شیخ روز دیگری هم بالای منبر نشست و گفت: الان که از منزل به مسجد میآمدم، بین راه چهارپایی را دیدم باری سنگین بر دوشش گذاشته بودند، آن زبانبسته نفسزنان آن بار سنگین را میکشید و میبرد، دلم به حال آن حیوان سوخت، همچنان به او نگاه میکردم تا مقابل خانهای رسید و بار از دوشش برداشتند...
کد خبر: ۳۳۳۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۱/۱۷