«اگر من بمیرم، از بستنی شیرینتر است»، این آخرین بازیِ کلمات محمدطاها بود پیش از آنکه در رژه ۳۱ شهریور اهواز، قهرمان چهار سالهای شود که نامش تا همیشه در حافظه این سرزمین ماندگار شد.
صبح سیویکم شهریور، آسمان اهواز آبیتر از همیشه نبود، اما خورشید با همان رسم هر سالهاش، نور ملایم پاییزی را روی بلوار رژه پهن کرده بود. مردم با لباسهای مرتب، پرچمهای کوچک و چهرههایی پر از شوق، آرامآرام در جایگاههایی که برای خانوادهها تعبیه شده بود، میایستادند. صدای موسیقی نظامی و گامهای هماهنگ سربازان، صحنهای آشنا و مطمئن ساخته بود؛ صحنهای که هر سال تکرار میشد و قرار نبود جز شادی و غرور چیزی در آن نقش ببندد.فاطمه خدادوست، مادر محمدطاها، دست پسر چهارسالهاش را محکم گرفته بود. محمدطاها با همان لباسهای مرتب و کلاهی که شبیه سربازان روی سر گذاشته بود، میدرخشید.
او همیشه عاشق لباسهای نظامی بود؛ وقتی پدرش در خانه بود، لباس او را میپوشید، کلاه را روی سر میگذاشت و با صدای کودکانهاش سلام نظامی سر میداد. مادر با لبخند نگاهش میکرد و انگار حبه قند در دلش آب میشد.اما چند هفته پیش از این صبح، کلماتی از دهان کودک جاری شده بود که مثل خنجری در دل مادر نشست. محمدطاها بیمقدمه وسط تماشای کارتون گفته بود: مامان، من اگه بمیرم چه مزهای داره؟مادر جا خورده بود، سعی کرد موضوع را تغییر دهد، ولی جمله مثل سایهای سمج در روزهای بعد هم تکرار شد؛ هنگام غذا خوردن، بازی، حتی وقتی از او میپرسید: خوشتیپ شدم؟ باز هم میگفت: اگه بمیرم ببینم مزهاش چیه.پدر و مادر به خودشان دلداری داده بودند که این هم یکی از بازیهای ذهن کودک است. اما حالا که محمدطاها با ذوق کودکانهاش در میان جمعیت ایستاده بود، هیچکس نمیدانست این جمله، خبر از تقدیری میداد که چند ساعت بعد رقم میخورد.
صدای مارش نظامی قطع شد. یک مکث کوتاه، بعد ناگهان رگبار گلوله. مادر ابتدا خیال کرد بخشی از نمایش است. اما وقتی دید سربازان یکییکی بر زمین میافتند، خون روی لباسها جاری میشود و فریادها اوج میگیرد، فهمید همهچیز واقعی است؛ کابوسی تاریک در روشنترین ساعت روز.بخوابید زمین! صدای سربازان میان همهمه میپیچید. فاطمه سریع روی محمدطاها خم شد. جثه کوچک پسرک را با تمام وجود پوشاند، حتی دستهایش را روی سر و صورت او گذاشت تا هیچ گلولهای به او نرسد.مبینا، دختر بزرگتر، کنارشان ایستاده بود که ناگهان خون صورتش را رنگ زد.
مادر وحشتزده او را خواباند و گفت: این بازیِ بچهها، تموم میشه، فقط دراز بکشید.ثانیهها به کندی میگذشتند. صدای گلولهها با جیغ و گریه کودکان در هم آمیخته بود. در آن آشوب، فاطمه یک لحظه همهچیز را از دست داد. وقتی دوباره چشم باز کرد، خودش روی زمین بود و طاها کمی جلوتر. فکر کرد او هم مثل مادر روی زمین افتاده است، اما نگاه که کرد، خون از پهلوی کوچکش فواره میزد."تو را به خدا به بچهام کمک کنید!." صدای مادر میلرزید و در هیاهو گم میشد.
مجتبی محمدی، سرباز وظیفهای که آن روز در میان میدان بود، هنوز وقتی از آن لحظه میگوید، صدایش میشکند: ما تمرین کرده بودیم برای رژه، برای نظم، برای نشان دادن قدرت. هیچوقت فکر نمیکردیم که روز نمایش، باید برای نجات جان مردم بجنگیم. وقتی اولین رگبار آمد، همهچیز بههم ریخت. دستور دادیم همه بخوابند روی زمین. بین دود و صدا، چشمم افتاد به یک مادر که روی بچهاش افتاده بود. بچه کوچک بود، اصلاً در آن صحنه نمیگنجید.رفتم به سمتشان، مادر فریاد میزد کمک کنید. بچه را گرفتم، خون از پهلویش میزد بیرون. مادر بیهوش میشد و دوباره به هوش میآمد. فقط التماس میکرد: طاها، طاها، بچهام را نجات بدید.
