با نگاه اول مجذوب چهره زیبا و دوست داشتنی اش میشدی . آنقدر نسبت به عبادات٬ نماز و روزه اهمیت میداد که حس میکردم انگار خدا را با چشم می بیند که ناظر اعمال اوست .
با سن کمی که داشت کمتر به نفسش اجازه گناه کردن می داد بلکه هیچکس در حضورش جرات گناه کردن خصوصا غیبت کردن نداشت .
آن شبی که منافقین کوردل مسجد را با بمب ساعتی منفجر کردند اسلحه دار پایگاه امام خمینی (ره) بود و از چند ناحیه شکم مجروح شد و تا مرز شهادت پیش رفت و در بیمارستان بقیة الله ( عچ) تهران بستری شد .
وقتی که مادر عزیزیش به او گفت : چه آرزویی داری ؟ گفت مرا زودتر به مسجد ببرید دوست دارم روی خرابه های مسجد بستری باشم. دلم برای مسجد و بچه های مسجد تنگ شده است و شفای من حضور در مسجد است مرا به مسجد ببرید زودتر خوب می شوم .
او فقط شانزده سال سن داشت و به عشق شهادت زندگی میکرد . جای جای مسجد صدای سوز مناجات شبانه اش را شنیده است .
شبی ناگهان از جمع دوستان رفت . همه جا را سرک کشیدم ولی خبری از او نبود . تا بالای بام سجده گاه دیدم در گوشه ای نشسته بود و با وسایل نماز و مناجات و کتاب دعای کوچکی که همیشه در جیب پیراهن بهمراهش بود رو بخدا سخت می گریست .
دیگر هنگامی که رضا ناگهان از جمع دوستان جدا می شد تنها همان مکان را جستجو میکردم . او عاشق عبادت نماز شب و گریستن بدرگاه الهی بود .
به دلیل صغر سن به او اجازه ی حضور در جبهه را نمیدادند و برای آنکه از التماسهای او رهایی یابند مسئول ناحیه بسیج به او گفت : اگر در ۲۰ مکان دیوارهای منطقه را برای شعار نویسی رنگ آمیزی کنی تورا به جبهه می برم .
از آن پس او فرد دیگری شده بود . تمام فکر و ذکرش انجام این وظیفه بود چنان شور و نشاطی وجودش را فرا گرفته بود که گوئی وعده بهشت به او داد شده است . پس از اتمام کار که با جدیت تمام در ظرف مدت کوتاهی انجام شد جواز اعزام به جبهه را دریافت کرد .
در جبهه ساقی رزمندگان اسلام شد و هنگامی که می رفت تا آبی برای همسنگران تهیه کند با انفجار گلوله ۶۰ نقش بر زمین شد و آب فرو ریخت.
او ساقی جبهه کوشک شهید جاوید رضا نیک فرجام بود که در تاریخ ۲۲/۵/۱۳۶۱ به ساقی دشت کربلا پیوست و در حالی که لبخند زیبائی بر لبان دائم الذکرش نقش بسته بود بهشتی شد .
در وصیت نامه زیبایش نوشته بود :
اگر باشد قرار آخربمیرم نمی خواهم که در بستر بمیرم