
در فرودگاه اصفهانم . حدود نیمساعت تا پروازم باقی است . از فرصت استفاده میکنم و گشتی در فضای فرودگاه اصفهان می زنم .
کار اصفهانی ها همیشه یه جورائی با بقیه استانها متفاوته !
غرفه کوچکی را برای سرداران شهید استان اصفهان اختصاص داده اند که چون
زیارتگاهی کوچک است . با اشتیاق و مثل همیشه که سرم برای این کارها درد می
کند و روحیه ام را دگرگون می کند بطرف غرفه کشانده شدم .
اما ناگهان در جای خودم خشکم زد! در غرفه شهدا دست مصنوعی سردار دلاور
سپاه اسلام شهید حاج حسین خرازی را برای نمایش در کنار لباس و پلاک و ...
او قرار داده اند .
نگاه به چهره زیبا و خندان این سردار پرنفوذ جنگ تحمیلی میکنم و نگاهی به دست مصنوعی اش !
بغض گلویم را می فشارد . تازه متوجه شدم دست نازنین حاج حسین خرازی از کتف قطع بوده است. نه از مچ !
نمیدانم چرا این را نمیدانستم ! چون با جذبه شخصیتی که از این شهید بزرگوار
داشتم خاطرات زیادی از او خوانده ام اما به این نکته دقت نکرده بودم !
لحظاتی در حال خوشی بیاد جنگ و جهاد و شهادت غوطه ور می شوم و اشکی می
فشانم و هی بر زبانم جاری می شد : قربون این دست مصنوعی بروم که مدتها با تو
بود ! خوشا بسعادتت که متصل به پیکر نازنین این مرد بزرگ بودی !
با نهایت ارادت و عشقی که به این مرد الهی دارم یادم از فرصت استفاده
میکنم و برای زدن تلنگر به خودم چند خاطره از ایشان تقدیم میکنم .
در کتاب
خورشید شلمچه خوندم که : گاهي در اصفهان ايشان را مي ديدم که شلوار
و پيراهن ساده مي پوشيد و يک دوچرخه هم داشت که از پدرش بود. يادم هست
زمان اعزام به جبهه بود و ما مي خواستيم با اتوبوس به لشگر برويم. درب کوچه
موتوري سپاه، حسين با دوچرخه آمد. يک شلوار کار بسيجي تنش بود. سلام و
عليک کرد. دوچرخه اش را گذاشت و وارد سپاه شد. ما به لشگري اعزام مي شديم
که او فرمانده آن بود !
در لشگر هم محيط کار حسين بسيار ساده بود و به قول معروف علم و کتل اضافه
نداشت. فرمانده اي بود که عمليات بزرگي مانند بيت المقدس را از داخل يک جيپ
هدايت مي کرد. اگر امکاناتي وجود داشت آن را براي خط اول بسيج مي کرد.
اولين سنگر که صبح عمليات زده مي شد در خط پدافندي لشگر بود. حسين يک بسيجي
بود، مثل ديگر بسيجيان لشگر. ساده ساده...
... حاج حسين که با سر و روي خاکي از خط برگشته بود و مي خواست براي شرکت
در جلسه به قرارگاه برود ناچار بود سر و صورت را صفايي بدهد. ما در فاو خط
پدافندي محکمي در جاده "ام القصر" داشتيم. آن روز حمام خراب شده بود و بچه
ها براي استحمام به نهرهاي کنار اروند مي رفتند. حاج حسين به راننده تانکر
آب گفت: برادر مي شود لوله آب را روي سر من بگيري تا سرم را بشويم. راننده
که حسين را نشناخته بود گفت:
مگر خون تو از بقيه رنگين تر است برو در نهر شنا کن. حاجي گفت: من به آب
حساسيت دارم و بالاخره با اصرار راننده شلنگ را روي سر حاجي گرفت. موقع
شستن سر به خاطر اينکه حاجي يک دست داشت مقداري در شستن شامپوها معطل شد و
راننده هم براي اينکه کار زودتر تمام شود مقداري آب داخل يقه حسين ريخت و
شروع کرد به نق زدن که: تو که يک دست نداري چرا به جبهه آمده اي؟
تو که حتي نمي تواني کارهاي خودت را هم انجام دهي! و حاج حسين همچنان ساکت
بود. بالاخره پس از کلي نق زدن حاجي سرش را شستشو داد و به قرارگاه رفت...
راننده هنوز نمي دانست با چه کسي طرف بوده است!
در عمليات "خيبر" که توأم با صدمات و مشقات زيادي بود، دشمن منطقه را با
انواع و اقسام جنگ افزارها و بمبهاي شيميايي مورد حمله قرار داد، اما شهيد
خرازي هرگز حاضر به عقب نشيني و ترک موضع خود نشد تا اينکه در اين عمليات
يک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گرديد و پيکر زخم خورده او به عقب فرستاده
شد.
در عمليات "والفجر 8" لشکر امام حسين(ع) تحت فرماندهي شهيد خرازي به عنوان
يکي از بهترين يگانهاي عمل کننده لشکر گارد جمهوري عراق را به تسليم واداشت
و پيروزيهاي چشمگيري را در منطقه "فاو" و "کارخانه نمک" که جزو پيچيده
ترين مناطق جنگي بود به دست آورد.
در عمليات "کربلاي 5" در جلسه اي با حضور فرماندهان گردانها و يگانها از
آنان بيعت گرفت که تا پاي جان ايستادگي کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نيست
از همين حالا در عمليات شرکت نکند، زيرا که اين يکي از آن عملياتهاي
عاشقانه است و از حسابهاي عادي خارج است .
آری مردم شهيد سرلشکر پاسدار حاج حسين خرازي سرانجام در عمليات کربلاي 5
زماني که در اوج آتش توپخانه دشمن رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه
شده بود خود پيگير جدي اين کار شد که در همان حال خمپاره اي در نزديکي اش
منفجر شد و روح عاشورايي او به ملکوت اعلي پرواز کرد و اين سردار بزرگ در
روز هشتم اسفند ماه 1365 در جوار قرب الهي ماوا گزيد.
سلام بر حیات و سلام بر ممات و سلام بر روزی که محشور می شوند