جمشید رمضانی خاطراتی از عضویت در کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع) و آشنایی با زندهیاد امیرحسین فردی را بیان کرد که در یادنامه نویسنده انقلاب هم منتشر شده است.
«جمشید رمضانی» از سالهای دور، از زمان آشنایی با امیر ادبیات انقلاب میگوید.
تابستان 1354 عضو کتابخانه مسجد جوادالائمه(ع) شدم. شماره کارتم فکر میکنم 56 یا 57 بود. آن روزها سر و کارمان بیشتر با آقا هادی علیاکبری بود. فرجالله سلحشور هم به ما خواندن قرآن میآموخت.
سروران دیگری را هم در رفت و آمد به مسجد و کتابخانه میدیدم. به ویژه در اردوهای بیرون شهر. اصغر آقا و حسین آقای امینی، شهید اکبر قدیانی، محمد تختکشیان، امیرخان فردی و دوستان دیگر.
برخورد همه طور دیگری بود و با جاهای دیگر فرق میکرد. همه مهربان بودند و گرم و صمیمی. از آن به بعد هر وقت امیرخان را میدیدم، سلام میکردم. به جهت نزدیک بودن محل سکونتمان، امیرخان را معمولاً میدیدم. گاهی هم که حواسم نبود، او سلام میکرد. میدانستم حتی اسمم را نمیداند، ولی همیشه گرم بود و صمیمی. بعدها که به اتفاق حاج محمد ناصری چندبار به کیهان بچهها رفتیم، فوتبال بازی کردیم و هم صحبت شدیم، بیشتر شناختمش و او هم دیگر مرا به خوبی میشناخت. هرچه بیشتر با روحیات امیرخان آشنا میشدم، بیشتر حسرت میخوردم. ای کاش بیشتر با امیرخان معاشرت کرده بودم و از وجودش بیشتر بهره میبردم! به دوستانی که سالهای سال با او بودند، حسادت میکنم.
امیرخان قبل از هر چیز یک انسان واقعی بود و به دوستان و شاگردان و اطرافیانش درس انسانیت میآموخت. زندگی سالمش، ساده زیستیاش، مهربانیاش، ایمان، عشق به خانواده و احترام به بزرگتر و کوچکتر او همه و همه درسهای انسانیت بود که به ما میداد. خدا کند که شاگردهای تنبلی نباشیم.
سی و هفت سال بعد
اوایل آذر 1390 امیرخان قلب مهربانش را عمل کرده بود. نتوانستم با دوستان دیگر به ملاقات او بروم. ساعت از چهار گذشته بود. به بیمارستان کسری رسیدم. علی اصغر جعفریان از آسانسور پایین آمد و بعد از احوالپرسی به من گفت: «سریع برو تا وقت ملاقات تمام نشده». جلوی در و داخل اتاق امیرخان، اعضای خانوادهاش ایستاده بودند. امیرخان تا حدودی حالش خوب بود. همانطور که روی تخت خوابیده بود، او را در آغوش گرفتم. گرمتر و صمیمیتر از همیشه بود. گرمای وجودش مانند آفتاب وجودم را به طور لذتبخشی گرم کرد. صحبت کوتاهی کردیم، در مورد تغییر نگاه به زندگی و نزدیک بودن مرگ به انسان و...
آن روز دلم میخواست ساعتها کنار تخت امیرخان میایستادم و با او صحبت میکردم. احساس کردم شاید حضورم اعضای خانواده وی را معذب کند. زیاد نماندم و گفتم: «خداحافظ امیرخان.»
پنج ماه بعد/ گویی با من خداحافظی میکرد
حدود یک هفته قبل از پنجم اردیبهشت امسال که برای هیچکدام از دوستان و نزدیکان امیرخان فردی روز خوبی نبود، داخل یک ماشین پیکان نشسته بود و از کوچه شهید محمدی به طرف کوچه نسترن در حال حرکت بود. البته راننده کس دیگری بود که نمیدیدمش و امیرخان پهلوی او نشسته بود. من داخل کوچه ذوالقدری نزدیک منزل پدرم بودم، امیرخان را دیدم که در حال رفتن است. میخواستم دست تکان بدهم و از دور سلام کنم، با خود دو به شک بودم که آیا مرا از آن فاصله میبیند یا خیر؟ بالاخره قبل از من، دست راستش را بلند کرد و گویی با من خداحافظی میکرد. آخرین باری بود که امیرخان نازنین را میدیدم. من هم برایش دست تکان دادم و گفتم: «خداحافظ امیرخان!»