سوار تاکسی که شدم ،دم کردم.پختم!.پنجره را باز کردم تا کمی هوا عوض شود.با راه افتادن ماشین و هجوم ذره های خاک،پشیمان شدم . پنجره را دوباره بستم .در یک بلاتکلیفی اینچنینی است که آدم تصمیم می گیرد بخش آخر عمر را بکند از جغرافیای تصویری که فقط خاک است و باد و گرما و شر شر عرق!
هرچند اینجا عاطفه ای دارد که هیچ کجا نیست.وشاید راز ماندن ما نیزهمین باشد .و اینکه مردمی با خونگرمی اطرافیانمان یافت نمی شود .پس مجبوریم در همین جغرافیا بمانیم و طوفان خاک و باد و گرما را تحمل کنیم. نمی توان همه چیزهای خوب را با هم داشت.
البته امروز صبح که از خواب بلند شدم بروم سر کار ،باران ریزی همه جا را خیس کرده بود .مرا غافلگیر کرد.حالا داشت همه جا شسته می شد.گویی خدا می خواهد صفحه دیگری از سناریوی زندگی را نشانمان دهد.ترکیب آب و خاک بوی عجیبی بلند کرده است. پرزهای بینی را می خاراند . به یکباره ترا به عطسه می اندازد.بنظر شاعرانه می آید.وقتی حسرت باران داشته باشی دوست داری قطره های ریز را روی گونه هایت حس کنی .سردی آنها مجال می دهد تا واژه ها را قدر بشناسی.آنها را با وسواس ادا کنی .حتی سکوت و نگاه کردن به شرشر باران تسکین دهنده است.برای لحظاتی یادت می رود که دیروز چه ظلماتی از باد و خاک بود.