رفتید ولی به یاد ما می مانید
در خاطر سرخ لاله ها می مانید
سر باختگان راه عشق، ای شهدا!
ما رفتنی هستیم و شما می مانید
ای شهيدان!
از همان لحظه ای که تقدير ما را از شما جدا کرد تاکنون ياد شما، خاطره های دنيای پاک شما،اميدحياتمان گشته، ما به عشق شما زنده ايم و به اميد وصل کوی شما زنده ايم.
اما شما، علی الظاهر دليلی نديديد که اوقات پر ارجتان را صرف ما کنيد چه بگوئيم؟ راستی چگونه حرف دلمان را فرياد کنيم که بدانيد برما چه می گذرد؟
مگر خودتان نمی گفتيد که ستونهای شب عمليات، ستون گردان نيست؛ ستون، عشق است؛ ستون دلهای سوخته ای است که با خميرمايه ی اشک و سوز به هم گره خورده اند.
پس چرا؟ چرا؟ هيچ سراغی از ما نمی گيريد؟ با اينکه تمام روز و شب ما برشما عيان است، تمام ناگفته هايمان را می دانيد، تمام نا نوشته هايمان را می خوانيد، تمام پنهان و کردارمان را می بينيد!
اگر قطره ی اشکی آرام آرام به دور از چشم های نامحرمان برگونه هايمان می لغزد شما می دانيد چه خاطره ای ناگهان از ذهن ما گذشته و آسمانش را ابری کرده.
اگر در برابر ناکسانی که آرزوی گريستن ما را دارند به مصلحت لبخند می زنيم، شما خوب می دانيد اين لبخند معجزه ی آتش سوزانی است که در فضای قلبمان برگرفته است.
*شما ما را خوب می شناسيد
اگر به غروب علاقه داريم، خوب می دانيد چرا؛ اگر به هوای ابری شما، می دانيد چرا؛ اگر به چادر شما، می دانيد چرا؛ اگر به سنگ، شما می دانيد؛ اگر به خاک، اگر به آب، اگر به رودخانه، به دشت، به کوه، نمکزار، شما می دانيد چرا؛
شما از راز دل ما آگاهيد، اگر به قامت رعنايی خيره می شويم، شما می دانيد به ياد که ايم. اگر به عمق بيابانها می نگريم شما می دانيد به دنبال چه ايم. اگر به اميد رويايی سر بربالين می گذاريم شما می دانيد به فکر که ايم. اگر به بلندای کوهی خيره می شويم شما می دانيد قصه، قصه ی ديگری است. اگر به حرکت خرامان موجی چشم می دوزيم شما می دانيد قضيه، قضيه ی ديگری است.
آری شما ما را خوب می شناسيد، شما ما را خوب می بينيد، چون همه ی زندگی ما دفتر ورق پاره ايست که بارها و بارها از بَرَش کرده ايد!
*ما نمی دانيم «فی جنات النعيم» کجاست؟!
اما… اما اينجا ما از شما هيچ نمی دانيم. از همان وقت که صدای ياحسين(ع) آخرين تان را شنيديم ديگر تا کنون نغمه ی دل انگيز نوايتان را گم کرده ايم.
آخرين باری که چهره ی نورانی تان را ديديم موقعی بود که صورتتان را بر خاک مزارتان نهاده بودند و سنگ لحد ديواری شد و نظاره ی روی تان را برای هميشه از ما دريغ کرد.
آری بسياری از شماها را با آن لبخندهای زيبا در آخرين وداع ديده ايم، يا در هنگامه ی رزم و از آن به بعد ديگر چيزی از شما نشنيديم.
ای شهيدان ! ای مفقودالاثرها ! ای جاويدالاثرها ! ای مفقودالجسدها !
ما نمی دانيم کجا رفتيد؟ کجاهستيد؟ نمی دانيم آنجا از اينجا دور است يا نزديک؟ نمی دانيم چه می خوريد؟ چه می کنيد؟ چه می نوشيد؟ «فی جنات النعيم»کجاست؟ آخر ما نمی دانيم «متکئين عليها متقابلين» يعنی چه؟
آخر ما نمی فهميم «الا قيلا سلاما سلاما» يعنی چه؟ برای ما درک «ذواتا افنان فيها عينان تجريان،فيهما من کل فاکهة زوجان» محال است.
