حنان سالمی: بین ایستگاه متروی فردوسی و تئاتر شهر، توی خط چهار متروی تهران، یکهو با هیجان دویدم و دستهایم را در هوا تکان دادم: «سلام آقا جلال! شما اینجا چیکار میکنید؟» خانم جوانی با چشمهای گرد شده، بند کیفم را کشید: «ببخشید اما منظورت از آقا جلال این پوستره؟!» پشت چشم نازک کردم و پریدم توی مترو: «خب معلومه که ایشونه. مگه نمیبینی؟ کارت دعوتشو چسبوندن به دیوار. آقا جلال امروز جشن داره!»
یخ زده بودم. برف تا خرتناق بود. شال گردن کفاف این همه سرما را نمیداد. آدم دلش یک هیتر جیبی میخواست که وسط جمعیت مدهوش متروسوار درش بیاورد و گرم کند این انگشتهای از پشت چند لایه دستکش، همچنان یخزده را. تا خیابان استاد شهریار باید چند قدمی پیاده میرفتم. باید فکر میکردم به مهمانها و آدمها و تصاویری که میخواستم توی تالار وحدت ببینم. باید زودتر میرسیدم و توی بالکن طبقه سوم تالار وحدت، درست کنار چهل و هشتمین چراغ دیواری کریستال و به دور از لنز دوربینهایی که دنبال دردسر میگشت، یک صندلی خالی پیدا میکردم و مینشستم و همزمان با هورت کشیدن یک شیرکاکائو داغ از همهی نامزدهای جشن آقا جلال بد میگفتم و تلخ مینوشتم از سر حسادت اهالی ادب به هم!
درِ تالار باز بود. ماشینها بیخ تا بیخ پر از مهمان. و منی که فقط خودم بودم و یک دفتر و خودکار و پاهایی منجمد؛ پس بی هیچ تشریفاتی ردم کردند و تا به خودشان بیایند کی بود و از کجا آمد؟ دویدم سمت بالکنها. دلم ضعف رفت برای معماری جناب آفتاندلیانس. با اینکه عمر این عمارت از سال ۱۳۴۶ تا الآن، پنج سال بیشتر از نیم قرن بود اما هنوز روح جناب معمار ارمنیتبار، مِستر آفتاندلیانس بزرگ را جلوی تمام ورودیهای سالن میدیدم که با کت و شلوار اتو کشیدهی آهار خورده و گل زنبق وحشی توی جیب کتش ایستاده بود و نظرم را دربارهی سبک معماری این زیبای دوستداشتنی میپرسید. من هم به تقلید از جماعت اهل کلاس، انگشت شصت و اشاره به هم چسباندم که یعنی دمت گرم، درست است که شبیه اپرهال وین است اما روح ایران را خوب توانستی داخل بالکنهایش به سبک کنگرههای هخامنشی گچبری کنی.
از پلهها دویدم بالا. بالکن سوم. و آخرین صندلی همانطور که خواستم قسمتم شد. از اینجا میتوانستم همه را ببینم بی آنکه کسی زاغ سیاهم را چوب بزند. دفترچه یادداشتم را درآوردم و شروع کردم به نوشتن: «بیرون خیلی سرد است. اما اینجا گرمای مطبوعی دارد که فکر میکنی زیر کرسی مادربزرگ نشستهای. نامزدهای جشن آقا جلال انگشت شمار و بین ردیفها پراکندهاند. مهمانها اما از همهی ایراناند. از اینجا که من به تماشا نشستهام انگار نقشهی ایران را روی طبقه همکف پهن کردهاند. خوزستان و تبریز و بندرعباس و تهران. کردستان و مشهد و سمنان. و یزد و کرمانشاه و سیستان. یکی عینک گرد زده با کفشهای چرم واکس خورده. یکی چادر پوشیده و دخترکی شیرین را در بغل دارد. یکی هم سیبیلهایش را مثل آنتوان چخوف تاب داده و هشت جلد کتاب روی پایش سنگینی میکند. درِ سوم و چهارم سالن مدام باز و بسته میشوند. جا کم آمده. منِ خبرنگارِ نیمچه نویسنده، این بالا پا روی پا انداختهام و با کلمات بازی میکنم و آن بیرون، دویست نویسندهی مو در آسیاب سفید نکرده، منتظر یک جای خالیاند. جدای از زرنگی خبرنگار جماعت، اگر میدانستم با بیرون رفتنم جا برای آن دویست عزیز باز میشود حتما این کار را میکردم اما حالا و در این سرمای بیست و نمیدانم چند درجه زیر صفر اجالتا فقط باید به فکر خودم باشم و آن چهار خط گزارش مکتوب مراسم، که فردا باید تحویل بدهم.»
مهمانها را جا به جا کردند. با احترام. شما اینجا بنشین. شما آنجا. دوستانه مثل دوران دبیرستان! و جا باز شد برای یک اپرای ملی با سمفونی کتاب. فکر میکردم در این جهانِ آغشته به قیر تکنولوژی دیگر کسی به «کلمه» اهمیت نمیدهد. فکر میکردم «جمله» دیگر ارزشی ندارد. فکر میکردم دیگر نباید جایی از «کتاب» حرف زد اما در جشن آقا جلال، حضور این همه مهمان که عاشقانه با کلمات بازی میکردند به هیجانم آورد. آدمهایی که برای خواندن و نوشتن حرمت قائل بودند و آقا جلال را دوست داشتند؛ مردی با کلاه فرانسوی و نگاهی جهان شمول؛ اویی که با سطر به سطر نوشتههایش رشد کرد و از حزب توده به خدا رسید. آقای رمضانی، مدیرعامل خانهی کتاب و ادبیات ایران پشت تریبون ایستاد. دفترچه را بستم. در آن فضای باشکوه نمیخواستم شنیدن سخنرانیهای گزارش کاری حالم را بد کند؛ اما وقتی آقای رمضانی اسم آقا جلال را آورد ناخودآگاه خندیدم و گوش کردم. آقای رمضانی از مردی میگفت که ما خوب نشناختیمش؛ از آقا جلال: «جلال، واشنگتن و آمریکا رو دیده بود. مسکو و شوروی سابق رو دیده بود. بیتالمقدس رو دیده بود. مکه رو دیده بود. و اگر اضافه کنیم اون سفرِ در جوانیش به نجف رو، اقطاب مهم فکری دنیا رو مشاهده کرده بود. و بعد اثر غربزدگی رو نوشته بود. اینکه یه فردی در مجموعهی دنیا بگرده و بعد منظری رو به این شکل ارائه کنه برای امروز ما و فضای فکری و ادبی ما بازخوانیش، لازمه.»
مجری شروع به خواندن اسم برگزیدهها کرد و من باید میشنیدم تا بنویسم اما گوشهایم را گرفتم! من این همه راه نیامده بودم تا اسم بشنوم. من میخواستم ذوق لمس بزرگترین جایزهی ادبی ایران را توی دستها و چشمها و قدمهای برگزیدگان ببینم. گوشهایم را گرفتم و غرق در نگاه به زنی شدم که دخترکش را به آغوش کشیده بود. به سختی از میان ردیف صندلیها بیرون آمد. از پلهها بالا رفت. جایزه گرفت. پشت تریبون رفت. حرف زد. دخترکش میکروفون را کشید. خندید. دخترک چادر مادر را کشید. خندید. دخترک خندید. و هر دو یکدیگر را به آغوش کشیدند بی آنکه شرمی از این همه نگاه داشته باشند. من گوشهایم را گرفتم و به زنی نگاه کردم که برگزیده شده بود تا مادر بودن را پیش از برنده بودن فریاد بزند. من گوشهایم را گرفته بودم و نگاه میکردم به مرد برگزیدهی میانسالی که نپذیرفت تنها برای گرفتن جایزهاش بالا برود. و برگشت. به طرف همسرش. به سمت کسی که با گلی سرخ ایستاده بود تا برایش دست تکان دهد و او را به سویش فرا خواند. از پلهها بالا رفتند و با هم برنده شدند.
من آن روز در پایان جشن آقا جلال، و در تالار وحدت، گوشهایم را گرفتم و فقط نگاه کردم به جریان زندگی. گفتم اسمها را کس دیگری مینویسد حتما. من فقط نگاه کردم به مهمانهای آقا جلال و فکر کردم. احساس کردم که فکرها اینجا هم دست از سرم برنمیدارند. حتی آن لحظه که دوستان تهرانیام صدایم میزدند تا دور میز پذیرایی گلویی تازه کنیم. من اما از پلههای بالکن پایین آمدم. ایستادم وسط سالن. زیر لوستر بزرگ کریستالی و برای آقا جلال که مهمانها را بدرقه میکرد دست تکان دادم. آقا جلال باوقار ایستاده بود. خندید. و کلاهش را به ادب برداشت: «زندگی برای آدم بی فکر، همیشه راحت است! خورد و خواب است؛ و رفتار بهائم! اما وقتی پای فکر به میان آمد، توی بهشت هم که باشی، آسوده نیستی ...!» دوباره برایش دست تکان دادم. دوستهای تهرانیام از توهم ادبیام خندهشان گرفت.