وقتي با برادر و زنبرادرش همسفر شده بود به جنوب، شايد فكر نميكرد كارش به اينجا بكشد؛ هيچكدامشان از حادثه خبر نداشتند، نه زهرا، نه زنبرادرش و نه حتي برادرش كه سرباز است و آمده بود براي استخدام در نيروي دريايي مصاحبه بدهد. زهرا حالا روي تخت اتاق شماره 11 بخش NICU بيمارستان گلستان خوابيده؛ همان تختي كه....
وقتي با برادر و زنبرادرش همسفر شده بود به جنوب، شايد فكر نميكرد كارش به اينجا بكشد؛ هيچكدامشان از حادثه خبر نداشتند، نه زهرا، نه زنبرادرش و نه حتي برادرش كه سرباز است و آمده بود براي استخدام در نيروي دريايي مصاحبه بدهد. زهرا حالا روي تخت اتاق شماره 11 بخش NICU بيمارستان گلستان خوابيده؛ همان تختي كه دانيال چاروسايي، دانيال محمودي و مائده هويزه هم امسال روي آن خوابيدند.
"زهرا بيژنكوكي"، اين دختر 26 ساله اهل فسا، حالا دكترها ميگويند مرگ مغزي شده و اميدي نيست؛ ديگر برنميگردد. سيمها و لولههايي به بدنش وصل شده و ميگويند اگر مراقبت شود اعضاي بدنش يكي دو روز دوام ميآورند و بعد از آن ديگر...
"محمد رحمانيان"، 28 ساله، اهل اهواز پدر و مادر پيري دارد كه نگران سلامتياش هستند. هشت سال نارسايي كليه و نزديك به يك سال دياليز هر پدر و مادري را پير ميكند. محمد توي راهروي بيمارستان آرام راه ميرود و يك دستش را گذاشته روي شكمش؛ آقا و خانم رحمانيان هم گوشهاي از راهروي منتهي به اتاق عمل نشستهاند و زير لب دعا ميخوانند؛ مادر تسبيح مياندازد.
كمكم زهرا را آماده ميكنند؛ پدرش كه در كرمان كارگري ميكند، خبر حادثه را كه شنيده به سرعت خود را به اهواز رسانده و حالا پشت در اتاق شماره 11 اشك ميريزد. عموي زهرا هم آمده؛ آرام، جوري كه پدر نشنود ميگويد: "برادر زهرا هم رفته توي كما؛ زنبرادرش هم حال و روز خوبي ندارد و به شدت مجروح شده." اين را كه ميگويد، پدر ميشنود؛ اشكهايش جاري ميشود روي گونه چروكخوردهاش و ميچكد كف بيمارستان. زهرا را روي تخت روان ميبرند.
"خامله" سليماني، دختر 28 ساله اهل كوتعبدالله اهواز هفت سال است كه نارسايي كليه دارد و دو ماه دياليز شده؛ پدرش فارسي نميداند، ولي دستهايش را جوري در هوا تكان ميدهد كه ميفهميم چقدر زجر كشيده؛ سن دقيق دخترش را نميداند، ولي ميداند قرار است حال دخترش خوب شود؛ زهرا را هم ميشناسد.
از اتاق شماره 11 تا اتاق عمل يك راهرو فاصله است؛ راهرويي به اندازه يك عمر. پرستارها تخت زهرا را آرام هل ميدهند؛ "قاسمعلي"، پدر زهرا هم پشت سر آنها ميآيد و چشم از دخترش، تكدخترش برنميدارد. پشت در اتاق عمل كه ميرسند، پدر و مادر محمد رحمانيان و خامله سليماني هم اشك ميريزند و پشت سر زهرا دعا ميخوانند؛ دعاي سفر.
مادر زهرا شهر خودشان، فسا بوده و نتوانسته بيايد؛ پير است و حتما پا درد هم دارد. همچنان كه دخترك را به تخت مخصوص اتاق عمل منتقل ميكنند، پدرش ميگويد: "دقيق نميدانم چه اتفاقي افتاده؛ كرمان بودم، سر كار، تماس گرفتند كه بيا، پسر و دخترت تصادف كردهاند. پسرم سرباز است و آمده بود براي استخدام در نيروي دريايي مصاحبه بدهد." اين را كه ميگويد بغض گلويش را ميفشارد و نميگذارد اسم زهرا از دهانش بيرون بيايد؛ دخترك همانتو، توي قلب پدر ميماند.
عموي زهرا ميگويد تصادف توي جاده رامهرمز به رامشير بوده؛ بدجوري تصادف كردهاند و زهرا همانروز مرگ مغزي شده و برادرش هم فعلا در حالت كماست؛ عروس قاسمعلي هم خيلي ضربه ديده و فعلا نميداند چه خبر است.
زهرا را كه به اتاق عمل ميبرند پدرش براي آخرين بار به چهره معصوم دخترش نگاه ميكند و اشك ميريزد. حتما ياد كودكيهايش افتاده كه عزيزدردانه بابا بود و از سر و كول پدر بالا ميرفت. با دخترش خداحافظي ميكند و ميرود؛ حتما ميرود با پسرش درد دل كند. در راه رفتن اشكهايش را پاك ميكند و ميگويد: "زهرا مدتي توي بيمارستان شيراز كار ميكرد؛ آنجا ديده بود بعضيها مرگ مغزي ميشوند و اعضايشان اهدا ميشود؛ يك روز مادرش را قسم داده بود كه اگر روزي اين بلا سر من آمد رضايت بدهيم اعضايش اهدا شود."
دو گيرنده كليههاي زهرا را به اتاق عمل مجاور ميبرند. محمد خوشحال است؛ مادرش ميگويد هميشه براي زهرا دعا ميكند. "خامله" هم روي تخت نشسته و ميخندد؛ خواهرش از سختيهاي دوران دياليز ميگويد و هر دو براي زهرا دعا ميكنند. پدر محمد ميگويد: "زهرا مثل دختر خودم است." پدر خامله هم مدام دستهايش را رو به آسمان ميگيرد.
دكتر امين بحريني عمل را آغاز ميكند و در اتاق عمل گيرندهها هم پزشكها محمد و خامله را آماده ميكنند. كليههاي زهرا پيوند ميشوند و كبد هم براي نجات جان يك بيمار ديگر به بيمارستان نمازي شيراز منتقل ميشود.
مهين كريمي، هماهنگكننده پيوند اعضا در بيمارستان گلستان اهواز در گفتوگو با خبرنگار اجتماعي ايسناي خوزستان ميگويد: در سال جاري چهار پيوند عضو در اهواز انجام شده و با در نظر گرفتن اين موضوع كه در 12 سال گذشته تنها 12 مورد اهدا انجام شده بود، چهار مورد پيوند در يك سال بسيار قابل قبول است. خوشبختانه فرهنگ اهدا عضو در استان در حال گسترش است و جامعه تفاوت مرگ مغزي و كما را متوجه شده است.
وي ادامه ميدهد: زماني كه يك بيمار به كما ميرود، اين فرد همچنان زنده است و احتمال بازگشت و بهبودي وي وجود دارد، ولي زماني كه فردي به دلايلي مانند تصادف دچار مرگ مغزي ميشود، احتمال بازگشت وي صفر است. در چنين شرايطي خونرساني و اكسيژنرساني به مغز متوقف ميشود و در واقع بايد گفت كه آن فرد جان خود را از دست داده و تنها برخي اعضاي بدنش براي دو يا سه روز كار ميكنند. با توجه به اينكه تعداد زيادي بيمار منتظر پيوند هستند، با اهدا اعضاي افراد مبتلا به مرگ مغزي ميتوان جان چند بيمار را نجات داد.
كريمي ميگويد: از ابتداي سال تاكنون خانواده سه فرد مبتلا به مرگ مغزي به نامهاي "دانيال چاروسايي"، "دانيال محمودي" و "مائده عبديهويزه" كه هر سه 17 ساله بودند رضايت دادند كه اعضاي فرزندشان به بيماران اهدا شود و اكنون هم با رضايت خانواده زهرا، تعداد موارد پيوند در سال جاري به چهار مورد رسيد.
زهرا زنده است، نه فقط براي اينكه كليهها و كبدش در بدن محمد و خامله و آن بيمار شيرازي است؛ روح زهرا زنده است؛ امشب شايد دخترك به خواب پدر بيايد و شايد هم به خواب مادر، آن هم با لباس سفيد و بگويد كه جايش خوب است و نگرانش نباشند؛ بگويد خوشحال است كه مادر اجازه داده اعضايش اهدا شود. زهرا، زيبا رفت...