تاریخ انتشار: ۲۲ مهر ۱۳۹۲ - ۲۲:۰۴
کد خبر: ۴۹۰۱۱
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
«اکبر سوسول» بچه تهران بود، بالای ستارخان
در قبر را باز کرد. یک راه‌پله‌ تنگ،‌ توی قبر می‌رفت پایین. به من گفت بیا برویم پایین. می‌ترسیدم، گفتم: حسین برای چی مرا آوردی اینجا؟ می‌خواهی مرا کجا ببری؟ گفت: بیا، خیلی خوبه، یک چیزهایی نشانت می‌دهم که تا حالا ندیده‌ای.

خاطرات شفاهی دفاع مقدس اغلب خواندنی و جالب توجه است. به خصوص که اگر راوی خودش هم خوش بیان باشد و بتواند دیده‌هایش را با جزئیات بیان کند. کامران فهیم یکی از مجاهدانی است که مدتی از عمرش را در جوانی در جبهه ها گذارنده و از حال و احوال آن روزها به خوبی یاد می‌کند. آنچه می‌خوانید یکی از خاطرات وی است که می‌نویسد:

                                                                         ***

آمده بودم تهران مرخصی. دیگر تهران برایم تنگ و دلگیر بود. احساس می‌کردم توی این شهر غریبم. دنبال این بودم که هر جور شده زودتر فرار کنم. جبهه انگار شده بود خانه اصلی‌ام. وقتی مرخصی‌ام تمام می‌شد و می‌خواستم برگردم، خیلی سرحال‌تر و پرشورتر می‌شدم. احساس می‌کردم که توی هوا راه می‌روم.

یک شب قبل از حرکت، خواب دیدم که توی اتوبوس هستم و دارم می‌روم کردستان. اتوبوس یک جایی توی راه ایستاد. آدم‌های عجیب و غریبی توی ایستگاه بودند. احساس می‌کردم آدم‌های خوبی نیستند. یک نفر که انگار آشنا بود، دستم را گرفت و مرا برد توی یک خانه. از چند در بزرگ و چند اتاق خیلی بزرگ رد شدیم. می‌دانستم اسمش حسین بود. دستم توی دستش بود. با حسین رفتیم تا رسیدیم به یک قبرستان کوچک که مثلاً چهل - پنجاه تا قبر داشت. مرا برد بالای یک قبر. حس می‌کردم آن قبر مال همان حسین است. تا آمد سنگ روی قبر را بردارد، دیدم رویش نوشته حسین.

در قبر را باز کرد. یک راه‌پله‌ای تنگ،‌ توی قبر می‌رفت پایین. به من گفت بیا برویم پایین. می‌ترسیدم، گفتم: حسین برای چی مرا آوردی اینجا؟ می‌خواهی من را کجا ببری؟ گفت: بیا، خیلی خوبه، یک چیزهایی نشانت می‌دهم که تا حالا ندیده‌ای. گفتم: از این پله‌ها می‌ترسم. گفت: هیچ ترسی ندارد. همین پله‌ها را که بیایی پایین، تمام است.

با وحشت خیلی زیادی دنبالش رفتم پایین، خیلی طول کشید. انگار هر کدام از پاهایم چند هزار کیلو شده بودند. اما پایین پله‌ها یک باره همه چیز عوض شد. یک باغ خیلی بزرگ و یک فضای بسیار نورانی جلویمان باز شد. چند نفر توی باغ بودند، گفت: اینها همان‌هایی هستند که سنگ‌هایشان آن بالاست. دیدی ترس ندارد؟

توی بهترین جای باغ، یک سفره انداخته بودند که تا چشم کار می‌کرد بزرگ بود؛ بزرگ و خیلی قشنگ، ولی با این حال، ته سفره را می‌دیدم. بالای سفره یک آقای نورانی بسیار زیبا نشسته بود و دور تا دورش، بچه‌های رزمنده‌ای بودند که توی جنگ شهید شده بودند. ما را هم بردند سر سفره. حسین به من گفت «تو هم به زودی می‌آیی پیش ما. قرار شده جایت سر این سفره باشد».

از خواب پریدم. خیلی ترسیده بودم خدایا این چه خوابی بود؟

رسیدم به مقرر گردان. قرار شد برویم درگیری، درگیری نوبهار. نوبهار اسم یک ده بود. همیشه اسلحه‌ی خودم را برمی‌داشتم؛ یک ژسه‌ی قنداق تاشو. اما آن بار، ناخودآگاه یک آرپی‌چی برداشتم. یکی از بچه‌ها اعتراض کرد که «چرا اینو برداشتی؟ این سنگینه و جلوی تحرکت رو می‌گیره‌ها؟ اسلحه‌ کوچیک بردار. قبول نکردم».