بگذریم.........
این روزه رو دیدید،فضای شهر ،پر از هیاهو ! پر از کلید!
کاش این همه کلید! بینشون کلید سعادت هم بود!کلید ترک گناه! کلید...........
اصلا از کلید بگذریم؛
این روزا زندگی ها عوض شده،
چه از بالا به مسئله نگاه کنی چه از پایین و از کنار و از هر زاویه ای ...با هر عینکی هم ...
نه...!!اینطور نمی شود! قدیمی ها می گفتند خانه از پای بست ویران است اما من می گویم این خانه قصر بود و هر که با هر چه در توان داشت ویرانش دارد می کند. آن یکی با تیشه می زند، این یکی خنجر درآورده، کودکی با ناخنش، او که دستش می رسد با بولدوزر...
ای باااااابا! نکن برادر یا خواهر محترم!!!! خانه را خون دل ها خورده اند وخورده ایم تا تک تک آجرهایش روی هم چیده شد.آن وقت خودمان به دست خودمان...
اصولا این نوع زندگی، زندگی نیست! کمی دانشجویی تر بخواهم بگویم؛ زندگی یعنی زیستن، بی آنکه تورا از سرزنش و حرف و حدیث این وآن باکی باشد.زندگی یعنی از روی اصول نفس کشیدن، با عقیده راه رفتن ومستقل گفتن. و خوشبخت بودنی که در کرانه های این مسیر به وضوح قد علم کرده است.
زندگی یعنی ...یعنی همان که جوانی بیست وچند ساله ـ شاید کمی کمتر یا بیشترـ تجربه اش کرد ونوشید آب حیات را وحالا من وتو باید چون طفلی نوپا دستانمان را بدهیم به دستانش تا یادمان بیاورد راه رفتن را...
کافی است کمی دفترچه ی خاطرات اطرافیانشان را ورق بزنی...من که داشتم می خواندم در یکی از صفحه ها نوشته بود:
مادرش گفت:"مادر جان! پا تختی تواست،همه منتظرند ؛چرانمیای؟اگر نیای فکر میکنند عیب و ایرادی داری!" گفت:" نه، هر فکری میخوان بکنن... از نظر اسلام صحیح نیست جایی برم که این همه خانم نشسته..."
ورق که میزنی کتاب زندگی شان را ساده زیستی وحضور خدارا در هرنفسی که می کشیدند می خوانی.وعشق سرشاری که موج می زده در برابر فرزند و همسر و والدین:
داشت توی زیر زمین خونه کار می کرد.با همون لباسای خاکی وگچی رفت بیرون و با دسته گل وشیرینی برگشت. گفتم: "با این سر و وضع رفتی شیرینی فروشی؟ "گفت :" آره سالگرد ازدواجمونه؛ نباید شیرینی و گل می گرفتم؟" گفتم :" وقتای دیگه اگه خط اتوی لباست می شکست حاضر نبودی بیرون بری!"
گفت:" آره، اما اگه می خواستم لباس عوض کنم، شیرینی فروشی تعطیل می شد."
چند صفحه جلوتر که می روی ...
قرآن را برداشت وگفت: " این صفحه رو واسم می خونی؟میخوام فردا شب از همه بهتر بخونم."شروع کردم به خواندن. صفحه که تمام شد، گفت: "مادر، این کلمه ها رو حاج آقا گفت این طور بخونین."بعدها متوجه شدم توی مسجد خوب یاد می گیردوبا این کار می خواهد غلط های من را اصلاح کند، اما طوری که من ناراحت نشوم.
و صفحه های بعدتر و بعدتر...و هرچه بیشتر ورق بزنی بیشتر پی می بری که می شود ... بیشتر به حرفم می رسی که خودمان داریم به دست خودمان...
این بار تو ورق بزن...
وحرف آخر:
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند باید سوخت
گفتند باید ساخت
گفتیم باید سوخت...
اما نه با دنیا که دنیا را
گفتیم باید ساخت...
اما نه با دنیا که دنیا را...
این هم کلید قفل................
زیبا بود"