در سرزمین فکه، تاریخ در شنزارها نفس میکشد و هر دانهی رمل، راوی قصهای است از عشق و ایثار. باد سرد بیابان، رملهای ساکت را به جنبشی نامرئی میکشاند. خورشید، با مهربانی بر خاکی میتابد که روزگاری در آتش جنگ میسوخت. در این سرزمین، گامهایم بر ردپای آنان که بیصدا رفتند، لغزید. فکه... نامی که با گرد و غبار و خون در هم تنیده است.

در سرزمین فکه، تاریخ در شنزارها نفس میکشد و هر دانهی رمل، راوی قصهای است از عشق و ایثار.
باد سرد بیابان، رملهای ساکت را به جنبشی نامرئی میکشاند. خورشید، با مهربانی بر خاکی میتابد که روزگاری در آتش جنگ میسوخت. در این سرزمین، گامهایم بر ردپای آنان که بیصدا رفتند، لغزید. فکه... نامی که با گرد و غبار و خون در هم تنیده است.
راهی به سرزمین غبار و خاطره
ماشین از جاده صفر مرزی میگذرد. مسیری که با هر پیچ، خاطرهای را ورق میزند. صدای راهنما در فضای ساکت اتوبوس میپیچد: «اینجا فکه است، جایی که گردانهای حنظله و کمیل تا آخرین نفس جنگیدند...» نگاهی به اطراف میاندازم. همسفرانم در سکوتی غریب فرو رفتهاند. برخی آرام اشک میریزند، برخی گویی در دلشان جنگی دیگر درگرفته است.
قدم زدن در رملهای شهادت
پا بر زمین فکه میگذارم. رملها زیر قدمهایم میلغزند، انگار میخواهند چیزی را پنهان کنند، رازی که در دل این شنزار مدفون مانده است. راهنما از رزمندگانی میگوید که با لبهای خشک و گلوی تشنه در محاصره افتادند. سر برمیگردانم، جوانی کنارم زیر لب زمزمه میکند: «اینجا همانجاست که سید مرتضی آوینی برای همیشه ماند...»
شهادت در سکوتِ فکه
یکی از خادمین راهیان نور با دست نقطهای را نشان میدهد. «اینجا قتلگاه شهدای والفجر مقدماتی است.» رملها آرام و بیصدا، حکایت هزاران بغض فروخورده را در خود پنهان کردهاند. خورشید مایلتر شده، اما گرمایش هنوز آزاردهنده است. ناگهان، گویی صدای گامهایی از گذشته را میشنوم. شاید یکی از همان نوجوانانی که با چفیهای بر گردن و اسلحهای در دست، در دل شب زمزمه میکرد: «یا الله، یا الله، یا الله...»
جستوجوگران نور
کمی آنسوتر، تصویری مرا در خود میکشد: تابلویی که نام شهدای تفحص بر آن نقش بسته است. نامی بیشتر از بقیه توجهم را جلب میکند؛ «علی محمودوند.» مردی که سالها بعد از جنگ، به عشق بازگرداندن پیکر یارانش، به این رملهای سوزان بازگشت و در نهایت، خودش هم به قافلهشان پیوست. مردی که با هر شهیدی که مییافت، آرامتر میشد.
غروب که میشود، سکوت عجیبی در فکه میپیچد. صدای اذان بر زمین داغ طنین میاندازد. چشمانم را میبندم و در ذهنم تصویر مردانی شکل میگیرد که روزی در همین خاک، با آخرین گلولههایشان از وطن دفاع کردند. فکه را ترک میکنم، اما چیزی در من تغییر کرده است. شاید پاسخ همان سوالی را یافتم که هنگام ورود در ذهنم شکل گرفته بود: چرا اینجا را "سرزمین جاودانگان" مینامند؟