احساس سبکی می‌کردم انگار وزنم یک دهم شده بود؛ بال در آورده بودم. رفتیم توی ارتفاعات تا رسیدیم به یک تپه که شیار پایینش می‌خورد به اول باغ‌های ده. بچه‌ها را نشاندم و رفتم روی تپه که اوضاع را بررسی کنم. از شیار کنار جنگل، چند تا کوموله داشتند می‌آمدند بالا. درگیری هم شروع شده بود و شدت گرفته بود اگر کوموله‌ها می‌رسیدند به آن جایی که می‌خواستند، همه بچه‌های ما توی خطر می‌افتادند. چخماق آرپی‌جی را خواباندم و نشانه رفتم طرفشان. چند متر جلوترشان را هدف گرفتم که تا برسند آنجا، موشک آرپی‌جی هم رسیده باشد. زدم،‌ ولی شلیک نکرد. دوباره چخماق را کشیدم و ماشه را چکاندم، چخماق با شدت نشست ته سوزن و تق صدا کرد، اما باز هم شلیک نکرد. باز هم تکرار کردم. اما نشد که نشد؛ سوزنش شکسته بود.

کوموله‌ها مرا دیدند و شروع کردند به تیراندازی. تیرهایشان می‌خورد اطرافم، ولی اسلحه نداشتم که جوابشان را بدهم. آرپی‌جی را انداختم و دراز کشیدم پشت قلوه سنگ‌ها. صبر کردم تا بچه‌ها برسند. رسیدند و درگیر شدند و کوموله‌ها فرار کردند تا آمدیم پایین، بچه‌های گشت جوله‌ی همان ده، آمدند پیشمان. توی کردستان، هر محور یا گردانی چند تا گشت جوله داشت که شناسایی و  اطلاعات - عملیات آن منطقه به عهده آنها بود. مسئول جوله با نگرانی آمد پیشم یقه‌ام را گرفت و گفت: نمی‌ذارم بری، به جون تو امشب باید با من باشی، و گر نه داد و بیداد راه می‌اندازم که عملیات لو بره. آبروت رومی‌برم ...

گیر داده بود که بمانم. اکبر گفت «حالا که این جوریه، شما بمون. من می‌رم پایین و اگر خبری بود، با تیراندازی علامت می‌دم.»

به ما گفته بودند که کوموله‌ها بیشتر توی ارتفاعات اطراف ده هستند، نه توی خود ده. پیش خودم گفتم اگر کوموله‌ها توی ارتفاعات باشند و درگیری بشود، بهتر است که من اینجا باشم. قبول کردم و همان جا ماندم و بچه‌ها پخش شدند.

پنج نفر داشتند راه می‌افتادند طرف ده، اما نگاه من دنبال اکبر بود که جلو می‌رفت. یک لحظه پر از نور شد. یک هاله‌ی خیلی درخشان نور مهتابی از همه جایش می‌تابید. صورتش که دیگر از نور پیدا نبود. چیزی نگفتم. نمی‌دانستم که بقیه بچه‌ها هم می‌بینند یا نه. فقط بهش گفتم «اکبر خوب نورانی شدی‌ ها، مواظب خودت باش.» لبخند خیلی قشنگی زد و گفت «ای بابا، ما که سعادت نداریم».

هنوز داشتیم بچه‌ها را نظم و آرایش می‌دادیم که صدای تیراندازی از چند جای ده بلند شد. از همه طرف تیر می‌بارید. بچه‌ها از ارتفاعات، جنگل‌های اطراف ده را گرفتند به رگبار. من هم شیارها را می‌زدم. می‌خواستم راه فرارشان را بسته باشم.

آتش که کمی سبک شد، یکی از آنهایی که رفته بودند توی ده، آمد بالا و گفت «همین که رسیدیم، از روبرو بستندمان به رگبار. اولین نفر درجا شهید شد؛ اکبر. سه نفر هم زخمی شدند و هنوز مانده‌اند همان جا توی ده».

بعد از درگیری، رفتیم اکبر را بیاوریم. یک تیر خورده بود توی گلویش و از پشت گردنش زده بود بیرون. انگار شب را تا صبح برای خودش خوابیده بود. پیشانیش را بوسیدم و دادیمش به آمبولانس که ببردش عقب.

تا مدت‌ها جای اکبر بین بچه‌های دسته خالی ماند دلمان برایش تنگ می‌شد و گاهی تنها و یا حتی دسته جمعی به یادش گریه می‌کردیم. یک آدم عجیبی بود این اکبر؛ هفده هجده ساله، قد متوسط، لاغر و چابک و ورزیده و خوش تیپ. خیلی خوشگل و بامزه بود. بچه‌ها بهش می‌گفتند اکبر سوسول. بچه تهران بود؛ بالای ستارخان. شوخی‌های اکبر به دل همه می‌نشست، همه را می‌خنداند تا حرف اکبر می‌شد، همه ازش به خوشی یاد می‌کردند. مثلاً موقع غذا همه می‌خواستند با او هم غذا شوند. چون هم شوخی و خنده‌شان به راه بود، هم اینکه مراعات هم غذاییش را می‌کرد. باکلاس غذا می‌خورد. موقع غذا قاشقش را که از کوله یا از جیبش در می‌آورد، بر خلاف بیشتر بچه‌ها، اول خوب می‌شستش یا حداقل با دستمال پاکش می‌کرد. یا اگر آب و دستمال هم نبود، با پیاز تمیزش می‌کرد و خیلی آرام غذایش را می‌خورد.

خاطرات اکبر تا مدت‌ها ورد زبان بچه‌ها مانده بود، اما من به جز این‌ها یاد آن خنده‌اش می‌افتادم که توی هاله نور نقره‌ای، همه صورتش را پر کرده بود.
مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار