«محمد البوعزیزی»26 ساله که به رغم داشتن مدرک تحصیلی، ناگزیر از راه
دستفروشی کسب درآمد میکرد،ققنوس وار در شهر«سیدی بوزید»دست به خودسوزی
زد؛آتشی برای رهایی یک جان که به آزادسازی یک جهان انجامید.
اعتراضاتی که از دامن گُر گرفته بوعزیزی برخاست در نهایت به سقوط دولت تونس
و فرار«زین العابدین بن علی» رئیسجمهور این کشور منجر شد.
او خودش را به آتش کشید تا مملکتی نسوزد.
«محمد بوعزیزی»جوانی بود که در تعامل با شعلههای آتش، ملتش را از تاریکی رهانید.
آری تونس؛نور آزادیش را مدیون پوست متورم از درد این جوان است که چون شعله ای در اهتزاز و خورشیدی تمام وقت؛مردمش را بیدار کرد.
این چنین بود که او به نمادی از مقاومت در تونس و دیگر کشورهای عربی تبدیل
شده.و راستی!«آزادی سرودش را اول بار بر پوست تو خواند البو عزیز.»
بیست و هفتمین نخستوزیر ترکیه تحول سازترین آنها بوده است.او توانسته با
اعمال تغییرات جدی در صحنه داخلی و خارجی ترکیه هم برای مردم این کشور
پیشرفت و رشد اقتصادی به ارمغان بیاورد و هم با برقراری روابط خود با
کشورهای اسلامی، به همگرایی در جهان اسلام کمک کند.
«رجب طیب اردوغان»غولی است که در سال ۱۹۵۴ در شهر استانبول ؛بطری را گشود و
به بیرون گریخت.ترکیه امروز با رهبری او توانسته به عنوان کشوری گسترش
یافته در افق آسیایی و اروپایی؛روزهای طلایی امپراطوری عثمانی را تکرار
کند.فراتر از تلاش برای بازگشت مجد امپراطوری،او این روزان و شبان چهره ای
متفاوت از دین اسلام در پیشگاه افکار عمومی جهان دین گریز و دین ستیز سامان
داده است.صحنه پرخاش شجاعانه او با هم قطار اسرائیلی اش در کنار حضور
قدرتمندانه او در میان ملت های در پی آزادی و ایستادگی مردانه ای که از خود
در برابر ارتش سکولار ترک تبار نشان می دهد؛اردوغان را در ویترین غول های
جهان مدرن کاشته است.ویترینی که بدون«رجب» حتماً یک چیزی کم دارد.
«آنگ سن سوچی»را نیز می بایست در صف غول های از بطری جهیده قرار دهیم.او که
در راه استقلال وطنش به داغ پدر،مادر و شوهرش نشست و نزدیک به یک دهه از
دیدار فرزنداشن محروم بود اما در برابر دیکتاتوری نظامی حاکم ذره ای کوتاه
نیامد.
او غول دموکراسی برآمده از آتش فشان های انسانی آسیاست؛که از عمق وجود با
آگاهی و معرفت نسبت به حق مردم در تعیین سرنوشت و تعیین حاکمان،تا رهایی
کامل ملتش از پای نخواهد ایستاد.
«سوچی»؛برمه را ترک نمی کند و بارها گفته است:ترجیح میدهد در کنار مردم
کشورش بماند.حبس بی وقفه،زندان های سخت،فشارهای سیاسی و روانی گوشه ای از
مظالمی است که او برای آزادی وطنش از چنگال دیکتاتوری پرداخت کرده و امروز
او بدون کمترین تبلیغاتی در ویترین زنان تحول ساز قرن قرار گرفته است.
صحنه مذاکره او از پشت دروازههای خانهاش با عدهای از راهبان بودایی
معترض در ذهن بیدار افکار عمومی ثبت شده و به یادگار خواهد ماند...صحنه
مذاکره یک غول در بند.
