تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۴۰۴ - ۲۰:۵۴
کد خبر: ۳۱۹۷۷۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

وقتی قصه‌های مادربزرگ میان صفحه‌نمایش‌ گوشی گم شدند

گاهی می‌بینم نوه‌ام بیشتر با تلفن همراهش حرف می‌زند تا با من. دلم می‌خواهد یک بار بنشیند و از من بپرسد دوران جوانی‌ام چه‌طور بود. انگار حرف‌های ما دیگر خریدار ندارد.
 پیرمردی کنار پنجره نشسته است. پنجره‌ای کوچک با شیشه‌هایی که خط‌وخش سال‌ها روی آن مانده و انگار خاطراتی قدیمی را در خود قاب گرفته. عصایش را به دیوار تکیه داده و تقویم کهنه‌اش روی تاریخ امروز ایستاده؛ روزی که در تقویم روز سالمند نام گرفته؛ او اما بی‌خبر از تقویم، تنها به درِ نیمه‌باز حیاط خیره مانده است؛ شاید چشم‌انتظار قدم‌هایی که سال‌هاست کمتر در این خانه شنیده می‌شود.لب‌هایش می‌لرزد. آرام می‌گوید: زمانی همین حیاط پر از صدای بچه‌ها بود. نوه‌ها دورم می‌دویدند، همهمه می‌کردند. حالا هر کدام جایی درگیر زندگی خودشانند. دنیا خیلی زود می‌گذرد.لبخندی می‌زند، اما لبخندش شبیه سایه‌ای کم‌رنگ است؛ انگار خاطره‌ای شیرین که روی بغضی سنگین نشسته باشد.

قصه یک عمر

او از روزگار جوانی‌اش می‌گوید؛ از کار در بازار شهر، از روزهایی که دست‌های پینه‌بسته‌اش چرخ زندگی خانواده را می‌چرخاند. از شب‌هایی که چراغ خانه با قصه‌هایش روشن می‌شد حالا اما بیشتر وقتش با قرآن و رادیو می‌گذرد. رادیویی قدیمی که گوشه اتاق هنوز روشن است، مثل یار وفادار.می‌گوید: وقتی قرآن می‌خوانم یا اخبار گوش می‌کنم، حس می‌کنم هنوز به دنیا وصل هستم. ولی امان از تنهایی. تنهایی سخت‌تر از هر بیماری‌ست.

تصویری از تنهایی

این تصویر تنها مربوط به او نیست. اگر کمی دقت کنیم، در کوچه‌های شهرمان زیاد دیده می‌شود. پیرزنی که هر صبح صندلی‌اش را کنار در می‌گذارد تا رهگذری را ببیند؛ پیرمردی که هر عصر بی‌هیچ خریدی وارد بازار می‌شود، فقط برای آنکه صدای آدم‌ها را بشنود.در خانه سالمندان شهر، زن سالخورده‌ای را می‌بینم که دست‌هایش پر از چین و نقش است؛ روزگارش با خیاطی گذشته. لباسی برای خودش نمی‌خرد اما هنوز وصله‌ای ساده بر پیراهنش می‌زند و با لبخند می‌گوید: آنچه آدم را سرپا نگه می‌دارد، همین است که احساس کنی هنوز به کار می‌آیی.او خاطره‌ای از دختران محل تعریف می‌کند: سال‌ها برایشان لباس دوختم، شب عروسی‌شان همه را مثل دختران خودم بدرقه کردم. حالا خبر بچه‌های خودم را از تلفن می‌شنوم.

چین‌هایی که خط تاریخ‌اند

آمارها می‌گویند امروز حدود ۱۰ درصد جمعیت ایران را سالمندان تشکیل می‌دهند و اجرای قوانین و طرح‌های حمایت از جوانی جمعیت امری الزامی است. اما ورای آمارها، حقیقتی انسانی‌تر وجود دارد، سالمندان حافظان تاریخ و فرهنگ ما هستند. آن‌ها با حافظه‌شان، قصه‌های شهر و روستا را به نسل بعد منتقل می‌کنند؛ از دوران جنگ، از فراز و نشیب‌ها، از شادی‌ها و سوگواری‌ها. هر چین صورت‌شان، خطی از تاریخ است.

بوی زندگی

به خانه‌ای قدیمی می‌رسم که مادربزرگی در آن زندگی می‌کند. او بر قالیچه نشسته. چشم‌هایش کم‌سو شده، اما صدایش پرقدرت است. می‌گوید: این روزها بیشتر از همه دعا می‌کنم خدا جوان‌ها را حفظ کند و به دل‌هایشان شادی ببخشد ما هم با دیدن شادی‌شان دلشاد می‌شویم.وقتی از او می‌پرسم بزرگ‌ترین آرزویش چیست، مکثی می‌کند و با لبخند می‌گوید: آرزوی من ساده است. دوست دارم همه بچه‌هایم همیشه دورم جمع شوند، تا خاطرات روزهای شلوغ این خانه در آجر به آجرش حفظ شوند.بسیاری از سالمندان امروز با شکافی بزرگ روبه‌رو هستند؛ شکاف میان نسل خودشان و فرزندان و نوه‌هایشان. تکنولوژی، سبک زندگی جدید، مهاجرت و گرفتاری‌های اقتصادی باعث شده کمتر زمانی برای نشستن پای قصه‌هایشان باقی بماند.یکی از آن‌ها می‌گوید: گاهی می‌بینم نوه‌ام بیشتر با تلفن همراهش حرف می‌زند تا با من. دلم می‌خواهد یک بار بنشیند و از من بپرسد دوران جوانی‌ام چه‌طور بود. انگار حرف‌های ما دیگر خریدار ندارد.

بیماری خاموش به نام تنهایی

شاید سالمندان با بیماری‌های مختلفی مثل دیابت، فشار خون و امثالهم مواجه باشند اما آنچه کمتر دیده می‌شود، بیماری خاموش تنهایی‌ست. روانشناسان معتقدند تنهایی سالمندان می‌تواند به اندازه یک بیماری جسمی خطرناک باشد و طول عمر را کاهش دهد.در همین حال، برخی سالمندان هنوز پرانرژی‌اند و حضورشان در جامعه پویایی می‌آفریند. پیرمردی در بازار شهر را می‌شناسم که با بیش از هفتاد سال سن هنوز مغازه کوچک آهنگری‌اش را باز نگه می‌دارد. می‌گوید: اگر در خانه بنشینم، پیر می‌شوم. همین مغازه نفس من است.

روزی که نوبت ما شد

واقعیت این است که همه ما روزی به این نقطه خواهیم رسید. روزی که دست‌هایمان لرزان شود، قدم‌هایمان کند شود و چشم‌هایمان دنبال کسی بگردد که بیاید و احوال ما را بپرسد.شاید آن روز، تنها دلخوشی‌مان همین باشد که جوانی در را باز کند، بنشیند پای حرف‌هایمان و از ما روایت بنویسد.آنچه امروز نوشته شد نه فقط برای یادآوری یک روز در تقویم که برای گفتن حقیقتی ساده است، سالمندان آینه آینده ما هستند.آن‌ها امروز در گوشه‌ای از خانه‌هایمان نشسته‌اند، فردا شاید ما جای آن‌ها بنشینیم.شاید روزی نوبت ما هم برسد؛ روزی که جوانی از پشت پنجره، از ما روایت کند.
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار