اصلاً به ظاهرش نباید نگاه کنی، یک ژستی میگیرد و خیلی خشن به نظر میآید؛ همان خشونتی که سر صحنه سریال مختار از او دیدهاید. اهالی فیلم، همهشان یک ظاهری دارند و یک باطن دیگر.
به گزارش فارس، تابستان 91 خبر ناگواری را شنیدم؛ 17 روز در بیمارستان بستری بود. این خبر مرا غافلگیر کرد. دوست دارم هرچه زودتر سلامت کاملش را به دست آورد و گفتوگویی که با او داشتم را بخواند. درباره ماشاالله گریزان میگویم. میگفت: «من از کارم خیلی راضی هستم. کارم یک شغل فرهنگیه، آزاده؛ ولی فرهنگیه. با گروه فیلمبرداری هستیم؛ سریال میسازیم. فیلم سینمایی درست میکنیم.»
او میهمان بود و ما توفیق میزبانی داشتیم (امیدوارم از ما راضی بوده باشد) و از اینکه چطور شد رفت در گروه فیلمسازها، شروع کرد.
«این کار را خدا برای ما درست کرد و قصهاش این طور بود که در زمان آتش بس یک گروه فیلمسازی آمده بود آبادان؛ آن موقع ما تاکسی داشتیم. ما با اینها قاطی شدیم و شدیم مدیر تدارکات. رئیس گروه گفت: این کار را دوست داری؟ گفتم: بله. این شد که رفتم تهران و خانواده هم بردم کرج. الان کرج زندگی میکنم. خدا رو شکر!»
اصلاً به ظاهرش نباید نگاه کنی. یک ژستی میگیرد و خیلی خشن به نظر میآید؛ همان خشونتی که سر صحنه سریال مختار از او دیدهاید. اهالی فیلم، همهشان یک ظاهری دارند و یک باطن دیگر. اما پای صحبتش که مینشینی، همه چیز رنگ عوض میکند؛ خوشمشربتر از او پیدا نمیکنی.
«بچه آبادان هستم. 61 سالمه. متولد محله لین یک احمدآباد. تو بیمارستان شرکت نفت به دنیا آمدم. پدرم شرکت نفتی بود. اسمش محمدرضا بود. سه تا برادر هستیم؛ یکی، شیراز زندگی میکند، عیسی معروف به پرتو. تو لین یک احمدآباد آبادان، تابلوسازی داشت و خطاط بود. اسم مغازهاش را گذاشته بود (پرتو). »
* فارس: یک تاریخچه از کارهایت بگو! نخستین کاری که انجام دادی چی بود؟
گریزان: آن رئیس گروهی که گفتم ، یک نامه داده بود دستم. وقتی رفتم تهران، اولش فکر میکردم که طرف، تحویلم نگیره. یک نامه یا یه آدرس داده بود. آدرس یک سینما که کرایهای بود؛ اجاره داده بودنش. رفتم اونجا گفتم آقای فلانی هست؟ گفتند بله. نشستیم در سالن سینما که دیدیم آمد و روبوسی و... گفت نهار خوردی؟ گفتم نه. رفتیم قهوهخونه همونجا، یک دیزی خوردیم جاتون خالی! آمدیم و معرفی ام کرد به یه آقایی به نام حسن هدایت؛ کارگردان بود. اولین کارم با اون آقا شروع شد. یه فیلم کوتاهی بود...
* فارس: به نام؟
گریزان: یادم نیست. در یک تئاتری، اونجا کارمون انجام گرفت. لوکیشنمون اونجا بود.
* فارس: تلویزیونی بود؟
گریزان: بله. بعد از اون دیگه ما راه افتادیم تا اینکه در دفتری در میدون هفت تیر مشغول شدم. فیلم بعدیمون با خانم تهمینه میلانی بود. دوتا فیلم باهاش کار کردم. بعدا با تورج منصوری بودم در یک فیلم تاریخی و این اواخر که در فیلم مختار بودم.
* فارس: بیشتر در چه بخشی کار میکردید؟
گریزان: تدارکات بودم و...
* فارس: بازی هم میکردید بعضی موقعهها؟
گریزان: بله. برای بازیمون هم حقیقتاً پول میدادن، غیر از حقوقم. تدارکات هم غذا بود و چایی و... آماده میکردم برای بازیگر و دستیار و هنرپیشه و دستیار و همه آنها.
* فارس: الان فکر کنم به جایی رسیدی که یکی دو نفر هم دستیار داری؟
گریزان: بله. یک نیرو دارم که دستیارم هست. اما در فیلم مختار 15 نفر بودیم. 5 نفر در سالن غذاخوری بودند، دو نفر در گروه فیلمبرداری بود؛ من بودم و یک پسرهای که من چایی آماده میکردم و او پخش میکرد، سه تا هم در محوطه بودند. فیلم شلوغی بود. مثلا 200 تا 300 نفر سیاهی لشگر یک مرتبه میآمد؛ صد تای آنها سرباز بود، از پادگان میآوردند و بقیه مردم عادی بودند. حقالزحمه داشتند روزی 10 هزار تومان میگرفتند.
گویا خیلی طرفدار دارید. حالا یا کارتان خیلی خوب است از نظر اینکه عوامل را خوب درک میکنید و با هرکدامشان مناسب برخورد میکنید یا...
آخه من اخلاقی دارم که هرجا بروم-آهنربا دیدی؟- به مرور زمان همه رو جذب میکنم. درست است که سنم بالاست ولی به قول معروف گوشتم شیرینه. ظرفیتم بالاست. یک روز که اومدی کرج میبرمت پشت صحنه فیلم، خودت میبینی که بچهها خیلی من را دوست دارند؛ از کارگردان تا بازیگر و دستیار. پوریا پورسرخ؛ او با ما خیلی کوک شده بود. یک عطری خرید برام و عیدی، صد تومان(صد هزار تومان) به من داد. هر روز که میآمد سر صحنه، همدیگر را بغل میکردیم.
* فارس: راستی یادم آمد که شما با افسانه بایگان هم کار فیلم کردید؟
گریزان: در جنگی، یه هتلی که تو سیدخندان بود که جنگزدهها آنجا بودند، آنجا دخترخواهرم زندگی میکرد. میرفتم به او سر میزدم. من که عاشق فیلم بودم؛ خودم را با آنها قاطی کردم. افسانه بایگان و جمشید مشایخی بود؛ دو نقش به من دادند و یک قایقی بود باید هل میدادیم و میبردیم جای دیگه. خدا را شکر! خدا هرچی که من میخواستم به من میدهد؛ گواهینامه میخواستم، دست فرمان یک ضرب قبول شدم؛ این کار را دوست داشتم خدا به من داد؛ کشتیرانی آریا بودم و میرفتم خارج و میآمدم.
* فارس: آبادان میز بودی؟
گریزان: بله. میرفتیم خرمشهر؛ کشتیمان اونجا بود: اسکله داشت خرمشهر. سوار میشدیم و میرفتیم انگلیس و آلمان و بار میگرفتیم و برمیگشتیم ایران و بار را خالی میکردیم.
* فارس: سِمت؟
اسکیور بودم یعنی میزبوی. به ایرانی میگویند میزبوی، خارجی میشود اسکیور؛ غذا سرو میکردم برای افسرا و کاپیتان. کارم هم خوب بود ولی به خاطر اینکه موج میآمد و کشتی زیاد تکان میخورد، اذیت بودم و نماندم؛ درآمدم از آن کار.
* فارس: یک خاطره از بهترین لحظات کاریتان برایمان بگویید، از آنهایی که هر وقت میگویند خاطره تعریف کن، یادش میافتی؟
گریزان: سر فیلم مختار بودیم و از تهران آمده بودیم آبادان؛ طرف خاکستان و خضر نبی. خیلی خوب بود اون موقعهایی که کار میکردیم و دیگر هم تکرار نمیشد. الان دارم با گروه دیگهای کار میکنم ولی مثل گروه مختار نمیشود. یک ماشین هم داشتم روآ 68 . تهران که کار میکردیم، بچههایی که خانهشان کرج بود را میبردم و میآوردم. بچههای گروه خیلی خوب بودند. این فیلم آخری هم همین طور. بعضی فیلمها، نه؛ بچههاشون، یک مقدار خشک بودند. یکی که تو گروه خراب باشه گروه خراب میشه، قبول داری؟
* فارس: بله. این فیلم آخریتان اسمش چیه؟
گریزان: دختران حوا. شبکه 5 دارد نشان میدهد.
* فارس: همه، از میرباقری تعریف میکنند. همان آهنربا که گفتید. یکی از آن انگار همین میرباقری است؟
گریزان: آدم باخدا، درویش، ساکت، نمازخان، سید؛ بچه شاهروده. شاهرود هم رفتیم. به همه نون داد. اول خدا! بعد این آقا. در همین سریال مختار که پذیرایی میکردم، یک ماه من را کنترل میکرد؛ خودش به من گفت. یک ماه من را کنترل میکرد که من به درد چه نقشی میخورم.
* فارس: فرزند که دارید؟
گریزان: یه پسر دارم دوتا دختر. دانشجو هستند. یکی از دخترهایم کارگردانی میخواند و دیگری، حقوق. پسرم هم که فعلا بیکاره. از زنم هم راضیم واقعا این زن برای من زحمت کشیده. من هشت سال بیکار بودم. در جنگ رفتم آغاجری آنجا زندگی کردم. هر زن دیگهای بود طلاق میگرفت و میرفت. زن، خرجی میخواهد. الان دو روز کار نرو...
* فارس: به دو روز نمیکشد؟
گریزان: خرجی میخواهد؛ حقشه. زن من رفت برایم وام گرفت و ماشین گرفتم و با آن کار کردم. یک کارهای عجیبی برایم کرده که گفتنی نیست. من اذیتش کردم یعنی فهم و درکش خیلی از من بالاتره.
اینهایی که دارید میگویید نشان میدهد که شما هم قدرش را میدانید و تمام این سالها حواستان به زحماتش بوده.
از بچهها هم راضیم؛ دخترهایم باسواد و درسخوان و نمازخوان. اهل اینکه وقتش خود را تلف کنند نیستند؛ فقط به فکر درس هستند.
* فارس: آقاپسرتان!
دستیاره. کارش سینمایی مثل خودم.
* فارس: پس دوتا از فرزندانتان راهتان را ادامه دادند؟
من دوتا پسر داشتم. یکی از آنها عمرشان را داد به شما. 25 سالش بود در کرج، در یک سانحه تصادف.
آن مرحوم هم در کار فیلم بود. دستیار صحنه بود. بعد از 13 روز فهمیدم که در سردخانه هست.
* فارس: از سر کار برمیگشت...
گریزان: ما فکر میکردیم رفته اصفهانی، جایی. نمیدونستیم تصادف کرده.
* فارس: مگر موبایل نداشت؟
گریزان: آن موقع هیچی با خودش نبرده بود: نه موبایل، نه کارت شناسایی، نه آدرس. اونایی هم که دیدنش، هیچی از او نمیدانستند که بتوانند خبر بدهند. بعد از 13 روز، برادرش و پسرعمه او در سردخونه آلبوم عکسها را که میبینند پیدایش میکنند. بعد از شش ماه، عمویش(برادرم) نیز فوت کرد.
* فارس: سال خیلی سختی داشتید. چه سالی بود؟
گریزان: 88.
سختتر از آن سال، این یادآوریهاست. یادآوریهایی که دوست نداری دربارهاش حرف بزنی. اما وسط کلامت، شاید ناخواسته، خودش را وارد میکند. گپ ما در آبادان، زود تمام شد و وعدهمان برای عکسهایش کشید به روزی که رفتم تهران. زنگ که به او زدم، خوشحال گفت: بیا کرج! ماجرایی بود تا نشانی را پیدا کردم و سر خیابان اصلی، گرفتار قطع ارتباط گوشی شدم. حتی شماره منزلشان هم قصهای داشت. در همان حین به خودم گفتم: فیلم! این خودش یک فیلمه که در آن هستم.
ناگهان گوشیام زنگ خورد: کجایی؟ رسیدی؟ بالاخره سر و کله میزبان پیدا شد. سلام و احوالپرسی تمام نشده گفت: بیا! بریم خیار بخریم. درست نبش خیابان، میوهفروشی بود. رفت داخل و کیسه پلاستیکی را برداشت و خیارها برداشت و کیسه را گذاشت روی ترازوی دیجیتال؛ بیشتر از آن مقداری بود که میخواست. کیسه را برداشت و چنگی زد و اضافهها را درآورد و داشت روی ترازو میگذاشت که یخ زد؛ زن جوانی، کودکش را وزن میکرد، آن هم با ترازوی میوهفروشی و یک ریز میگفت: قربونش برم بچهام 200 گرم کم کرده...
از پشت عینک ریبون، نگاه عاقل اندر سفیه عمو ماشاءالله به آن زن، پیدا بود. همه آنچه که دوست نداشتم از ذهنم پرید. این واقعا فیلم بود که در آن بودم. و پذیرای عالی همسر و خانوادهاش و...
وقتی با یک عاشق سینما، هم مسیر میشوی، منتظر این باش که صفایش، تو را با خود ببرد به دنیایی که او در آن زندگی میکند.