بيت رهبري دو خصوصيت بارز دارد! اول هيچ ساختمان نوساز و مرتفعي ندارد. مجموعهي اداري بيت رهبري شامل خانه هاي قديمي {يا بهتر بگويم كلنگي} است! خانههاي قديمي هم كه ميدانيد تا دلتان بخواهد اتاق دارد. كف عمدهي اتاقها موكت است. موكتها به غايت سادهاند و كاملا پيداست سالهاست زير پا افتادهاند! و خصوصيت دوم؛ عليرغم اينكه هيچ وسيلهي تزئيني و زينتي در مجموعهي بيت ديده نميشود همه جا تميز و زيباست. پيچكها، چمنكاريها و درختان تنومند، نشان از ذائقهاي لطيف و زيباپسند دارد!
به گزارش افکار به نقل از پايگاه اطلاعرساني دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آيتاللهالعظمي سيدعلي خامنهاي، ديدار مسئولان كتابخانههاي بزرگ و عمومي و جمعي از كتابداران سراسر كشور با رهبر انقلاب حاشيههايي به همراه داشته كه در زير ميآيد:
۱. ساعت هشت شب چهارشنبه خبر دادند توفيق ديدار با رهبر انقلاب مهيا شده است. جا خوردم. وقتي براي هماهنگي نداشتيم. پنجشنبه و جمعه تعطيل بود. يكشنبه هم ميلاد حضرت صاحب الزمان و طبيعتا شنبهي بين دو تعطيلي بسياري نبودند! سخت بود ولي از همان پنج شنبه ستاد ديدار تشكيل شد و روز ميلاد مهدي موعود هم ستاد به طور جدي فعال بود.
۲. شريك شدن وزارت ارشاد كارها را سختتر ميكرد چرا كه واسطهها و سليقهها را بيشتر كرده است. ياد نصيحت پدر بزرگم ميافتم كه ميگفت: شريك، خوبش هم دردسر است! ميترسيدم اصطكاكهاي ذاتي كار، باعث ايجاد كدورت شود! كه خدا را شكر نشد!
۳. آرزو داشتيم روزي به ياد ماندني خلق كنيم فلذا برنامههاي جنبي متعددي طراحي كرديم. شرط تحقق اين آرزو كسب موافقت توامان مقامات نهاد، وزارت ارشاد و بيت رهبري بود! آخرش هم خيلي از برنامهها محقق نشد. نمايشگاه و شعرخواني دسته جمعي محضر رهبر انقلاب عصر سه شنبه لغو شد. خيلي حيف شد. براي هر دو كار تلاش زيادي كرده بوديم اما مسولين بيت رهبري مصلحت سنجي خودشان را دارند!
۴. سماجت ما پايان پذير نبود! گفتيم حالا كه با نمايشگاه موافقت نكردهاند كل نمايشگاه را در كتابچهاي تقديم حضرت آقا ميكنيم! تا ساعت چهار صبح طراحي كتابچه طول كشيد. تا پرينت رنگي گرفتيم و فنر زديم ساعت ۹:۱۵ شد. دير شده بود. ماشين دربست گرفتيم براي انتهاي خيابان فلسطين!
۵. اسم من و سيد عارف براي ديدار خصوصي با رهبري رد شده بود. بايد ميرفتيم خيابان كشوردوست! خدا را شكر دير نشده بود. محافظ اول جزوهها را گرفت! گفت هيچي نميتوانيد ببريد داخل! آنقدر شوق ديدار با حضرت آقا داشتيم كه همهي آرزوها يادمان رفت! چانه هم نزديم! فقط يك آرزو داشتيم. ديدن حضرت آقا از نزديك!
۶. از سه گيت رد شديم. سربازها مودب و خوش برخورد بودند و همه شان مثل يك نوار از قبل پر شده ميپرسيدند: عطر، فلش، موبايل، كليد، دفتر و . . . همراهت نيست؟ مي گفتم: هيچي! هيچي! انگار نشنيده بود! كار خودش را ميكرد. با وسواس ميگشت! حق داشت. ميتوانستم سنگيني وظيفهاش را درك كنم!
۷. قبل از من ده-دوازده نفر آمده بودند. معاونين وزير. معاونين نهاد. پرفسور مولانا. آقاي نجفي مرعشي و چند رييس كتابخانهي بنام كشور! كنار دستم جواني نشته بود و تند تند مينوشت. به سيد عارف گفتم: مواظب باش! اين پسره حاشيه نگاره ديدار امروزه! هر حرفي بزني ميره توي حاشيهها! اما نتوانستم اين پيام را به آقاي واعظي كه كمي دورتر از ما نشسته بود برسانم!! آقاي واعظي از همان فاصله از من پرسيد: جزوه ها را آوردي؟ گفتم: نه! محافظين از ما گرفتند! گفت: خير است! من هم توي ماشين جا گذاشتم! و همين ديالوگ ساده شد دستمايهي يك بند از حاشيهنگاري جوان! كاش لااقل به جوان گفته بودم اين جزوه متن سخنراني نبود بلكه گزارش عملكرد بود تا سهوا " اشتباه حاشيهنگاري نكند!
۸. بيت رهبري دو خصوصيت بارز دارد! اول هيچ ساختمان نوساز و مرتفعي ندارد. مجموعهي اداري بيت رهبري شامل خانه هاي قديمي {يا بهتر بگويم كلنگي} است! خانههاي قديمي هم كه ميدانيد تا دلتان بخواهد اتاق دارد. كف عمدهي اتاقها موكت است. موكتها به غايت سادهاند و كاملا پيداست سالهاست زير پا افتادهاند! و خصوصيت دوم؛ عليرغم اينكه هيچ وسيلهي تزئيني و زينتي در مجموعهي بيت ديده نميشود همه جا تميز و زيباست. پيچكها، چمنكاريها و درختان تنومند، نشان از ذائقهاي لطيف و زيباپسند دارد!
۹. ساعت ۱۰:۱۵ به حياط پشت حسينيه رفتيم. صداي شعارهاي جمعيت به وضوح شنيده ميشد. اتاق خاطره انگيزي روبروي مان بود! براي سيد عارف خاطرهي ديدار ده سال پيش با حضرت آقا را گفتم. ده سال پيش با حدود شصت نفر از دبيران جامعهي اسلامي دانشجويان محضر آقا شرفياب شديم. قرار بود فقط نمازجماعت را اقامه كنيم ولي بچهها چنان احساساتي نشان دادند كه حضرت آقا ايستاده نيم ساعت براي مان سخنراني كردند و اين اولين دست بوسي من بود از رهبري عزيز!
۱۰. ساعت ۱۰:۴۵ درب خانهي همجوار باز شد. همهمان به يك صف ايستاديم. نهايتا " بيست نفر بوديم. طنين صلوات همهجا را پر كرد. رهبر معظم انقلاب آمدند. بال بال ميزدم! نميدانستم چه كار كنم! رفتم اول صف؛ شلوغ بود. رفتم آخر صف! آقا را نميديدم. از صف ميزدم بيرون محافظين تذكر ميدادند. آن چند ثانيه انگار چند ساعت گذشت! بالاخره نوبت من شد. سلام كردم. گرم جواب دادند. دست شان را بوسيدم و پشت سرشان راه افتادم. فاصلهام با حضرتشان يك محافظ بود. راضي نشده بودم تا خواستند وارد سالن بشوند از فرصت استفاده كردم و به شانهشان دست زدم. محافظ جوان چنان با غليظ نگاهم كرد كه ترسيدم الان از بيت بيرونم ميكنند! از بس همهي مهمانان رسمي رفتار ميكردند لابد محافظين با خودشان ميگفت: اين ديگه چه مدير بيكلاسيه!؟
۱۱. احوالپرسي حضرت آقا با پرفسور مولانا و آقاي نجفي مرعشي و رييس يكي از كتابخانههاي شخصي يزد بيشتر از ديگران بود. آقا از وزير پرسيدند: پس آقاي واعظي كجا هستند؟ وزير هم توضيح داد با آقاي گلپايگاني داخل حسينيه رفتند. و اين نشان از دقتنظر بالاي ايشان داشت! يكي از مديران از آقا طلب چفيه كرد. ايشان هم با خنده فرمودند: اگر به سلامت برگشتم؛ چشم!
۱۲. پس از ورود به حسينيه آقا سوار آسانسور شدند. جلوي آسانسور باز بود و من چند لحظه ايستادم و در حين بالا رفتن سيمايشان را نگاه كردم. آثار بالا رفتن سن را ميشد در چهره ايشان ديد اما همچنان اقتدار، مهرباني، صلابت و دلربايي گذشته را داشتند. با صداي شعارهاي جمعيت به خودم آمدم. همان چند ثانيه كافي بود تا همهي جاهاي كليدي گرفته شود. به ضلع شرقي راهنمايي شدم. سكوي فيلمبرداري صدا و سيما جلوي ديدم را گرفته بود لذا با پر رويي رفتم و كنار فيلم بردار پاييني نشستم. شانس آوردم كه فيلم بردار هم از محدودهي خودش جلوتر آمده بود. يكي از محافظين جلو آمد و به فيلمبردار گفت: قرارمون اين بود كه از اين ستون جلو تر نريد! فيلمبردار هم بيچك و چونه عقب نشست و جا براي نشستنم باز شد!
۱۳. پيش از سخنان حضرت آقا، جناب وزير و آقاي واعظي گزارش دادند. بين رفقا بحث بود كه گزارش آماري و جزيي آقاي حسيني مناسبتر بود يا بيانيهي تجديد بيعت گونهي آقاي واعظي؟! به هر حال خوبياش اين بود كه هيچ كدام تكراري نبود و به نحوي مكمل هم بود!
۱۴. اوج اين ديدار بيانات رهبر فرزانه انقلاب بود. سخنراني نيم ساعته آقا نشان از تبحر شگرفشان به كتاب و بازار نشر داشت و مطالبه هايشان از مردم و مسولين نمايانگر نگاه بلند نظرانهشان به كتاب بود! كم اتفاق ميافتد كه ايشان از وضعي در كشور گله كنند ولي در اين ديدار وضعيت موجود كتابخواني را رضايتبخش ندانستند و از همگان خواستند براي وارد شدن كتاب در سبد زندگيها برنامهريزي كنند.
۱۵. در حين دعا كردن حضرت آقا، همهي مسولين به سمت پشت پرده هجوم بردند. دير جنبيدم و عقب ماندم. تلاشم براي جلو افتادن از بقيه هم بي ثمر بود! آقا ميثم -فرزند آقا- با خنده گفت: عجله نكن جوون! همه از اين در بايد رد شويم! هر كاري كردم دوباره شرف دست بوسي آقا نصيبم شود نميشد. گويي محافظين مرا شناسايي كرده بودند كه با بقيهي مديران اتو كشيده فرق دارم و مانع جلو رفتنم ميشدند! نشد كه بشود! آقا در پاشنهي در به طرف جمع مديران برگشتند. يكي از مديران براي دادن نامهي يكي از دوستان آقا جلو رفت. حضرت آقا نامه را گرفتند و با تلخي به او گفتند: ما با شما يك كاري هم داريمها! احساس كردم خود مدير هم در جريان ناراحتي آقا بود! گفت: خدمت ميرسيم! چشم! و سريع از تيرس نگاه تند آقا خارج شد! و آقا پس از خداحافظي از همان دري كه وارد شدند، از حياط خارج شدند.
۱۶. و هرچند اينگونه اولين ديدار كتابداران سراسر كشور با رهبر محبوب و فرزانه انقلاب به پايان رسيد؛ بر مبناي فرمايشات حضرت آقا تازه كار ما آغاز شد.