با آغاز سال تحصیلی، کلاسها پر از همهمه و خنده شد، اما جای برخی دانشآموزان خالی بود؛ نوجوانانی که مثل شهید ملکمحمد کرمی، کمسنترین شهید عملیاتی دزفول، برای ایران حاضر شدند و با جانشان امنیت و آرامش ما را تضمین کردند. وقتی نامشان خوانده میشود، همکلاسیها با صدای بلند میگویند: «حاضر!»
عصر دزفول آرام و گرم بود. صدای مادرم از اتاق پیچید:– پوریا، فاطمه! آماده بشید. میریم خونهی عمو علیرضا.با شنیدن این جمله، دل من و خواهرم پر از شور شد. از مدتی پیش آرزو داشتیم دوباره عمو را ببینیم. برای ما، دیدار او فقط دیدن یک بزرگتر فامیل نبود؛ عمو علیرضا پلی بود میان امروز ما و دیروز دایی ملکمحمد، نوجوان سیزدهسالهای که نامش در تاریخ دزفول ماندگار شده است.در مسیر، خیالم پرواز میکرد. همه ذهنم یک سؤال بود: چطور از عمو بپرسم تا برایمان از روزهای دایی بگوید؟ از آن وصیتنامهی دستنوشته، از آن لحظهی پرالتهاب در جبهه، از آن خمپارهای که نام دایی را جاودانه کرد.
قصهی دایی ملک محمد
درب خانه که باز شد، عمو با همان خندهی صمیمیاش ظاهر شد. بوی عطر خاک و زندگی سادهی دزفول در آغوشش بود. من و فاطمه بیاختیار در آغوشش پریدیم. مدتها بود ندیده بودیمش و حالا وجودش برایمان حکم آرامشی دوباره داشت.بعد از احوالپرسیهای معمول، طاقت نیاوردم و به عمو گفتم:– دلمون برات تنگ شده بود.او چشمهای مهربانش را ریز کرد و پرسید:– برای من؟ یا برای داستانام؟من و فاطمه باهم خندیدیم و گفتیم:– برای هردو!اما پشت این شوخی، خواستهای جدی در دل من بود. آرام گفتم:– عمو میشه برامون از دایی ملکمحمد بگید؟مادرم اخمی کرد:– پوریا، قرار نبود عمو رو اذیت کنید.اما عمو سری تکان داد و لبخندش محزون شد:– نه آبجی، بذار بچهها بدونن. باید بدونن.
سه رفیق هم قسم
عمو نگاهش را به نقطهای دور دوخت و با صدایی گرفته گفت:– من و ملکمحمد رفیق گرمابه و گلستان بودیم. یک دوست دیگه هم داشتیم، محمدحسین، که او هم بعدها شهید شد. ما سهنفر مثل سه شاخهی یک نخل بودیم؛ من از همه بزرگتر، محمدحسین کوچکتر، و ملکمحمد درست وسط ما.وقتی جنگ شروع شد، من اولین کسی بودم که راهی جبهه شدم. هیکلم درشت بود، بسیجی بودم، قبولم کردند. مدتی بعد که برگشتم مرخصی، رفتم سراغ ملکمحمد. چشمهایش برق میزد اما از ته دل گله داشت:–علیرضا! رفیق رو تنها میذارن؟ چرا منو نبردی؟لبخند زدم و گفتم:– راهی که من رفتم خیلی سخت بود. بعضیها حتی شناسنامههاشونو دستکاری کردن تا بتونن اعزام شن. تو هنوز جوونیاما او قاطعانه جواب داد:– من تا رضایت بابامو نگیرم، جایی نمیرم.
رضایت پدر
باهم رفتیم سراغ پدرش. ملکمحمد جلویش ایستاد و گفت:– بابا! منم میخوام به جبهه برم.پدربزرگ لبهایش را به هم فشرد:– نه پسر. هنوز زوده. این زمین و این محصول چشم به دست تو داره. بذار اول برداشت تموم بشه.روزها گذشت. من دوباره به جبهه برگشتم. اما بار دیگر که از مرخصی آمدم، خبر دیگری انتظارم را میکشید. ملکمحمد با چهرهای برافروخته آمد و گفت:– مژده بده علیرضا! بابام رضایت داد. این بار منم همراهت میام.
وداع با مدرسه
عمو نفس عمیقی کشید و ادامه داد:– یک شب قبل از اعزام رفتم سراغش. مادربزرگتون گفت پایین زیرزمین مشغوله. رفتم و دیدم چراغ کمسوی کتابخانه روشنه. ملکمحمد سرش روی دفتر خم بود. تا منو دید، کاغذشو جمع کرد. گفتم چی مینویسی؟ با خنده گفت: هیچی. اصرار کردم. آخر سر اعتراف کرد: وصیتنامهست. بعد گفت: مگه بدِ آدم قبل رفتن فکر آخر کار باشه؟ خیلیها شهید میشن. ای کاش ما هم جزوشون باشیم.صدای عمو شکست. گفت: اون موقع هنوز سیزدهسال بیشتر نداشت، اما نگاهش عمیقتر از خیلی از مردای بزرگ بود.روز اعزام، صبح اول مهر بود. ملکمحمد جلوی مدرسهای که تازه در آن ثبتنام کرده بود ایستاد. دستی به دیوار کشید و گفت:– اون طرف مدرسه ابتدایی منه و این یکی راهنمایی. تازه هفتم ثبت نام کردم. ولی حس میکنم هیچوقت پشت نیمکت این کلاس نمیشینم.سعی کردم شوخی کنم:– نکنه دیشب زیاد خوردی؟!خندید و گفت:– نه عمو یه حسی بهم میگه راه من جای دیگهست. یا علی، بزن بریم.
لحظه پرواز
به منطقهی فتحالمبین رسیدیم؛ حوالی شوش. خاک آنجا بوی باروت میداد. صدای توپ و خمپاره مثل طبل مرگ در هوا میپیچید. داشتم قسمتهای مختلف را به ملکمحمد نشان میدادم که ناگهان صدای زوزهای آمد. فقط فرصت کردم فریاد بزنم بخواب! اما خمپاره درست کنار پای راستش فرود آمد.لحظهای دنیا ایستاد. خون همهجا را رنگی کرد. خودمو بالای سرش رسوندم. اشکم بیاختیار جاری شد. ملکمحمد با لبخندی آرام زمزمه کرد:– گریه نکن علیرضا مرد که گریه نمیکنه.دست لرزانش را در جیب برد، کاغذ وصیتنامه را بیرون کشید و در دستم گذاشت. بعد چشمهایش آرام بسته شد.
نماز پدر بر پیکر پسر
صدای عمو گرفتهتر شد:– خبر شهادتش مثل بمب در دزفول پیچید. روزنامهها نوشتند: نوجوان سیزدهساله شهید شد. پدربزرگ شما خودش روی پیکرش نماز خواند. محمدحسین هم بعد از او به جبهه رفت و شهید شد. الان مزارشان کنار هم است.نگاهی به پایش انداخت و ادامه داد:– من ماندم فقط یک پایم در میدان گذاشتم. شهادت توفیق میخواست، نصیب من نشد.
قبول
من و فاطمه ساکت بودیم. اشکهایمان آرام روی گونهها میریخت. حالا میفهمیدیم چرا نام دایی ملکمحمد تا این اندازه بزرگ است. او کمسنوسالترین شهید عملیاتی دزفول بود. نوجوانی سیزدهساله که هنوز دفتر مدرسهاش پر از بوی مداد بود، اما دفتر عمرش با جوهر خون بسته شد.سالها بعد، تصویرش را بر دیوار همان مدرسهای کشیدند که هرگز فرصت درسخواندن در آن را نیافت. در کارنامهی ناتمامش هم تنها یک واژه نوشته شد: «قبول».صدای عمو هنوز در گوشم است: شهید توفیق میخواست.من و فاطمه در دلمان عهد بستیم: یاد دایی ملکمحمد را زنده نگه داریم. او رفته بود تا ما بمانیم، تا دزفول و ایران با سرافرازی بایستند.
هر وقت از کنار آن مدرسه میگذرم، تصویر نوجوانی را میبینم که لبخندش هنوز بر دیوار زنده است. و در دل تکرار میکنم:شهید ملکمحمد کرمی سیزدهسالهی دزفول، کوچکترین شهید عملیاتی هشت سال دفاع مقدس.
همیشه حاضر
حالا که دوباره زنگ مدرسهها به صدا درآمده و کلاسها پر از خنده و همهمهی دانشآموزان است، جای خالی برخی از همکلاسیها به وضوح دیده میشود. دانشآموزانی که در جریان حملات اخیر، درست در همان سنی که باید دفتر و کتابهایشان را باز میکردند، جان خود را فدای امنیت و آرامش ما کردند. دیروز، هنگام آغاز سال تحصیلی، عکسهایشان روی نیمکتها قرار داشت و وقتی نامشان خوانده میشد، همکلاسیها با صدای بلند پاسخ میدادند: «حاضر!»
این «حاضر» گفتنها، ادامهی همان شجاعت و ایستادگیای است که سالها پیش عمو محمد، کمسنترین شهید عملیاتی دزفول، در جبهههای هشت سال دفاع مقدس نشان داد. نسلی که حتی در نوجوانی، برای حفظ سرزمین و آیندهی همکلاسیهایش، حاضران واقعیاند.و مردم این خاک، که هنوز یاد ملک محمد را در دل دارند، میدانند که این حلقهی ایستادگی و فداکاری ادامه دارد؛ از دزفول تا هر کلاس و هر مدرسهای که پرچم عشق به وطن و فداکاری برای همنسلانش برپا میشود.در هر «حاضر» که گفته میشود، انعکاس همان نگاه گرم و پرصلابت اوست، نگاه نوجوانی که با تمام وجودش آموخت: زندگی در آرامش امروز، مرهون جانهایی است که حاضر بودنشان را با خونشان تضمین کردند.