تاریخ انتشار: ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۳۲
کد خبر: ۳۸۰۴۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
عهد نامه ای که قالیباف خواند
قاليباف در بخشی از مراسم تجلیل از خادم هیئت الرضا گفت امروز می‌خواهم مطلبی را با شما جوانان و خانواده‌های شهدا بگویم. این مطلب سندی باشد بین ما. بعدا می‌توانید به من یادآوری کنید که آن روز در آستانه ماه رجب در حضور خانواده‌های شهدا چه گفتم. اين وعده و قرار ما با هم است:

اينك كه در اين لحظه در پيشگاه شما ايستاده ام به همين كه اينجا ايستاده ام افتخار مي كنم. همين كه مرا پذيرفته ايد، همين كه خودي دانسته ايد و همين كه اجازه داده ايد شما جوانان عزيز و حزب اللهي را دوست داشته باشم.  من، فرزند پدری هستم که در روستای سرسبز و کوچکمان با دستانش کار می کرد، با عرق جبین، پدرم به من آموخت که جزء مردم بودن، جزء همین روستایی ها، جزء همین بی ادعاها، بی زرق و برق ها، بی غرورها، افتخار است و آموخت که دوست داشتن مردم، سعادت می خواهد و عشق پدرم به مردم روستایمان، سال ها بعد عشق من شد برای دفاع از این مردم. دفاع از این خاک شریف، دفاع از این دین نجیب و دفاع از این اسلام عزیز.  و من همراه همین جوان های بی ادعا، عهد بستیم که تا جان در بدن داریم، از دوستی این مردم نگذریم: «انّهم فتیةٌ آمنوا بربّهِم و زدناهم هدی» یادم نمی آورد عهد جوانکی که هنوز مو بر صورت نداشت اما دل شیر داشت، «حسن باقری» را می گویم. مرد اخلاقی و جوانمردی که « امّی» بود مثل پیامبرش، اما سال ها قبل رفتنش سرش را فدای معرفتش کرده بود: «عبدالحسین برونسی»

توفيق داشتم سال هاي سال هم رزم اين شهيد بودم،‌ شهيد برونسي يك كارگر ساده اما سرشار از معنويت و اخلاص بود. بزرگان افتخار مي كردند كه در گردان شهيد برونسي بودند؛ من نبايد بگويم در لشكرش فرمانده بوده‌ام،‌ من هم به عنوان فرمانده در جلوي اين مرد زانو مي زدم. اصلا وقتي نگاهش مي كردي بايد جلويش زانو مي زدي. يادم نمي رود عهد شهيد فهميده كه هنوز گرماي نگاهش را در چشمان پدر رنج كشيده‌اش مي بينم.  بگذاريد اين داستان را براي شما بگويم، كه اين داستان من نيست داستان غيرت يك نسل است. قصه واقعي، قصه برونسي، همت، خرازي، كلهر،‌ فهميده، زين‌الدين، و مگر مي‌شود با آن بدن‌هاي نحيف و روح‌هاي بزرگ با آنها سال‌ها هم نفس بود، اما عهدشان را فراموش كرد. و خدا را شاهد مي‌گيرم كه من از روزي كه آخرين فشنگ جنگ رها شد تا امروز چشمان برادرانم عبدالحسین، شهيد حاج همت، شهيد فهميده، مهاجر، شهيد كاظمي و همه شهداي هم‌رزم، كه هرگز آنها را فراموش نکرده‌ام. چندي پيش در جمع خانواده شهدا بودم.

همسر شهيد چراغچي به من گفت: فلاني! آيا به ياد «آقا ولي» هستي؟ دختر اين شهيد، زهرا خانم كه در زمان شهادت شهيد چراغچي سه ماه بيشتر نداشت و اولين فرزند اين شهيد بود نيز حضور داشت. من در پاسخ گفتم اگر روزي بگذرد و ياد شهيد چراغچي نباشم، فرداي قيامت مديون شما هستم. چشمانی که هر لحظه می بینمشان در چهره تک تک شما مردم، چشمان برادران شهیدم که گویی اینک در صورت نجیب شما مردم حلول کرده است.

و من امروز در پیشگاه شما افتخار می کنم که چشمانتان نظاره گر راه من است. شمایی که مرا از کوچه پس کوچه های روستایمان تا نبرد عشق و تا جهاد بعد از جنگ حمایت کردید، و اینک که اینجا ایستاده ام آمده ام دوباره با برادران شهیدم که گویی در چشمان شما نشسته اند، عهد ببندم با آن روح ها، عهد ببندم که بدن هایشان در کوه های غرب کشورم تکه تکه شد اما بی عزّت نشد، با آن ها عهد ببندم که تمام سال های انقلاب رنج کشیدند اما آه نکشیدند، با آن ها که درد فراقشان را حتی در گوش انقلاب هم زمزمه نکردند و به کوه های کوه درس مقاومت و ايستادگي دادند. با این خانواده های شهید، جانباز، مفقود الاثر، با این اهل دل، با این روح های شریف با این مردمان نجیب.

و من آمده ام دوباره با رهبر عزیزم، با امامم، با چشمان نگران مردمم، و با خاک میهنم؛ خاک شرافت، خاک عزت، خاک جوانمردی، عهد دوباره عشق ببندم، عشقی که از آن روزهای بهشتی در چهره های این مردم مانده است، روزهایی که ایران شده بود: باغی از باغ های بهشت. روزهایی که مردم همه برادر شده بودند: بی کینه، بی ریا، بی نفاق، بی دروغ، و با محبّت و صفا.
روزهایی که شهر شده بود، «شهر عشق»، بیابان شده بود، «بیابان صفا»، آسمان شده بود، «آسمان بی کینه».

روزهایی که در این نگاه های پرامید شما، اثرش هست و من عهد می بندم که آن روزهای بی کینه و ریا و دروغ و پرمحبّت و صفا را به شهرمان، به کشورمان و به آسمانمان بازگردانم. عهد می بندم که بر عهد با آن روح های عزیز پایدار بمانم که آنها تمام وجودم بودند و رفتند.

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم            هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
:
:
:
آخرین اخبار