تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۳
کد خبر: ۲۶۵۰۷۱
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
پرسه‌زنی؛ راهی برای نجات انسان از رنج مدرنیته
بیرون آمده‌ام تا توی شهر پرسه بزنم. بی‌آنکه به دیر شدن و دور بودن فکر کنم. هوا، نُه درجه‌ی سانتیگراد است. ابرها به کارون می‌خورَند و از پل رد می‌شوند و بعد به آغوشم می‌کشند. بدنم مور مور می‌شود. نوک انگشت‌هایم از سرما یخ زده اما می‌خواهم پرسه بزنم.
حنان سالمی: ما دیگر نگاه نمی‌کنیم. سر ایستگاه نمی‌ایستیم. خیابان‌ها برایمان جز یک لوکیشن برای علامت زدن در نقشه‌های تاکسی اینترنتی معنایی ندارد. ما فقط و فقط عجله داریم. چراغ قرمزها را نادیده می‌گیریم. از کنار هم با اضطراب رد می‌شویم. صبحانه‌مان را توی مسیر می‌خوریم. انگشت‌هایمان هر صدم ثانیه ده‌ها بار روی صفحه تلفن‌هایمان سُر می‌خورَد. و محکومیم به تنهایی متمدنانه‌ی عصر تکنولوژی بی آنکه طعم شیرین با هم بودن را چشیده باشیم.

ربات‌هایی خسته‌ایم. کار می‌کنیم برای زنده ماندن و زنده‌ایم که کار کنیم. صبح با طمع از غارهایمان بیرون می‌زنیم و تمام روز مبتلاییم به حافظه‌ای موقت که همه‌ی جزییات را بدون دیدن و چون و چرا باید از خاطر ببرد. و شب، سرخورده و سرافکنده و با ولع به غارهایمان باز می‌گردیم تا برای روزی افسوس‌ناک‌تر از امروز، بخوابیم و امیدوار باشیم که بیدار می‌شویم. چاره‌ای نیست. چرخه‌ی پوچ این بازی همچنان تکرار می‌شود و ما سر در گم در یک دنیای خاکستری و موازی دست و پا می‌زنیم تا شاید پیش از غرق شدن به ساحل برسیم.

اما چه کسی از ما به ما سزاوارتر است؟ باید خودمان را نجات بدهیم. باید خودم را از هجوم رنج‌های تمدنِ آغشته به تکنولوژی نجات بدهم. به قول سهراب باید چشم‌هایمان را بشورییم؛ و چه آبی طاهرتر از قطرات باران. سرم را از پنجره‌ی ماشین بیرون می‌آورم. و با تمام وجودم هوای بارانی را می‌بلعم. ما حتی درست نفس کشیدن را فراموش کرده‌ایم. آخرین باری که از عطر خاک باران خورده ذوق زده شدم را یادم نیست. آخرین باری را که سکوتِ دیوارها برایم جذاب بود و به آجرهایشان دست کشیدم. آخرین باری که تابلوی خیابان‌ها محترم بود و قِدمت کوچه‌ها، عزیز! آخرین باری که اگر از رهگذری آدرس می‌پرسیدی با تعجب نگاهت نمی‌کرد و با گلایه نمی‌گفت «مگر گوگل مپ نداری؟» راستی، آخرین باری که توی این شهر پرسه زدیم کِی بود؟

بیرون آمده‌ام تا توی شهر پرسه بزنم. بی‌آنکه به دیر شدن و دور بودن فکر کنم. هوا، نُه درجه‌ی سانتیگراد است. ابرها به کارون می‌خورَند و از پل رد می‌شوند و بعد به آغوشم می‌کشند. بدنم مور مور می‌شود. نوک انگشت‌هایم از سرما یخ زده اما می‌خواهم مثل بودلر و بالزاک در پاریس، دیکنز و ویرجینیا ولف در لندن، گوگول در پطرزبورگ، فرناندو پسوآ در لیسون و نجیب محفوظ در قاهره پرسه بزنم و با ساده‌ترین کلمات از کوچه‌های آرام و خلوت شهر زیبایم اهواز بنویسم و مدرنیته را حداقل برای یک لحظه به مسخرگی بگیرم.

از خیابان‌های خاک خورده‌ی اهواز شروع می‌کنم. جایی که هنوز میتوان پشت آجرهای باریک و هشتاد و هفت ساله‌اش، نجوای خاطراتی دور و رفته از یاد را شنید و عطر قهوه‌ی اصیل عربی را بو کشید.  

از آن دیوارهای آجری و درهای چوبی که با قفل‌های زنگ زده آن‌ها را از دستبرد روزگار مصون کرده‌اند. درها را دوست دارم. درهای کهنه و شکسته و زوار در رفته را. و رازهایی که از سال‌ها زندگی پشت آن‌ها پنهان شده است. کهنگی نمادی از زندگی است. نمادی از اینکه روزگاری اینجا جلوی پای عروسی گوسفند سر بریده‌اند و زن‌ها کل کشیده‌اند و پنج سال بعد، اتاق‌های دور تا دور حیاط این خانه پر از بچه‌هایی شده که از سر و کول پدرشان بالا رفته‌اند و بعد ناگهان روزها آنقدر زود گذشته و بچه‌ها آنقدر سریع بزرگ شده‌اند که باید می‌رفته‌اند و مادر مُرده و این خانه و درخت‌های همیشه بهار حتی در زمستان‌های اهواز را با قفلی بزرگ تنها گذاشته‌اند.

پرسه می‌زنم. نگاه می‌کنم. و گاهی زیر پنجره‌ای رو به خیابانی خالی و پرت می‌ایستم. پنجره‌ای که نه ضد هواست و نه ضد صدا. پنجره‌ای با قابی فلزی و زنگ زده که روزی از روزهای سال ۱۳۱۴ هجری شمسی با دستان لرزان و شرم‌آلود دختری نوجوان باز می‌شده تا پسری جوان را که از دانشسرای اهواز با کیف و کفشی چرم و کت و شلواری اتو کشیده بیرون می‌آمد را ببیند. پشت این پنجره‌های رو به خیابان، هزاران امید و آرزو و ترس و انتظار بود. پشت این پنجره‌ها خنده و گریه بود. پشت این پنجره‌ها تصمیمات بزرگی بود که تا ابد طول می‌کشید و تا امروز تمام نشده‌اند.

می‌نشینم روی پله‌های لب‌پرِ روبه‌روی دری که بسته است. باران، زمین را گلی کرده. و پلاک‌ها مثل شهیدی گمنام، کم‌رنگ شده‌اند. هوا سرد است و شیرین. گنجشک‌ها از سوراخ دیوارها در رفت و آمدند. نجیب محفوظ را با خودم توی کیفم آورده‌ام! تا او برایم از محله‌ی سُکَّریه‌ی قاهره بگوید و من از محله‌ی نادری اهواز برایش قصه ببافم. کتاب را باز می‌کنم، آقای محفوظ می خندد و به حرف درمی‌آید: «چه جای زیبایی! اما حیف دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل. رفت و آمدها را از همین جای گرم و نرم می‌شود زیر نظر داشت؛ از خیابان فاروق و بالعکس، از موسکی و بالعکس و از عتبه و بالعکس. اگر سرمای ژانویه نبود، پشت شیشه‌ی قهوه‌خانه پناه نمی‌گرفت. آن گوشه‌ی خوشگل پیاده‌رو را که بخشی از قهوه‌خانه به حساب می‌آید، به خلاف میل‌اش، واگذاشته است اما روزی بهار خواهد آمد. آری بهار پیدایش می‌شود.»