«جولین پل آسانژ» خود اما یک غول دیگر قرن بیست و یکمی از بطری گریخته
است.او با شعار جذاب«ما حکومتها را شفاف میکنیم» با ارتشی به استعداد 500
سایت به فرماندهی«ویکیلیکس» اساس تحولات جهان عرب را با افشای چهره واقعی
کودتا گران پنج دهه پیش کلید زد و خود اما با پایان ماموریتی که تاریخ بر
دوش اش نهاده بود به گوشه ای خزید.
«آسانژ» با شمشیری آخته و چراغی به دست وارد زیر زمین قدرت شد تا با
تاباندن پرتوهای نور،عصری تازه رقم خُورَد.عصری که گرچه بنام او سکه نخورد
اما«آسانژ» ناگهان استارت زننده تحولاتی گردید که شاید برمبنای آن شاهد شکل
گیری دنیایی تازه باشیم.دنیایی که بیش از آنکه به زیست گاهی پیچیده و لایه
بندی شده شباهت داشته باشد به اتاقی شیشه ای مبدل شده که اصحاب قدرت در
ظرف آن به گونه ای شفاف و دیدنی در معرض قضاوت مردمان قرار می گیرند.
ظاهراٌ «آسانژ» آمد تا همگان در معرض قضاوت باشند.
اینگونه بود که در آغاز دومین دهه از قرن فراموشی غول ها و هزاره اسطوره
زدا؛بطری ها آرام آرام به ساحل قبیله زدند تا کودکان بازیگوش از سر کنجکاوی
کاشف غول های هزاره سومی باشند.
دیدن و پیگیری این تحولات برای من که شوربختانه در ابتدای دهه 90 از پایان عصر اسطوره ها سخن گفتم؛رهیافتی تازه را فراچنگ آورده است.
راستی! چه باک که این روزها طعنه می فرمایند توبه فرمایان؛«ما را چه به چه؟»
حتی چه باک اگر از اسطوره گفتن بر خلاف جریان مسلط روشنفکری سخن گفتن باشد
که؛این نسل با غول ها سَرِ ناسازگاری گذاشته است. نسلی که اگر چه از نسل ما
هوشمند تر است اما جای دغدغه های بزرگ،روایت های فرومایه را برگزیده و در
وانفسای ایدئولوژی پایان تاریخی اش،سوت پایان عصر غول زدایی را کشیده
است.باری!نسل ترانس،گویی قطار غول ها را از حرکت باز نگاه داشته و در رنگین
نامه یومیه خود تیتر درشت پایان عصر غول ها را حک کرده است.اما دریغا درد
که این مطالبه خود یک مطایبه بود.آرزویی ناکام مانده،امانتی از دست رفته و
هدفی بر جای نشسته...
شاید اما سخنواره موصوف،اظهار کودکانه دلتنگی فلسفی این روزهای بی شمار کسان بود.
هر کدام از اعضای قبیله آخر روزی دلتنگ می شوند.
و چه دردی است«دلتنگی»آقا!راست می گویند که بعضی ها به دردِ هم می خورند.بعضی ها هم به درد هم نمی خورند.اما معیار«درد»است.درد آقا!
این روزها که سخت می گذرد؛هر کس در پیِ گم شده خویش است.
یکی سراغ«مفتش شش انگشتی»را می گیرد.
یکی«رضا خوشنویس»را می خواهد.
دیگری بی قرار لحظات با«رضا تفنگچی»بودن است.
«خان مظفر»هم هنوز سینه چاکانی دارد عجیب.
یکی حتی دلتنگ«شعبون استخونی»است.
آن یکی ظاهراً بر کرسیِ«کمیتهی مجازات»نشسته است در لحظه وداع تاریخی«ابوالفتح» با دختری شهر آشوب و از دیار آفتاب.
یکی البوعزیزی، دیگری آسانژ،آن یکی طیب اردوغان و دیگری سوچی!
...و تو با خود در این هیاهوی دلتنگی های کودکانه هزاره سومی می پنداری،شاید راست گفته اند:«روشنفکر مشرقی در مغرب می میرد».
می پنداری،شاید مقصر،معلم دستور زبان فارسی بود؛که به من نگفت:«من»با هر«تو»یی«ما»نمی شود.
و حالا اینجا هنوز شهوت دلتنگی می تپد در اندامواره مردمان.
وقتی که تنهایی!و این تقصیرِ تو نیست؛چرا که شاخهی خشکِ درختی که از بهار جامانده انتخابِ هیچ پرندهای نیست.
اینجا دلتنگی زل می زند با چشمان دریده تا از رو،برود لال پرستان تنگ نظر.اینجا بی قراری ها هم رنگ دلتنگی دارد.
حتی اگر این دلتنگی ها رنگ قاجاری داشته باشد که ندارد.
هرچند برخی را گمان بر این است که با پایان عصر غول های سیاست،دنیا غم
انگیز و بی جاذبه شده است ولی مردم میانه حال را رهبرانی میانه حال خوش تر
است و وقتی ابرمردها خریداری ندارند،ابرمردی؛زاده نمی شود.
و راست می گفت؛«علی»از زبان عاشقِ«ابوالفتح»...
دروغ چرا:آ آ آ:«بیقراریشاءن مردها نیست. بشور این کف احساسات رو از تنت
رضا! صلابت آب رودخانه گرچه به لطف گرمابه نیست. اما تنهای مقاوم در آب
رود آبدیده می شوند نه خزینه حمام. هیچ کس از دلی که غنج میزند توقع پردلی
ندارد. تا وقتی آوای سر خوشان امان از این دل باشد مردمان دسته دسته از قی
و استفراغ میمیرند و خم به ابروی صاحب دلی نمیآید.»
دلتنگی های ناغافل ما به اسطوره ها شاید اما یک بازی کودکانه است.گریز از
تنهایی و دیدن تمنیّات خود در دیگری خرج دارد حتماً.در عصر آهن هم هیچ خرجی
بی درد نیست لابد.دست کم خرج دلتنگی شاید دردِ دل باشد.
...نمی دانم!شاید راست باشد که دلتنگی خود یک«بازی»است.بازی بزرگان که قواعد خود را هم دارد!..
درجهان اما؛ما همه بازیگریم.نه خود می خواهیم،بلکه از تدبیر دیگریم پس ما
همه تحت تدبیر و یا تزویر دیگریم.برخی از ما هر چند تدبیر می کنیم،بازی
روزگار را نمی فهمیم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری
مرا... و همه ما تنهاییم.
راستی اما؛داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسان ها فنا می شوند ، این
است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.و همیشه هر چیزی را که دوست داریم
به دست نمی آوریم.انسان عاشق زیبایی نمی شود. بلكه آنچه عاشقش می شود در
نظرش زیباست!
این قاعده بازی روزگار است.نقش ها ثابت ولی بازیگران متغیرند.
انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است ، دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد .
بازی روزگار مانند نواختن پیانو است.ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد
یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.و«بازی» در لحظه پدید
می آید.زندگی در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان بازی کردن با
عشق و زندگی کردن همراه با دوست داشتن است.
خان مظفر هم با چنین دانسته ای خطّی می زد بر دامن سخن که؛«ادامه
بدید.بازی،مختص کودکان نیست.بازی علائم تمنیات باطنه که در واقیت امکان
وقوع آن نیست. سرعتی که دست شما تعیین میکنه از قوه برق ساخته نیست فقط
هنر دسته. شما به تقدیر و بخت بیاطلاعین مایلین خود سرنوشت ساز خود باشید
شما استطاعت اینو دارید که پروانههای دست آموز زیادی داشته باشید».
خان مظفر تارک آخرت بود چون بسیاری از امروزی مردمان.حالا او افقی داشت به پهنای عملش و مردمان امروزان؛افقی مردمانه تر.
او انسان را مسافری می پنداشت غافل.که رنگ ها و لذت ها؛غفلت های اویند.غفلت هایی از سر تقصیر.و لابد تقصیرهایی از سر غفلت.
خان؛اهلیّت خانی داشت اما بر طریقت خوانین نبود.شهوت سیری ناپذیر مظفر؛قدرت بود که چشمه همه شدن هاست.در سفری از «دل» به «تن».
و سفر بر دو قسمت است: سفری بُوَد به«تن» و آن از جایی به جایی انتقال کردن
بُوَد؛ و سفری بُوَد به«دل» و آن از صفتی به دیگر صفتی گشتن بُوَد.
خان مظفر هم بر این باور بود؛که می گفت:«و ما مسافران سمجی هستیم که به این
زودیها قصد ترک هتل را نداریم در هتل همه با هم مهربانند. چون همه
میهمانند حتی این وضع در مورد منم که مقیم دائم هستم رعایت میشه. جالبه
برای ما پیرها جالبه زندگی عادی روزانه رو با شور و هیجانات مسافران از راه
رسیده و یا در حال رفتن مطبوع کنیم».
مسافرانی چنین البته؛اسطوره های دنیای ستیز و ستیزه اند.که گاه می ایند و
گاه می مانند و گاه...اسطوره ها زاینده اند.آنان برای فرزندان سرزمین خویش
امید را به ارمغان می آورند.
اسطوره ها و قهرمانان؛گفتمان های فرهنگی یک تمدن را روایت می کنند و این گفتمان ها لاجرم هویت سازند.
جهان امروز فصل بهار و رویش باشکوه علمی خویش را طی می کند.هر روز ده ها
هزار اختراع در سرتاسر جهان به ثبت می رسد نام های بسیاری بر سر زبان ها می
افتد و هنوز بیست و چهار ساعت نگذشته که ده ها هزار نام دیگر مطرح می شوند
و همین طور...
اما این همه ستاره چطور در جوامع تبدیل به خورشید نمی شوند؟!
خورشیدها چه کسانی هستند؟
خورشیدها شخصیت های کاریزمایی هستند که توده را همراه نفس های خویش می کنند
.چهره های آنها ، صدای آنها و... می شود طول موج های نظرات و خواسته های
یک ملت ...
و اسطوره ها حامل رسالتی عمیقند.
راست گفته اند که:«برآزندگان شادی را از بوته آتشدان پر اشک ، بیرون خواهند کشید».
تاکید می کنم:«اسطوره ها زاینده اند!آنان برای فرزندان سرزمین خویش همواره امید به ارمغان می آورند».
راستی اما سرزمینی که اسطوره های خویش را فراموش کند به اسطورهای کشورهای دیگر دلخوش می کند.
فرزندان چنین دودمانی بی پناه و آسیب پذیرند .
داشتن قهرمان برای یک سرزمین واجب تر از هر چیز دیگریست .
رشد هر سرزمینی در بخش های گوناگون نیازمند قهرمانان شکست ناپذیر و پر انرژی است.
اسطوره های کهن ، پایه ها و ستون های فر و رشد کشورند .
گرچه«خان مظفر»اعتقادی دیگر دارد:«بر خلاف نظر شما این ملت ظاهرا سر به
اطاعتند در خانه خود هر کس خدایی ست و ولایتی ساخته باب طبع. باطنا این
مردم هیچوقت زیر بار زور نرفتن و اعتقادات و عواطف خودشون رو در حوادث
تاریخی بیشمار حفظ کردند».
اما؛برای رشد و شکوه دوباره سرزمین مادری قهرمانان رویین تن می باید ظهور یابند .
بی گمان این گمانه درست است که؛هویت فردى ما از فرا روایت هایى تشكیل مى شود كه ما خود درباره خود مى گوییم.
آنچه در انسان ها مشترک است در اسطوره ها بازتاب یافته است.
اسطوره داستان جست وجوی ما برای یافتن حقیقت، معنا و دلالت عِلّی اعصار و
قرون متمادی است. همه ی ما نیازمند آنیم که داستان خود را بگوییم و درک
کنیم، همه ی ما نیازمند آنیم که مرگ را درک کنیم و با آن روبه رو شویم و
همه ی ما در گذر از ولادت به زندگی و سپس مرگ به کمک نیاز داریم. همه ی ما
برای زیستن؛به معنا دادن، لمس جاودانگی و درک رازآمیز بودن و فهم اینکه چه
کسی هستیم نیاز داریم.
