لبخند زد و گفت: پای من همانجا باید میماند. قدیمیها میگویند وقتی چیزی را جایی جا گذاشتی حتما دوباره به آنجا بر میگردی من هم پایم را جا گذاشتم تا دوباره به خرمشهر برگردم.
در گذر روزشمار صفحات تقویم وقایعی نهفته است که هر کدام قصهای دارد. همهمان سوم خرداد را با خرمشهر و آزادیاش میشناسیم اما کمتر بخاطر داریم که این آزادی، نتیجهی شیرینِ کدام روزِ تلخِ اسارت است.۴ آبان ۵۹ بود که پس از ۳۴ روز خرمشهر پس از آنکه خونین شهر شد زیر پوتینهای دشمن بعثی افتاد. آن ۳۴ روزی که هر روزش قصهای به رنگ خون و از جنس مقاومت جانانه دارد.نام خرمشهر که میآید شاید اولین تصویر ذهنیمان مسجد جامعاش باشد که با تنی زخمی و ترکش خورده رزمندگان را پس از یک سال و هفت ماه دوری، در آغوش کشیده اما کمتر به یاد داریم روزهایی را که مردم این شهر با دست خالی اما قلبی سرشار از ایمان و روحی مملو از حس مقاومت، ایستادگی کردند.سالهاست که دانش آموزان زیر سقف مدارس ایستادگی را ضرب در خونهای پاک بر زمین ریخته میکنند و حاصل را امنیت به دست میآوردند اما طی آن مقاومت ۳۴ روزهی خرمشهر یکی از این مدارس قصهای دارد که دردش هنوز روی آجر به آجرش نشسته است.
شبِ دهم
شبها، وقتی شهر در تاریکی فرو میرفت از پشت دیوارهای مدرسه، صدای نجوا و ذکر و برنامهریزی برای فردا میآمد. ده شب گذشت؛ ده شبی که در هرکدامش رزمندگانِ خسته از نبرد در گمرک و کوی طالقانی، بر زمین سرد کلاسها میخوابیدند و صبح با بانگ یا زهرا دوباره به میدان میرفتند.اما شب دهم، آرامش کوتاه آن پناهگاه کوچک، در طوفانی از آتش گم شد.علیرضا روستایی هنوز آن شب را با جزئیاتی از یاد نبرده است؛ شبی که بخشی از وجودش همانجا جا ماند. او از همانهایی است که پایش را در خرمشهر جا گذاشت. روایتش را آرام و شمرده میگوید، با چشمانی که انگار هنوز در آن کلاس نیمهویران قدم میزند.از صبحش درگیری شدیدی در گمرک بود. دشمن با تانک جلو آمده بود. شهید پرویز عرب همانجا شهید شد. ما تا عصر در کوی مولوی و طالقانی درگیر بودیم. وقتی هوا تاریک شد، تازه فهمیدیم از صبح چیزی نخوردهایم. خسته و گرسنه رفتیم مسجد جامع. کمی نان و خرما خوردیم و گفتند بروید مقر سپاه در مدرسه "شهید دریابد رسایی". من چون مسئول تدارکات بودم، آنجا را میشناختم. مدرسهای دو طبقه در میان نخلها، با بوی گچ و باروت.
فواره خون
وقتی رسیدند، هوا تاریک بود. نه چراغی روشن، نه نشانی از آرامش اما در همان تاریکی، گرمایی در فضا بود؛ از همنفسی مردانی که ایمانشان از خستگیشان پر رنگتر بود.شهید علی حسینی از انهدام تانکها میگفت، دیگری از کمبود مهمات. صدای خنده کوتاهی از میانشان بلند شد، انگار خسته از مرگ هم، هنوز میخواستند زندگی را شوخی بگیرند. بعد آرامآرام، یکییکی دراز کشیدند و از شدت خستگی به خوابی عمیق فرو رفتند.روستایی میگوید: شهید حسینی و شهید محمدتقی محسنیفر کنار هم خوابیدند. من هم نزدیکشان، با همان پوتینها دراز کشیدم. فکر کنم نیم ساعت بیشتر نخوابیدم که با صدای مهیبی از جا پریدم در آن ظلمات و تاریکی نمیدانستم چه شده. بوی باروت و دود فضا را پر کرده بود.صدای انفجار، ستونهای مدرسه را لرزاند. کلاسها یکی پس از دیگری فرو میریختند. صدای ناله، اللهاکبر و فریاد یا حسین درهم تنیده بود. علیرضا گیج و گنگ، در میان گردوخاک، خود را به دیواری رساند که تختههای سیاه رویهم چیده شده بود. پشت به آن ایستاد. اسلحهاش را محکم گرفت. هنوز نفسی نکشیده بود که انفجار دوم او را به زمین کوبید.آن لحظه را اینگونه شرح میدهد: فقط حس کردم شلوارم تکهتکه شد. دست بردم، پای چپم نبود. خون فواره میزد. دو دستم شل شد و افتادم زمین.
