تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۴۰۴ - ۱۵:۴۳
کد خبر: ۳۱۹۶۸۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

وقتی خاک هم قصه می‌گوید/

  زمانی که انفجاری هولناک در خیابان دانش دزفول، ساختمان‌ها را به تلی از خاک و شعله بدل کرده و پیکرهای تکه‌تکه شهدا تا صدها متر پراکنده شده‌اند، مردم و امدادگران شتابان به صحنه می‌رسند، حقیقت فاجعه هنوز در غبار نهفته است.

وقتی خاک هم قصه می‌گوید/

 گزارش و تصاویر: علی معرف/ زمانی که انفجاری هولناک در خیابان دانش دزفول، ساختمان‌ها را به تلی از خاک و شعله بدل کرده و پیکرهای تکه‌تکه شهدا تا صدها متر پراکنده شده‌اند، مردم و امدادگران شتابان به صحنه می‌رسند، حقیقت فاجعه هنوز در غبار نهفته است.

غبار غلیظ و شعله‌های سرکش، بوی باروت و خاک سوخته را در هم می‌آمیزد. کوچه‌های تنگ دزفول در سکوتی سنگین فرو رفته است که تنها با ناله‌های مردم و فریاد امدادگران شکسته می‌شود. اسباب و اثاثیه نیمه‌سوخته از لابه‌لای آوار سرک می‌کشند.

انفجار موشک‌ها چنان گسترده بود که هر آنچه در شعاعش بود، به تکه‌های خاموش بدل شد؛ حتی فولاد تاب نیاورد. صدای ممتد آژیر آمبولانس‌ها و خودروهای آتش‌نشانی لحظه‌ای قطع نمی‌شد. در میدان مثلث، انفجاری خونین، ۸۵ زن، مرد و کودک را در دم فرو برد؛ زخمی که هنوز در خاطره‌ شهر نفس می‌کشد و یادآور فاجعه‌ای است که حتی پس از سال‌ها، حضورش در خاک و سنگ‌های دزفول احساس می‌شود.

شهری که سال‌ها زیر آسمان آژیر و موشک لرزید، امروز در سکوت قبرستان «شهیدآباد» با خاطرات سوخته‌اش زمزمه می‌کند و نشان می‌دهد، حتی خاک هم قصه دارد. هر قطعه از این قبرهای سیمانی، چهره‌ای شبیه به دیگری دارد، اما پشت هر کدام داستانی نهفته است؛ خاک هر قبر با ترک‌ها و ناهمواری‌هایش هنوز حکایتی خاموش از آنچه بر این شهر گذشته بازگو می‌کند.

وقتی خاک هم قصه می‌گوید/

فراموش شدگان

بوی خاک کهنه و سنگ‌های سرد، با خاطره جان‌هایی درآمیخته که دیگر صدایشان شنیده نمی‌شود. هر قدم در میان ردیف‌ها، صدای خاموشی می‌آورد و می‌پرسد: چگونه می‌توان زندگی را میان خاطره و ویرانی ادامه داد؟

در انتهای شهر، دیوارهای کوتاه سیمانی زیر آفتاب سال‌ها ترک خورده‌اند. سکوت سنگین است؛ نه پرنده‌ای آواز می‌خواند و نه بادی رمقی برای تکاندن شاخه‌ها دارد.

ردیف‌ سنگ‌های سرد در نگاه اول به ظاهر شبیه دیگر قبرستان‌هاست، اما وقتی دقیق‌تر می‌نگری، چیزی میانشان هست که آزاردهنده و رازآلود است؛ گویی بیش از اینکه محل آرامش باشد، حافظه‌ای زنده از فاجعه‌ای خاموش است.

در میان ردیف‌ها، فضایی کوچک اما تکان‌دهنده نگاه را به خود می‌کشد؛ قطعه‌ای که مردم به آن «قطعه دست و پا» می‌گویند. حدود هشتاد متر مربع از قطعه «شهدای موشکی» شهیدآباد به این خاک اختصاص یافته است ترک‌ها و شکاف‌های سیمان، مثل خطوطی روی چهره پیر شهر، هرکدام قصه‌ای خاموش بازگو می‌کنند. اینجا نه نامی حک شده و نه نشانی روشن؛ تنها دست‌نوشتی ساده با عنوان «دست و پا» روی سیمان.

تکه‌هایی از بدن مردان و زنان، در اثر برخورد موشک‌های غول‌پیکر در بافت قدیمی دزفول، تکه‌تکه شده و پس از جمع‌آوری در این قطعه دفن شده‌اند. لحظه‌ای مکث کن؛ کسی که این قطعات خونین را در اینجا می‌گذاشت چه حالی داشت؟ دست‌هایش چگونه لرزید؟ سکوت خاک پاسخی نمی‌دهد، اما بوی باروت و آه هنوز در هوا مانده است.

 

 

روزی که پل به خون نشست

در ۲۹ آذر ۱۳۶۰ پاییز دزفول با بوی خاک و بوی بخاری‌های خیابان‌ها آغاز شد. دانش‌آموزان مدرسه سعید نفیسی در حیاط مشغول تمرین سرود بودند، شهر در تکاپوی پنج‌شنبه و خانواده‌ها در رفت‌وآمد به گلزار شهدا بودند. لحظه‌ای بعد، زمین و آسمان با هم لرزید.

ناگهان دیوار صوتی شکست و انفجارها کوچه‌ها و خیابان‌ها را پر کرد. سه انفجار متوالی نزدیک پل آرامستان بهشت علی همه چیز را در لحظه‌ای کوتاه فرو برد. موج انفجار آب رودخانه را به تلاطم انداخت. ترکش‌ها مثل بارانی خونین روی زمین، پل و اطراف پراکنده شدند.

بخش‌هایی از بدن‌ و کفش‌های اجساد روی زمین و آب به رنگ خون پهن شده بود. برخی از پیکرهای بی جان روی آب شناور بودند و تکه پاره های از چادر زنان به پایه پل چسبیده بود. مردم با وحشت به سمت نقطه‌ای که دود از آن بلند می‌شد می‌دویدند. امدادگران میان آوار و خون حرکت می‌کردند، مجروحان را جمع می‌کردند و تلاش می‌کردند تکه‌های پراکنده پیکرها را به جایی امن منتقل کنند.

در میان این هرج‌ومرج، زنی چادری تلاش می‌کرد خود را به استیشن‌ها و آمبولانس‌ها برساند؛ با دستان لرزان چادرش را محکم نگه داشته بود و وقتی امدادگر نزدیک شد، کمی آن را کنار زد تا نشان دهد مجروح است. او نادره کلابی بود؛ خواهر شهیدی که برای اولین سالگرد برادرش آمده بود و حالا شکمش در اثر برخورد ترکش‌ها بریده شده بود. رودها به بیرون زده و هر ثانیه، مرگ لحظه‌ای نزدیک‌تر بود. چند دقیقه بعد، او در بیمارستان به شهادت رسید، اما تصویری که از شجاعت و ایستادگی‌اش در آن پل خونین مانده، همچنان در ذهن شاهدان زنده است.

  وقتی خاک هم قصه می‌گوید/

ردپاهای خون و خاطره

روی زمین ترک‌خورده و غبارآلود، واژه‌ها مثل زخم‌هایی سرخ نشسته‌اند؛ با دستانی لرزان یا ناشیانه نوشته شده‌اند تا یادآور شوند که اینجا جایی عادی نیست.

رد رنگ سرخ روی سیمان، شبیه خون خشک‌شده‌ای است که هنوز از حادثه‌ای ناگفته خبر می‌دهد. جمله‌ها ناتمام و گسسته‌اند، اما هر کدام بوی هشدار و اندوه می‌دهند؛ گویی با همین سادگی و خشونت می‌خواهند رهگذری را لحظه‌ای متوقف کنند و به یاد بیاورند چه بر این خاک گذشته است.

کلمات «دست و پا…» روی سنگ‌فرش‌های ترک‌دار، بیش از یک هشدار ساده‌اند؛ فریادی خاموش از دل خاکی که بارها لرزیده، زخمی شده و هنوز پیکر انسان‌هایی را در خود نگه داشته است. این نوشته‌ها مرز میان زندگی و مرگ را یادآوری می‌کنند؛ جایی که دزفول با تمام تاریخ پرزخم و پرخونش هنوز از خاطره‌ جنگ و تکه‌پاره‌های انسانی خالی نشده است.

