
به بهانه روز پرستار پای صحبتهای پرستار جانباز بازنشستهای زانوی ادب زمین زدیم که حزین و حلاوتِ خاطراتِ تیمارداریاش در دوران دفاع مقدس را در کاممان بچکاند.
پنجم جمادی الاول مصادف با میلاد باسعادت حضرت زینب سلام الله علیهاست. روزی که دختر نبی خدا دختردار و حسن و حسین علیه السلام خواهردار شدند. روزی که به سبب ایثار، فداکاری و صبر حضرت زینب سلام الله علیها به نام "روز پرستار" نامگذاری شده است.
آن حضرت در واقعه عاشورا به تیمارداری امام زمانشان،حضرت زین العابدین علیه السلام، پرستاری و مداوای مجروحین و رتقوفتق امورات زنان و کودکان پرداختند. به همین بهانه پای صحبتهای پرستار جانباز بازنشستهای زانوی ادب زمین زدیم که حزین و حلاوتِ خاطراتِ تیمارداریاش در دوران دفاع مقدس را در کاممان بچکاند.
او اینگونه میگوید: معصومهام. معصومه نوشاد. متولد سال 1335. هجده سال بعد یعنی سال 1353 پایم برای اولین بار به دانشکده پرستاری آبادان باز شد. دانشجوی سال دوم پرستاری بودم که عکسم با لباس سفید عروسی مهمان آلبوم خاطراتم شد. یک روز، آسمان در چشمبرهمزدنی سیاه شد. گویی که شیره جان تمام چاههای نفت آبادان را گرفته باشند. بشکهبشکه نفت کرده و به آسمان پاشیده باشند. همانقدر تیره و تاریک. کمی بعد خبر آمد که صدام بیخبر از خدا آموزش و پرورش آبادان را بمباران کرده است.بندهخدا خدابیامرز پدر شوهرم چوبی برداشت و گفت: الان میرم و عراقیا رو میزنم. که خبر آوردند شوهر خالهام شهید شده است.
خالهام هم پرستار بود. تازه فارغ التحصیل شده بودم که جنگ شد. دختر اولم را باردار بودم. اعلام کردند: آنهایی که شغل بیمارستانی ندارند و به کار آزاد مشغولند از آبادان بروند. اینطور بود که خانوادهام رفتند. مادر خدابیامرزم موقع رفتن گفت: دخترم به صاحب الزمان(عج) سپردمت. آن زمان خیابانهای آبادان جوبهای بزرگی داشت. بمباران که میشد مجبور بودیم در جوبها پناه بگیریم.
اتفاقی که بعضاً چندین مرتبه در روز و شب تکرار میشد حتی به ناچار در جوبها میخوابیدیم. پالایشگاه میسوخت و آسمان سیاه میشد و ما پناهندههای اجباری جوب شاید در شبانهروز یک سیبزمینی آبپز یا دو تکه نان خشک سهممان میشد.
آنقدر تعداد مجروحین زیاد بود که صندلیهای اتاق کنفرانس بیمارستان را جمع کرده بودند تا خوابگاه و محل استراحت پزشکان و پرستاران شود. چهار، پنج ماه که از جنگ گذشت. بخشنامهای از تهران آمد که خانمهای باردار، آبادان را ترک کنند. ما را مسجدسلیمان فرستادند . همسرم معلم بود و آبادان مانده بود. دخترم که به دنیا آمد از آبادان با من تماس گرفتند و گفتند: بیا ماموریت.
دختر چهل روزهام را بغل زدم. به سمت آبادان راه افتادم. برای دخترم پرستار گرفتم. بچه را پیش پدرش گذاشتم و یک ماه تمام در بیمارستان بودم. بیمارستان آبادان خیلی بزرگ بود. 19 بخش داشت. در بخش 15 و 16 بودم که خمپاره زدند. همان جا بود که ترکش خورد به انگشتِ وسطِ دستِ چپم. سَراَنجگُشتَم پرید. 4 بخیه خورد.بچههای دوروبرم سریع به دادم رسیدند. آنجا آنقدر مجروح زیاد بود که جراحت جزئی من چیزی نبود. تمام مدت در حال کار بودم.
به علت تعداد زیاد مجروحین، برای حمل آنان صندلیهای اتوبوسها را درآورده بودند و مجروحین را کنار هم در اتوبوس گذاشته بودند. نوبت من بود که با اتوبوس حمل مجروح از آبادان به امیدیه بروم. وسط راه بودیم که اتوبوس خراب شد. آه و ناله ناشی از درد مجروحین سرم را پر کرده بود. تلاشهای راننده برای روشن کردن اتوبوس بیثمر بود.
سفیدی لباس تنم از خون مجروحین سرخ شده بود. با همان سر و وضع آمدم کنار جاده ایستادم. برای هر ماشینی که رد میشد، دست تکان میدادم بلکه فرجی حاصل شود. چندتایی پیکان و ماشین سواری ایستاد اما کاری از دستشان بر نیامد.
خدا پشتیبانمان بود و کمی بعد خاوری که به سمت ماهشهر میرفت جلوی پایمان ترمز کرد. الهی که رانندهاش خیر دو دنیا را ببیند. اتوبوس را تا ماهشهر بوکسل کرد. در دل خداخدا میکردم که مجروحین از پرواز تهران جا نمانند وگرنه از دستشان میدادیم. دل بیقرارم آراموقرار گرفت. آنجا امداد الهی را با چشم دیدم.
در بین مجروحین پسری بود که سن سجلش بهزور به 13 میرسید. اهل سنندج بود. گریه میکرد و آنایش را صدا میزد. مادرش را میخواست. مدام میگفت: به من بستنی بده. تکهای یخ را لای گاز پیچاندم. در دهانش گذاشتم و گفتم: بیا این بستنی. منم آنام. من آنجا آنایی 22 ساله بودم که علاوه بر لیلای یکساله در خانهاش برای پسرانی که جای برادر کوچکترش بودند، مادرانه خرج میکرد. سخت بود.خیلی سخت اما حلاوت همان سختی تا ابد به کامم مزه میدهد.
گزارش از یاسمن باعثی