نفسهای بریده
همهچیز در چند ثانیه اتفاق افتاد. صدای نفسهای بریده در فضای بستهی کلاس میپیچید. ترکشها در دیوار فرو رفته بودند و بوی باروت با خاک گچ درهم آمیخته بود. مدرسه، که روزی صدای خندهی کودکان را شنیده بود، حالا پر از فریاد مجروحان بود.علیرضا به زحمت خودش را کشید. سنگ و آجر زیر بدنش فرو میرفت. در را با دست خونآلودش باز کرد و وارد راهروی نیمهویران شد. صدای ناله از هر سو میآمد. میان دود و تاریکی، چشمش به چهرهی شهید محسنیفر افتاد. صدایش زد، جوابی نیامد. کنارش غلام آبکار را دید که موج انفجار گرفته بود. بیهدف میرفت و میآمد، انگار میان مرگ و زندگی حیران بود. علیرضا پایش را گرفت و راه خروج را نشانش داد. با صدایی گرفته گفت: برو مسجد جامع و خبر بده.
پایی که جا ماند
بعد دیگر چیزی یادش نمیآید. فقط میداند نیمساعتی بعد، یا شاید یک ساعت، صدای پای امدادگران از میان آوار آمد. او را که بر زمین افتاده بود، برداشتند. او سالها بعد فهمید همرزمانش بخشی از پایش را، همانکه در پوتین مانده بود، پیدا کردند و به خاک سپردند؛ از زانو به بالا در همان ویرانهها جا مانده بود.میگوید وقتی این را شنید، حس نکرد چیزی از او کم شده است. لبخند زد و گفت: پای من همانجا باید میماند. قدیمیها میگویند وقتی چیزی را جایی جا گذاشتی حتما دوباره به آنجا بر میگردی من هم پایم را جا گذاشتم تا دوباره به خرمشهر برگردم.
مکتب باید بماند
شهید محمد جهانآرا در سال ۱۳۵۹ واقعه مقر مدرسه را چنین باز گفته بود: نزدیک ساعت ۲ نیمهشب به من خبر دادند که یک توپ ۱۳۵ میلیمتری در مقر مدرسه خورده و عدهای از بچهها شهید شدند. وقتی وارد مقر شدم هیچکس نبود بچهها بیشترشان زخمی شده بودند و برده بودنشان بیمارستان. وقتی چراغقوهای را که دستم بود روشن کردم مواجه شدم با بدن پارهپاره ۸ تا از بچههای پاسدار خرمشهری و آغاجاری و ماهشهر.وقتی من آمدم بیرون یکی از بچههای سرگروه آمد طرفم. گریه میکرد و میگفت: محمد ما چه کار کنیم؟ ما هیچکس را نداریم. بچهها دارند از بین میروند. من بغلش کردم و گفتم: نه. ما خدا را داریم. ما امام را داریم. مطمئن باشید که ما پیروزیم مسئله این نیست که بچهها از بین بروند مسئله این هست که مکتب باقی بماند.
وصیتنامه نانوشته
سالها گذشت. خونین شهر ۱۹ ماه پس از ۴ آبان ۵۹ دوباره خرمشهر شد و آزاد؛ جنگ تمام شد؛ بعدها دیوارهای آن مدرسه را تعمیر کردند، اسمش شد مدرسه شهید حسین فهمیده اما ردّ خونها زیر رنگ تازه باقی ماند؛ مثل وصیتنامهای نانوشته که هر صبح، با طلوع آفتاب، از لابهلای دیوارها بیرون میآمد.خرمشهر در آن ۳۴ روز، هزاران قصه دارد. از کوچههایی که هر وجبش گواه فریاد یا زهرا بود تا خانههایی که سقفشان با گلوله فروریخت و هنوز در دل ویرانی، چراغ ایمان روشن ماند. اما قصهی این مدرسه، قصهی متفاوتی است. مدرسهای که معلم نداشت اما درس داد؛ به تاریخ، به انسانیت، به نسلی که بعد از آن، هر روز در کلاسهای درس نام خرمشهر را با افتخار بر زبان آورد.
آوینی در وصف آن روزها و خرمشهر مینویسد: "زمان بادی است که میوزد هم هست هم نیست. آنان را که ریشه در خاک استوار دارند از طوفان هراسی نیست. جنگ میآمد تا مردان مرد را بیازماید. جنگ آمده بود تا از خرمشهر دروازهای به کربلا باز شود."آری، جنگ آمده بود تا مردان مرد را بیازماید و مکتب باقی بماند. مکتبی که نه با پایان جنگ خاموش شد و نه با گذر زمان رنگ باخت. ریشههایش در خون همان پاسدارانی است که نیمهشب، در کلاسهای ویرانِ مدرسهای در خرمشهر، نام خدا را فریاد کردند و به مکتب وفادار ماندند. امروز، چهلوچند سال پس از آن طوفان خونین، در گردباد ۱۲ روزهی خردادِ امسال، همان مکتب دوباره جان گرفت؛ مردانِ مردِ این روزگار، در برابر دشمنی خونخوار، با ایمان و غیرت ایستادند و مردمان این سرزمین با مقاومتشان نشان دادند که آن عهد هنوز زنده است. اینبار نیز، در میانهی آتش و موشک، از دل خاک ایران، دروازهای دیگر به کربلا گشوده شد؛ دروازهای از ایمان، خون و مکتب.