آغوشی برای نجات
آن لحظه نمیدانستم باید چه کار کنم. هم تیر میبارید، هم بچه را بغل داشتم. دستهایم میلرزید ولی فقط دویدم. هر قدمی که برمیداشتم، فکر میکردم الان تیر میخورم، ولی صدایی در سرم بود که میگفت: فقط برسونش، فقط برسونش... .مجتبی محمدی، با جسارتی که فقط در شرایط اضطراری دیده میشود، کودک را در آغوش گرفت و بدون ترس فقط میدوید تا به آمبولانس برسد. هر لحظه، گلولهها به آسفالت میخورد و خاک و دود را به هوا میفرستاد. در آن هرجومرج، او متوجه شد که دختر کوچک دیگری هم کنار کانال حاشیه باند رژه روی زمین افتاده و نیاز به کمک دارد."اول او را بردم به جای امن، بعد برگشتم برای مادرش. پای مادر تیر خورده بود و دویدن برای او سختتر بود، اما موفق شدیم هر دو را به سوی آمبولانسها برسانیم".محمدی میگوید، وقتی دوباره به محل بازگشت، متوجه شد خواهر محمدطاها هنوز تنها ایستاده و خون از ابرویش جاری است. او دختر را هم به محل امن رساند و با گوشی یکی از حاضران، به پدر اطلاع داد که همسر و فرزندش در امان هستند و نیاز به کمک دارد.
جهانی که درهم شکست
همزمان، فاطمه خدادوست در بیمارستان، بارها به هوش میآمد و دوباره بیهوش میشد. هر بار اولین کلمهای که به ذهنش میرسید، طاها بود. خبری از او نداشت و تنها میدانست که برای محافظت ازش چه کرده است. چند روز بعد، وقتی به او اطلاع دادند که محمدطاها به شهادت رسیده، جهان کوچک او شکست و قلبش در میان غم و اندوه فرو ریخت.مادر با صدای لرزان میگوید: او فقط چهار سال داشت، کوچکترین فرشته این حادثه بود. نمیدانست مرگ چیست، نمیدانست چه اتفاقی قرار است رخ دهد و من نتوانستم کاری برایش انجام دهم جز اینکه تا آخرین لحظه تلاش کنم جلوی تیرها را بگیرم.
قصه قهرمانی
در همان ساعات، قصههای قهرمانی در حال ساخت و ثبت در تاریخ بودند مثلا سرباز وظیفه جوانی که روزهای پایانی خدمتش را میگذراند، بدون آنکه به خودش فکر کند، جان چندین انسان را نجات داد. مادر و دختر دیگر، مجروحانی که میتوانستند شهید شوند و کودک چهار سالهای که کوچکترین قربانی حادثه بود، تحت حفاظت او به جای امن منتقل شدند.محمدی میگوید: تمام فکر و ذهنم این بود که آنها را نجات دهم. نمیدانستم تروریستها چه کسی را هدف گرفتهاند. حتی برای لحظهای به خودم فکر نکردم. فقط میخواستم این خانواده بیگناه، که آمده بودند رژه را ببینند، زنده بمانند.
شیرینتر از بستنی
مبینا، خواهرِ محمدطاها، هنوز آن جملهٔ کودکانه و تکاندهنده را از محمدطاها به یاد میآورد: من بمیرم و ببینم چه چطوریه و چون طاها خیلی بستنی دوست داشت، اضافه کرده بود اگه من بمیرم، یعنی از بستنی شیرینتره.اینک آن کودکِ بستنیدوست که با بیپیرایگیاش مرگ را مثل طعمی کنجکاوانه توصیف کرده بود، دیگر در میان ما نیست؛ اما حرفهای سادهاش امروز چون پرچمی در دستِ خاطرهها بالا مانده است. قصهٔ او، قصهٔ صداقتِ معصومانه و بیپیرایهٔ کودکی است که در برابر خشونت، نامش به یادگار ماند و قصهٔ سربازی که در آن لحظاتِ تاریک، شجاعت را به نما گذاشت تا چند جان بیگناه را نجات دهد.
امروز، سیویکم شهریور، در همان اهوازِ داغدیده، رژهی نیروهای مسلح برگزار شد و یاد محمدطاها و همه شهدای آن حادثه، مثل نسیمی آرام، در ذهن همه حاضران و در کوچههای شهر وزید. انگار اهتزاز پرافتخار پرچم ایران در کنار میدان رژه، دستی بود که محمدطاها و یاران شهیدش از آسمان تکان میدادند؛ نشانی از اینکه خون پاکشان هنوز در رگهای این سرزمین میدود و خاطرهشان هیچگاه فراموش نخواهد شد.۳۱ شهریور ۱۳۹۷ در جریان مراسم رژه نظامی نیروهای مسلح به مناسبت آغاز هفته دفاع مقدس در اهواز حملهای تروریستی روی داد که در جریان آن ۲۵ نفر از افراد نظامی و غیرنظامی به شهادت رسیدند.