اسطوره در یک کلام این همه بار را بر دوش می کشد...
از این رو تاریخ نیز همواره با «حال» سنجیده مى شود و گذشته مى بایست در
خدمت بازخوانى و بازتفسیر امروز باشد،همیشه تاریخ زمان حال است، یعنى تاریخ
همیشه در حال ساخته شدن است و به جاى اینكه یك رویداد عظیم و تمام شده
باشد، همیشه باز و براى دوباره نویسى و تغییر شكل آماده است.
بسیاری از متفکران؛بزرگ ترین تحول تاریخ را گذر از اسطوره به عقل ـ زبان می
دانند و بر این باورند که تنها راه گریز از مطلق انگاری روح مدرن بازگشت
به اسطوره ها است به این معنا که اساطیر راه را برای فرو رفتن به عمق سنت
باز می کنند.
«سیاوش»هم در عصر دلتنگی انسان ایرانی به اساطیر در بخشی از این تاریخ
هزارتویِ پیچ در پیچ،اسطوره یِ قربانی شونده یِ ایرانی در کنارِ بانویِ
نمادین اش«سودابه»،برابر نهاده یِ دموزی و اینانا ،تموز و ایشتر، مردوخ و
ایشتر،ایزیس و ایزیریس،آدونیس و آفرودیت، سیبل و اتیس تا...یوسف و ذلیخا
ست.
مرگ،شهادت،به آتش رفتنِ سیاوش یا به زندان شدن،همگی جایگزینی برایِ پنهان
شدنِ دانه در خاک اند و بازگشتِ اسطوره ها از جهانِ مردگان یا برون آمدن از
آتش یا رهایی از زندان و . . . جانشینِ باز رویِش و باروریِ دوباره یِ
زمین است.
راست گفت«کفیل نظمیه»:«حرف و سخن نشخوار آدمیزاده. دهن آدم زنده به علامت
حیات دائم باید بجنبه یا با خوردنی یا با حرف مفت به هر حال ضرر درد دل
کمتره تا تنقلات درد دل آور بگید از همون خاطرات شیرین کودکی».
برخلاف پوزیتیویست هاى رنگارنگ كه بارها مرگ اسطوره را اعلام كرده اند،
اسطوره ها به این یا آن شكل خود را بازتولید و دگرگون مى كنند. اما اگر
نگوییم اسطوره ها ققنوس وار از خاكستر خویش برمى خیزند، اما می توانیم
بگوییم،حتى با مرگ اسطوره هاى كهن، اسطوره هایى نوین پدیدار مى شوند.
امروز اسطوره ها دوباره آشكارا بازگشته اند و بیش از پیش رخ نموده اند.
بى گمان نباید«بازگشت اسطوره ها»را با اسطوره«بازگشت» همسان پنداشت!
اما با آغاز مدرنیته، دوران بینش هاى اسطوره اى به سر آمد و«انسان»مركز
توجه و تفسیر و تغییر شد و خود هم سوژه و هم ابژه قرار گرفت و براى
تجلى«من»خود،به اندیشه انتقادى روى مى آورد و به عمل اجتماعى تحول جویانه
دست مى یازد تا به احراز فردیت و اثبات هویت خویش بپردازد.
«رضاخوشنویس»هزار دستِ هزار رنگ چنین گفتمان خوشی داشت از هویت و فردیت که
حُزن آلوده می تراوید:«ابراهیم و اسماعیل، هر دو در یك تن بودند، با من، پس
گفتم ابراهیم، اسماعیلت را قربان كن، كه وقت وقت قربان كردن است.
قربانی كردم در این قربانگاه، و جوهر این دفتر، خون اسماعیل است، پسری كه
نداریم، دریغ كه گوسفندی از غیب نرسید برای ذبح، قلم نی، از نیستان میرسید
نی در كفم روان، نی خود نفیر داشت نفس از من بود نه نغمه».
بنا به عقیده «فیثاغورث» یك جریان نهفته از ارتباط و هماهنگی وجود دارد كه
زیربنای تعاملات بین اجتماع انسانی و طبیعت را تشكیل می دهد. به عبارت دیگر
مهم اجزا فردی و عناصر نیستند بلكه ارتباط مابین آن هاست كه حایز اهمیت
است.عصر حاضر عصرسنتزهای فردی است. در این دوران؛آدم؛مجموعه ای از ادراكات و
باورهای خود را از جهان بیان می كند. به نظر می رسد كه در حال حاضر
؛اسطوره های عمده از میان رفته اند و ما با هجوم درون مایه ها و روندهای
شخصی مواجهیم.
هجومی سخت و دهشتناک تر از شلیک کلمات از زبان رضای خوشنویس که:«آزردمت
انگشتک؟ دوست داری آتش از اسلحه بچکانی یا مرکب از قلم نئین؟ خون میطلبی
یا جوهر؟ انگشت کی در این میان باشه گرانقدرتری خوشنویس یا تفنگچی؟»
آری؛به واقع اساطیر نوعی سنت تعلیم و تربیت برای ارتباط یا خرد زندگی بوده
اند.آنچه امروز با آن مواجه ایم دنیای اسطوره زدایی شده ای است شاید هم
درست به همین دلیل است که سنت گرایان منتقد مدرنیسم به اساطیر علاقه مند
شده اند. آنچه اساطیر مطرح می کنند هماره موضوع جذاب و مورد علاقه ی سنت
گرایان است.اساطیر داستان هایی در مورد خرد زندگی مطرح می کنند و این درست
چیزی است که در پس تکنیکی شدن و خداوندگاری علم فراموش شده است و فلاسفه و
متفکران بسیاری از هیدیگر و نیچه تا دریدا و چامسکی و ویتگنشتاین و دیگران
به نقد آن پرداخته اند.
حالا پرسش کلیدی این است:آیا ما نیز از غول ها بی نیازیم؟
آی«محمد مالی»این سوال مهمی است.
غول ها در تاریخ جوامع غربی نقش بسیار مهمی در گذار و توسعه داشته اند.آیا جوامع شرقی از این ویژگی محروم بوده اند!
بازخوانی باشکوه«فاوست»،«گوته»از زبان«مارشال برمن»در«تجربه مدرنیته»،گواهی صادق بر این مدعاست.
تمدن بشر روی دوش غول هایی چون«فردریک»و«کاترین»به پیش آمده است.
آیا یک جامعه در حال گذار می تواند از غول ها صرف نظر کند و بر طبل مرگ آنها بکوبد و بر جنازه شان دست افشانی کند؟
بدون غول های اندیشه ورز و سیاست پیشه که قهرمان بیشه توسعه شوند کار این گذار نیمه تمام آیا تمام می شود؟
ما آیا از«فاوست»بی نیازیم؟
این پرسش مهمی است که پاسخ به آن تامل فراوان می طلبد.
پس عجالتاً ما ایرانیان بهتر است در سُرنای مرگ غول ها ندمیم و با توجه به
تجربه تاریخی گذار؛لختی در این باب بیندیشیم که آیا در تاریخ و جغرافیای ما
نیز دیگر فلسفه وجودی غول ها از بین رفته است؟
باری؛دوستان خوزستانی! ما نیز از غول ها بی نیاز نیستیم.
قفل؛یعنی کلیدی هست. معما یعنی جوابی هست. ...
این روزها اما قفل های فراوانی فراروی ما قرار گفته اند.
به معماهای بی جوابی خورده ایم و...
هان ای خوزستان غول کُش!
به قول«سیروس»:«مُرده چه داند؛تابوت بر شانه کیست.»
و یا جلال که در«میوه ممنوعه»در وصف کارکرد اسطوره ای می گفت که:«ما اگه جنگ نمی کردیم این مناقصه مناقصه نبود...المناقصه بود!»