اگر روزی گذرتان به خوزستان افتاد و دستی پر از خرما به سمتتان دراز شد، تعارف نکنید چون پشت هر دانه خرما، قصهای شیرین و بامزه خوابیده است. بفرمایید خرمای خوزستان!
تابستان در آبادان یعنی امتحان صبر و عرقریزی. اینجا آفتاب بیمحابا میتابد، باد هم که بیاید، انگار از روی شعلهی اجاق گذشته. با این همه، همین فصل، برای مردم آبادان شیرینترین روزهای سال است. چون فصل خرماست؛ فصلی که نخلستانها جان تازه میگیرند و مردم در سایهی برگهای بلند و سبز، مشغول برداشتن طلای شیرین جنوب میشوند.اگر در این روزها سری به روستای طره بخاخ بزنید، صحنهای میبینید که شبیه هیچ جای دیگر نیست. مردانی که از نخلها بالا میروند، زنانی که خوشهها را مرتب میکنند، بچههایی که وسط کار بازی و شیطنت میکنند، و خرماهایی که مثل آویزهای کهربایی از شاخهها آویزاناند.
نخلهای بیآسانسور
اولین چیزی که شما را متعجب میکند، ارتفاع نخلهاست. نخلها نه ده متر، بلکه گاهی تا پانزده متر قد میکشند؛ درست مثل برجهای باریک و کشیده. حالا تصور کنید کارگر نخلستان باید بدون هیچ وسیلهی مدرن، از این برج طبیعی بالا برود.طنابی کهنه را دور کمرش میپیچد، پاهایش را محکم روی تنه میگذارد و آرامآرام بالا میرود. تنهی نخل، زبر و خشن است و هر قدم مثل بالا رفتن از نردبانی است که پلههایش تیغ دارد.تماشاچی که باشید، دلتان میلرزد. اما او با خونسردی خاصی میگوید: نخل آسانسور نداره خانم! خودمون باید تا طبقه بیستم بریم.وقتی به بالای نخل میرسد، مثل قهرمان فاتح، روی خوشهها خم میشود. چاقویش را در دست میگیرد و خوشهای سنگین را میبُرد. خوشه با صدای خاصی پایین میافتد و زمین میلرزد. پایین، زنها و بچهها آمادهاند که آن را بگیرند.
بچههایی با جیب پر از خرما
در سایهی نخل، زنها روی زمین نشستهاند. خوشههای تازهچیده را میگیرند و با دقت به خرماها نگاه میکنند. بعضی خرماها زودرساند، پوست نازک و رنگ روشن دارند. بعضی دیگر حسابی رسیدهاند و به قول محلیها شیرینیشان از دور معلوم است.زنها کارشان را جدی میگیرند. یکی خرماهای رسیده را جدا میکند، دیگری شاخهها را مرتب میسازد، سومی خرماها را در سینی میچیند. در این میان، بچهها بیکار نمینشینند؛ یکی یواشکی خرما میقاپد، دیگری وسط خرماها میغلتد و سومی هم غر میزند: مامان! چرا سهم من کمتره؟زن لبخند میزند و میگوید: یواشکی خرما خوردن قاعده داره، هرکی سریعتر باشه سهمش بیشتره!
انرژیزای خوزستانی
هوای آبادان در این فصل به قول مردم محلی نصفش آتش، نصفش بخار است. اگر از بیرون بیایید، احتمالاً سه دقیقه هم دوام نمیآورید. اما کارگر نخلستان، با پیراهنی خیس از عرق، شانه بالا میاندازد و میگوید:ما عادت کردهایم. خرما هم عادت کرده. اگر هوا خنک بود، مزهاش شیرین نمیشد.بعد با خنده خرمایی را در دهان میگذارد و ادامه میدهد: انرژیزا و طبیعی! از ردبول هم سرتر.
جشن خانوادگی
نخلستان فقط محل کار نیست؛ برای بچهها مثل یک زمین بازی بزرگ است. بین ردیفهای نخل میدوند، از شاخههای خشک شمشیر میسازند و مسابقه میدهند. گاهی هم بهزور وارد کار میشوند.یکی از بچهها با افتخار جعبهای نیمهپر را بلند میکند و فریاد میزند: ببینید! منم مثل بابا کارگر شدم. دیگری با جدیت خرماها را در دهان میگذارد و میگوید: من مسئول کنترل کیفیت هستم!کارگرها به شوخی میگویند: اینا نسل آیندهی خرماچیها هستن، از الان دارن تمرین میکنن.
وقتی خوشهها جمع شد، کار اصلی تازه شروع میشود: جداسازی و بستهبندی. این کار هم مثل یک جشن خانوادگی است. پدر خرماها را میچیند، مادر کارتنها را مرتب میکند، پسرها جعبهها را پر میکنند و دخترها اسمها را روی بستهها مینویسند.بعضی خانوادهها حتی روی جعبهها شعار مینویسند: خرمای آبادان، شیرینی بینظیر جنوب یا یک دانه بخور، ده دانه انرژی بگیر!
خرمای آبادان فقط یک محصول کشاورزی نیست؛ به آن طلای قهوهای جنوب میگویند. چرا؟ چون برای مردم این منطقه منبع اصلی درآمد است. بازارهای ایران و حتی کشورهای همسایه، مشتری دائمی خرمای آبادان هستند.استعمران، برحی، زاهدی و دهها رقم دیگر، هرکدام طعم خاصی دارند. خرمای برحی مثلاً به قدری شیرین است که محلیها میگویند: اگر دو دانه بخوری، باید سه لیوان آب بخوری!
خوشههای خرما، هدیه خدا
خرما برای مردم جنوب، فقط خوراکی نیست؛ بخشی از فرهنگ است. صبحانهها بدون خرما ناقص است. در ماه رمضان، سفرهی افطار بدون خرما بیروح است. در مراسم عزا و شادی، خرما همیشه حضور دارد.مادربزرگها میگویند: یک دانه خرما در روز، دکتر را بیکار میکند. البته بچهها این نسخه را کمی تغییر دادهاند: ده دانه خرما در روز، مامان را بیکار میکند چون ناهار نمیخواهیم!پایان روز، همه خستهاند. دستها پر از زخم، پاها خاکی و پیراهنها خیس از عرق. اما وقتی جعبهها پر از خرما کنار هم ردیف میشوند، لبخند بر لبها مینشیند.پیرمردی که سالهاست نخلدار است، دستش را روی تنهی نخل میگذارد و آرام میگوید:این درختها مثل بچههای مناند. از جوانی تا امروز، با آنها زندگی کردهام. هر خوشهای که پایین میآید، مثل یک هدیه از خداست.
تعارف نکنید
غروب که نزدیک میشود، سو سوی نور خورشید از لابهلای برگهای نخل میتابد. نسیمی از سمت رودخانه میآید و بوی خرما و خاک خیس را با خود میآورد. بچهها روی خوشههای خشک نشستهاند، زنها آخرین خرماها را جمع میکنند و مردان جعبهها را روی هم میچینند.یکی از پیرمردها با صدای بلند میگوید:بفرمایید خرمای خوزستان! شیرینیاش به دل مینشیند، مثل مردمش.
برداشت خرما در آبادان داستانی است از همدلی، صبر و شوخطبعی مردمی که در سختترین شرایط هم طعم زندگی را شیرین میکنند. خرما، میراثی است که از دل خاک و آفتاب به دست میآید، اما طعم واقعیاش از دستهای پینهبستهی کارگران و خندههای کودکان نخلستان میآید.پس اگر روزی گذرتان به خوزستان افتاد و دستی پر از خرما به سمتتان دراز شد، تعارف نکنید. چون پشت هر دانه خرما، قصهای شیرین و بامزه خوابیده است. بفرمایید خرمای خوزستان!