کتاب را می‌بندم. می‌خواهم برای نجیب محفوظ از خیابان دانشسرا بگویم. آقای محفوظ، این خیابان پهن است و پر از درخت. با یک دانشسرا که سال ۱۳۱۴ هجری شمسی ساخته‌اند. روبه‌روی آن یک آپارتمان بزرگ بالا رفته. وسط خیابان که بِایستی انگار روبه‌روی یک معرکه‌ی تن به تنی. سمت راست در و دیوارهای آجری پیر است و سمت چپ، برج تازه نفس سفید مرمری. ساختمان‌ها با هم حرف می‌زنند جناب محفوظ. بین خودمان باشد. حرف که نه. برای هم عربده و شاخ و شانه می‌کشند. اما زور برج بیشتر است. همین الآن هم که اینجا نشسته‌ام چند بار صدای شکستن دل آجرها را شنیدم. اینجا تنها نقطه‌ی رازآلود اهواز است که هنوز با رنگ‌های جلف تمدن بزک‌اش نکرده‌اند. روزهای سرد زمستان جان می‌دهد برای آتش روشن کردن در این کوچه‌های خلوت. البته ساکنان برج حوصله‌ی ما را ندارند. باید بروم آقای نجیب محفوظ. مردی چهل و چند ساله از بالکن طبقه‌ی پنجم برج چشم غره می‌رود. و پیرزنی از پشت سر پسر جوانش برایم دست تکان می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم و با خنده جوابش را می‌دهم. کسی چه می‌داند، شاید پیرزن از قصد روبه‌روی آرزوهایش خانه خریده. اما از هر چه بگذریم، اینجا خیلی زیباست آقای محفوظ. نزدیک‌ترین نقطه به کارون. و هم‌آغوش‌ترین مرکز برای به تماشا نشستن غروب خورشید جنوب و پرسه زدن.

بوی چوب سوخته می‌آید و من همچنان پرسه می‌زنم. با ایمان. و با اعتقاد به اینکه پرسه زدن و پیدا کردن خودم در میان جمعیت آشفته‌ی جماعتِ بدویم تا برسیم، وظیفه‌ای است که بر ذاتم محول شده است. من پرسه می‌زنم و گوشه‌های دنج شهرم را کشف می‌کنم تا با طغیان یک روحی سرکش به جنگ ارواح مبتلا به واگیر عادت‌ها بروم. من پرسه می‌زنم آقای محفوظ چون می‌خواهم نگاه کنم، نفس بکشم، زندگی کنم و روایت خودم را از جهان بنویسم. چقدر دلم برای خیابان‌های شهرم تنگ شده بود. من پرسه می‌زنم و پیرزن همچنان برایم دست تکان می‌دهد.

پرسه‌زن کیست؟

پرسه‌زنی را میتوان مفهومی مدرن به شمار آورد، که پس از پیدایش فضاهای جدید شهری و به ویژه خیابان شکل گرفت، در چارچوب مدرنیته مشروعیت یافت و بخش عمده‌ای از نشانه‌گذاری‌های شهری براساس آن به وجود آمد. (فکوهی، ۱۳۹۰)

پرسه‌زنی  وسیله‌ای  برای  هویت بخشیدن  به  راه  رفتن در شهر و کشف  مکان‌های  آن  است  و به  این دلیل، فهم  شکل‌گیری  پرسه‌زنی  در انتظام شهرهای مختلف اهمیت دارد. پرسه‌زن، مشاهده‌گر پنهان مناظر و فضاها و مکان‌های شهری است. در نتیجه پرسه‌زنی را میتوان به عنوان فعالیت مشاهده‌گر مقتدری فهم کرد که در شهر چرخ می‌زند تا چیزهایی را پیدا کند که نگاه نافذش را در اشغال خود می‌گیرند تا از این طریق هویت ناکاملش را کامل، وجود ناراضی‌اش را راضی و حسی از شجاعت را با حسی از زندگی جایگزین کند. (نوولاتی، ۱۳۹۳)

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار