آخه روزی پشت فرمان اتومبیلم نشسته بودم که پشت چراغ قرمز گیر افتادم. در این فاصله تا سبز شدن چراغ راهنمایی، یک خانواده کوچک از کنار اتومبیلم عبور می کردند که یک پسر بچه 9، 10 ساله داشتند. پسرک یک نگاهی به بنز من کرد و بعد به پدرش نگاه انداخت و طوری که من هم شنیدم گفت: ببین بابا! این آقا چه بنز خوشگلی داره اما تو حتی یک پیکان هم نداری...
از آن تاریخ به بعد، هرگز سوار بنزم نشدم و یک پرشیا خریدم تا دل کسی نشکند. مدام با خودم می گویم نباید طوری در جامعه ظاهر شوم که پدر و مادری نزد بچه اش شرمنده یا بچه ای پیش پدر و مادرش غصه دار شود. برای همین از آن روز به بعد پرشیا سوار می شوم تا دیگر آه پسر بچه ای را نبینم.»