از خانه بیرون میآیم. هُرم گرمای آفتاب جلوی چشمهایم دو دو میزند. چند ساعتی قبل از غروب است و هنوز همه جا دم کرده. نگاه میکنم. راه میروم و نگاه میکنم؛ به آدمها، به مغازهها، به خانهها و حتی به پسربچههایی که دنبال توپ فوتبال، از سر و کول هم بالا میروند و کوچه را روی سرشان گذاشتهاند. شهر، با تمام متعلقاتش، ناگهان سیاهپوش شده. ردی از غم، روی همه چیز نشسته؛ غمی مقدس و شریف؛ غمی که در عین اشکآلود بودن، شیرین است و زیر زبان همه مزه کرده انگار!اُم عباس، مثل هر سال، زودتر از همه، پرچم عزا را بر سر در خانهاش آویزان کرده. هوای گرم و شرجی، نوک پرچم مشکی را به آرامی تکان میدهد و السلام علیک یا اباعبداللهِ سرخ رنگ، وسط سیاهی ساتن، میدرخشد. جلو میروم و به چشم سلام میدهم. اُم عباس من را که میبیند دستش را برای سلام بالا میآورد و به عباس میگوید که چطور پرچم سبز را روی نردههای طبقهی بالای خانهشان محکم ببندد تا چهل روز.
خندهام میگیرد از کار روزگار! آدمیزاد مگر به پیشواز غم میرود؟! چه عجیباند مردمان این دیار. تمام سال منتظر روزهایی هستند که اولشان غم است و آخرشان خون! اما چرا؟ در داستان حسین بن علی (ع) چه رازی نهفته است که هیچگاه بوی نا و کهنگی نمیگیرد؟ در میان چادرهای سوخته و نیمه سوختهی زنان و کودکان کرب و بلا، چه آههایی به آسمان بالا رفته که اینقدر دامنگیر است؟
نمیدانم. کسی نمیداند که یک قطره خون، چقدر میتواند برای خدا گران باشد که تا به امروز، هیچ انتقامی سزاوار خونبهایش نشده. شاید روزی که آن «سید خوشسیما» بیاید، آن «فارس الحجاز»، بتواند به ما بیچارهگانِ در راه مانده بگوید که خون جدش حسین (ع) یعنی چه. یکهو یاد امامِ زمانمان میافتم و ته دلم میلرزد برای غربت یک انسان. یعنی الآن توی کدام خیابان و به پرچم عزای کدام خانه خیره شده، و به دلش روضه قتلگاه افتاده؟ اصلا ما را میبیند؟ حواسش به این آدمهای سینه سوخته هست؟
ابو سعید سر کوچه این پا و آن پا میکند. اولین بار است که حواسش نیست به اینها که میروند و آنها که میآیند. آشوب است. هر چند دقیقه، تلفن را میگذارد روی گوشش و با کلافِگی دوباره توی مشتش فشارش میدهد. جلو میروم که حال دخترها را بپرسم و اُم سعید از توی خانه صدایش میزند. عرق پیشانیاش را با دستمال کاغذی مچاله شده بین انگشتهایش میگیرد و مثل همیشه میخندد «خوبی عمو؟ خانواده خوب هستن؟» نگاهش میکنم. خوب نیست. اضطرابی تازه در جانش ریشه دوانده. میپرسم «طوری شده ابو سعید؟» به چوب شکستهی پرچم خانهشان اشاره میدهد و بغض توی گلوی پیرمرد گلوله گلوله میشود.
همه جا عطر محرم گرفته. عطری شبیه سیبهای سرخ با تهماندهی مزه خون! این ماه همیشه عجیب است. جان میدهد برای دنبال خودت گشتن و پیدا شدن. که همه گم گشتیها را جمع کنی روی هم و وقتی یک دل سیر، تلمبار شدند، بیایی و توی روضهی اباعبدالله (ع) خودت را پیدا کنی. سَمیر جلوی بستنیفروشی دو تا باند ماشینی را روی میز کوچکی گذاشته و صدای روضه را تا ته بلند کرده. هر سال، همین روزها، کارش همین است، پا میگذارد روی جعبهی سیگارهایش و تا خود دهه دوم محرم، هر دودی را به تنش حرام میکند به حرمت خون حسین (ع).
آه خون! آن گرمای جاری شده از گلوی پسر فاطمهی زهرا (س) بر رملهای تفتیدهی سرزمین کرب و بلا؛ آن قطرات به ناحق ریخته شده؛ آن رگهای بریده که در آغوش زمین خشک شد و ذره ذره تا غروب خورشید جان داد اما به حرف زور، باج نداد.قدم میکشم تا بازار. پاتوق پرچمفروشها. شلوغی، دم به دم بیشتر میشود. هوا رو به تاریکی و دلها روشن است به شوق عزای حسین بن علی (ع). همه جا در هم و بر هم است. یک خط بلند افتاده توی فکر همهی مردم شهر برای رسیدن به کرب و بلا. و اولین نشانهی این خط، این راه، این مسیر بلند و زیبا و دلکش، پرچم است. پرچمهایی که همه برای خریدنشان از خانهها بیرون زدهاند تا زیر سایه آنها شاید آرام بگیرند از همهمهی چه بخورم و چه بپوشم و چهطور خوش بگذرانمهای دنیا.
به آدمها نگاه می کنم. به جریان محرم در چشمها و دستها و پاهایشان. به این هیپنوتیزم عُظمی که فقط با نام سیدالشهدا (ع) رقم میخورَد! به آدمها نگاه میکنم. با دقت. ورانداز می کنم حالتهای دلدادگیهایشان را. هیچکس توی خودش نیست. همه از درون بیرون زدهاند برای یک رنگ شدن با یک مرد. با یک مرد غریب و زخمی و تنها. گویی که نجوای «هَل مِن ناصِر»اش بیوقفه در حال جریان است. گویی این صدا، این درخواست، این کجایید؟ همچنان ادامه دارد. عمیق و دلنشین و بیانتها.
به آدمها نگاه میکنم و در پرچمها دنبال جواب میگردم. انگار اهواز، کربلاست! و این همه، آدم و پرچم، در جواب حسین بن علی (ع) است که بیرون آمدهاند! براستی آیا کسی هست که او را یاری دهد؟ مرد پرچمفروش با آن صورت آفتابسوختهی چغر، صدایش را در گلویش میاندازد «بشتابید! بشتابید!» به آدمها نگاه میکنم. به شتافتنشان. به پرچمهای چشم به راهِ آویزان شدن از سر در خانهها. به آدمها نگاه میکنم و به خودم. بشتابید که حسین (ع) ما را میخوانَد! بشتابید که دوباره موعد خورشیدهای بر نیزه فرا رسیده، بشتابید، که او، آن مردِ خونین، به زخمها پیچیده و غریب، همچنان تنهاست ... .