هر ترک روی سنگ و هر کلمه‌ی نیمه‌پاک‌شده، روایتگر تنش و اضطرابی است که روزگاری این کوچه‌ها را در بر گرفته بود. این نوشته‌ها نه برای تزئین‌اند، نه برای زیبایی؛ آن‌ها نشانه‌اند، علامتی برای اینکه رهگذران بدانند خاک زیر پایشان فقط خاک نیست؛ گورستانی پنهان، شاهدی خاموش بر نسل‌هایی که سوختند، تکه‌تکه شدند و در حافظه‌ی شهر حک شدند.

دیوارها و زمین‌ها اینجا حافظه دارند؛ حافظه‌ای که با واژه‌های قرمز ساده اما هولناک فریاد می‌زند: مراقب باش… اینجا هنوز بوی مرگ، گم‌شدن‌ها و تکه‌های ناشناخته‌ای از انسان‌ها در خاک مانده است. هر رهگذر، حتی اگر لحظه‌ای کوتاه بایستد و این نوشته‌ها را ببیند، با خواندنشان به خود می‌لرزد؛ دزفول نمی‌گذارد کسی بی‌حس از کنار خاطراتش عبور کند.

 

 

در طول هشت سال جنگ تحمیلی، دزفول ۱۷۲ بار زیر حملات موشکی و توپخانه‌ای عراق لرزید. بسیاری از مردم زیر آوار می‌ماندند و اجسادشان به دلیل شدت انفجار و ترکش‌ها تکه‌تکه می‌شد؛ گاهی حتی قابل شناسایی نبودند. در قبرستان شهیدآباد، «قطعه دست و پا» محل دفن دست‌ها، پاها و انگشت‌هایی است که پس از این حملات از غیرنظامیان و حتی سربازان ایرانی جمع‌آوری شده است؛ تکه‌هایی که هیچ‌کس نمی‌داند به کدام جان‌باخته تعلق دارند، اما همه با هم، خاطره‌ای از فاجعه و مقاومت شهر را در خود حفظ کرده‌اند.

وقتی از «قطعه شهدای دست و پا» در بهشت‌آباد دزفول سخن می‌گوییم، موضوع فراتر از یک هشدار ساده یا نوشته‌ کوچه‌ای است بلکه در واقع قطعه‌ای از حافظه‌ی ملی است؛ خاکش خود روایتگر فاجعه‌ای انسانی و یادآور قربانیان بی‌نام‌ونشان جنگ است.

نوشته‌های روی زمین، بیش از نشانه‌های هشداردهنده، نوعی گفت‌وگو با نسل‌های آینده هستند. در این قطعه، بدن‌هایی آرام گرفته‌اند که کامل نبودند؛ تکه‌هایی از انسان، یادگار خشونت و بی‌رحمی جنگ. همین نوشته‌ها با صراحت و حتی خشونت در کلمات فریاد می‌زنند: اینجا جایی نیست که بتوان بی‌تفاوت از کنارش گذشت.

اما نکته‌ اجتماعی این است: چرا پس از سال‌ها، زبان رسمی یادمان‌ها و معماری نمادین نتوانسته‌اند این مفاهیم را منتقل کنند؟ چرا هنوز دست‌خط‌های خام و رنگ‌های کم‌رمق باید حافظه را بیدار نگه دارند؟ این تضاد، مخاطب را وادار به پرسش می‌کند؛ درباره‌ نقش نهادها، شیوه‌ یادآوری، و مسئولیت جمعی ما در حفظ و پاسداشت حافظه‌ تلخ این خاک.

اینجا، هر قدم روی زمین، هر ترک سیمان و هر خط سرخ رنگ روی خاک، فریادی خاموش است؛ یادآوری که گذشته هنوز زنده است، و شهر، حتی پس از گذشت دهه‌ها، نمی‌گذارد کسی بی‌تفاوت از کنار آن عبور کند.

:
:
:
آخرین اخبار