خود نشسته بودم و به سخنان مدیرعامل شرکت گوش می کردم، دلم می خواست از جایم بلند شوم و از او یک پرسش ساده بکنم ...
یکی از کاربران خوزنیوز یادداشت زیر را برای ما ارسال کرده است:
آقای مهندس شریفی مدیرعامل شرکت فولاد خوزستان در مراسم قدردانی از ما بازنشستگان شرکت که پس از عمری تلاش در کوره های ذوب فولاد، جوانی خود را گذراندیم، گفت که با همت کارکنان زحمت کش فولاد خوزستان،60 درصد بر تولید سالانه شرکت اضافه شده است.
در آن شب که در خنکی یک نسیم پاییزی و در زیر نورافشانی های مراسم جشن، در کنار همسر و فرزند خود نشسته بودم و به سخنان مدیرعامل شرکت گوش می کردم، دلم می خواست از جایم بلند شوم و از او یک پرسش ساده بکنم که اگر ما بودیم که در طول بیست سال گذشته با جان و دل کار کردیم و شرکت را به جایی رساندیم که سودآور ترین شرکت صنعتی در تمام خوزستان باشد، پس چرا در این موفقیت به جز حقوق بازنشستگی مان، سهم دیگری نداریم؟ چرا نباید از این همه موفقیت، سهمی هرچند کوچک از سهام شرکت برای بازنشستگان در نظر گرفته شود؟
به راستی برای من که نزدیک به 22سال از عمر خود را در بدترین شرایط کار و در گرمای نزدیک به 55 درجه در کوره های ذوب گذراندم و هر اسلب و هر شمشی فولادی که از این کارخانه بعمل می آمد، جان من و همکاران من را پر از غبارهای سمی و ذره های ریز آهن و آهک و دیگر چیزها می کرد، چرا این فرصت پیش نیامد تا از این همه سودی که شرکت فولاد به دست آورد، بهره ای برای روزهای از کارافتادگی ام ببرم؟
جای بسی تعجیب است که مسولین شرکت فولاد و روسای آنها در تهران واگذاری شرکت را به گونه ای انجام دادند که از این همه تلاش و زحمت کارکنان، چیزی برای دوران بازنشستگی شان حاصل نشد. اگر سهمی از این همه تولید به صندوق بازنشستگی فولاد می رسید، جوان هایی که امروز با فدا کردن سلامتی خود ، پیشرفت کارخانه را تضمین می کنند، امید بیشتری به آینده داشتند و ما که در سرازیری عمر افتاده ایم و مرتب عوارض کار در این شرکت ما را گرفتار بیماری های تنفسی و ریوی، گوارشی و ... می کند، با اطمینان بیشتری باقی عمر را می گذراندیم.
آن شب، که آخرین شب ما در فولاد بود، می خواستم این چیزها را فریاد بزنم تا بعد نگویند که ما از آنچه دارد می گذرد، بی خبریم. اما چیزی در چشمان همه ما تازه بازنشستگان بود که نظرم را عوض کرد. ما خسته بودیم. می خندیدیم اما خنده ما پر از شکستگی بود. می خواستم چیزی بگویم اما با خودم گفتم این همه سال که حرفی نزدم حالا در این شب که قرار است خداحافظی کنم، چه بگویم؟ چیزی نگفتم. حالا هم که می نویسم، نمی خواهم اسمم را پای این نوشته بگذارم. فقط خواستم بگویم من دیدم اما حق ما این نبود.