حمیدرضا شاهآبادی، نویسنده و خالق آثاری چون «دیلماج»، «لالایی برای دختر
مرده» و «وقتی مژی گم شد» یادداشتی به مناسبت درگذشت امیرحسین فردی،
نویسنده بزرگ انقلاب نوشته و یک روز قبل از درگذشت مدیر مرکز آفرینشهای
ادبی حوزه هنری را روایت کرده است.
«حوصلهام سر رفته؛ میخوام برم
بخوابم» این آخرین جملهای بود که من از امیرحسین فردی شنیدم. نشسته بودم
توی صف دکتر قرار بود چک آپ بدهیم. نوار قلب گرفته بودیم و نشسته بودیم توی
صف دکتر. قرار بود دکتر نوار قلبمان را ببیند و بگوید مشکلی داریم یا نه.
بازی روزگار آن که در صف کنترل سلامتی (!) حداقل نیم ساعت با هم راجع به
مرگ حرف زدیم و این درست یک روز قبل از مرگ امیرحسین فردی بود!
نشسته
بودیم توی صف دکتر. نفری یک کاغذ دستمان بود که بالایش نوشته بود «فرم
اطلاعات فردی» و او چقدر به «فردی» اش خندید. بعد گفت: «اینا همه بازیه،
اگر قرار باشد بمیریم میمیریم.»
من عاقلانه گفتم: «این درست، ولی خب باید مواظب خودمون هم باشیم.»
او هم گفت: «آره....»
و بعد با هم درباره مرگ صحبت کردیم؛ شاید حدود نیم ساعت و این درست یک روز قبل از مرگ امیر حسین فردی بود.
صف
دکتر طولانی بود. حرفهایمان تمام شد. هنوز چند نفری قبل از ما بودند و او
یک مرتبه عطای آزمایش سلامتی را به لقایش بخشید و گفت: «حوصلهام سر رفته
میرم بخوابم»
من گفتم، با آنها که قبل از ما هستند صحبت میکنم تا
او بینوبت برود پیش دکتر. صحبت هم کردم. رضایت سه ـ چهار نفری را که جلوتر
بودند، گرفتم و برگشتم طرف او. اما او انگار آب شده و توی زمین رفته بود.
هرچه گشتم پیدایش نکردم. خبر بعدیام را از او یک روز بعد گرفتم؛ غروب
پنجشنبه. آخرین دیدارم با او یک روز قبل از مرگش بود.
فردی ماههای
آخر عمرش در همسایگی مرگ زندگی میکرد. به خاطر همین بود که در صف آزمایش
سلامتی هم از مرگ میگفت. از وقتی که قلبش را جراحی کرد، مرگ در سینهاش
خانه کرده بود. همیشه همین طور است. مرگ یک روز، یک جا روی چیزی مثلا حبه
قند یا یک دانه انگور مینشیند و وارد وجودمان میشود. در گوشهای خانه
میکند و آن قدر میماند تا موقعش فرا برسد. مثل یک آجر لق روی دیواری کهنه
که آن قدر میماند تا یک روز با نرمه بادی بیفتد روی سر کسی که تقدیرش مرگ
در پای دیوار کهنه است. اگرچه او تا قبل از آن جراحی هم در همسایگی مرگ
بود. آن قدر رفتن دوستان و عزیزانش را دیده بود که مرگ برایش واقعیتی
غیرقابل انکار باشد.
زندگی امیرحسین فردی در همسایگی مرگ حیاتی
بزرگوارانه بود. چشم بر خیلی چیزها بسته بود. از دنیا طلبی نداشت. از کسی
بد نمیگفت و طوری زندگی میکرد که انگار همین فردا خواهد مرد. این را یک
روز قبل از مرگش به من گفت. گفت باید طوری زندگی کنیم که انگار همین فردا
خواهیم مرد. بعد حوصلهاش سر رفت و رفت که بخوابد.