تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۵۰
کد خبر: ۳۱۷۴۴۵
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

اینجا همه یک نام دارند؛ میهمان حسین

اینجا کسی از زائر نمی‌پرسد اهل کجایی. چه از شمال ایران آمده باشد، چه از افغانستان، پاکستان یا هر جای دیگر؛ همه در این موکب‌ها یک نام دارند، میهمان حسین.
 
 صبح هنوز کامل از راه نرسیده، اما جاده خاکی بستان بیدار است. از دور، ردیف نخل‌های کم‌جان و دشت پهنی که آفتاب تازه بر آن پهن شده، سایه‌هایی کشیده روی زمین انداخته است. کنار جاده، چند تکه حصیر و شاخه خرما سایه‌ای کم‌جان ساخته، اما زیرش زندگی جریان دارد؛ زنانی که خمیر را ورز می‌دهند، مردانی که هیزم روی آتش می‌گذارند و کودکانی که با پای برهنه میان دود و خاک می‌دوند. همه این‌ها برای یک مقصد است؛ پذیرایی از مسافرانی که دلشان در مسیر کربلا می‌تپد.اینجا بستان است، شهری در غرب خوزستان؛ جایی که در روزهای پیاده‌روی اربعین، مردمش با هرچه دارند و حتی آنچه ندارند بساط موکب به پا می‌کنند. خانه‌ها کوچک است، جیب‌ها خیلی پر نیست اما دل‌ها بزرگ‌تر از تمام بی‌چیزی‌ها.از دور، اولین چیزی که چشم هر رهگذری را می‌گیرد، پرچم‌های مشکی و سرخی است که با باد گرم صحرا به رقص افتاده‌اند. روی بعضی‌ها با خط درشت نوشته شده یا حسین، روی بعضی دیگر لبیک یا خامنه‌ای و گاهی تصویر آشنای شهید حاج قاسم سلیمانی که نگاهش خیره شده، کنار پرچم‌ها جا خوش کرده است.این پرچم‌ها در این روزها و در این مسیر بیانیه‌ای بی‌کلامند، حرف دل کسانی که از عمق جان، راهی را که زائران می‌روند، تقدیس می‌کنند.

موکب‌هایی از نی

در حاشیه جاده خاکی، چند سازه ساده اما گرم و صمیمی برپا شده است. سقف‌ها از شاخه‌های خرماست که با مهارت روی هم چیده‌اند، دیوارها از کاه‌گل و نی؛ نه برای زیبایی، که برای سایه‌ای اندک بر سر مسافران.پیرزنی با عبای مشکی که لکه‌های آرد روی آن جا خوش کرده، خمیر را روی سینی پهن می‌کند. پسر نوجوانی با موهای آفتاب‌سوخته، تکه‌ای چوب را در تنور گلی فرو می‌برد تا آتش زنده بماند. صدای خش‌خش شعله‌ها، صدای پاهایی که نزدیک می‌شوند و صدای "هله به زوار حسین" که از عمق دل بلند می‌شود، همه در هم می‌آمیزند.

چای زغالی و نان داغ

مردی با ریش سفید و پیراهنی خاکی‌رنگ، قوری سیاهی را از روی آتش برمی‌دارد. بوی چای زغالی، با آن عطر خاصی که فقط از سماورهای زغالی برمی‌خیزد، در فضا می‌پیچد. لیوان‌های کوچک شیشه‌ای، یکی یکی پر و روی سینی فلزی چیده می‌شوند.چای که آماده شد، همراه با نان محلی تازه از تنور درآمده به دست زائران می‌رسد. بعضی زائران که خستگی راه در نگاه‌شان پیداست با اولین جرعه، انگار گرمای خانه را در دلشان حس می‌کنند.
یکی از موکب‌داران، مردی لاغر و آفتاب‌سوخته که گونی‌های آرد را در گوشه موکب چیده، با خنده می‌گوید: ما این آردها رو یا با پس‌انداز خریدیم یا با یارانه‌هامون یا پولی که خیرین دادن. اینجا کسی دست خالی نمی‌مونه. هرکی هرچی داره، میاره. حتی اگه یک کیسه خرما باشه یا یک قابلمه کوچک برنج.زن دیگری که مشغول شستن لیوان‌ها در تشت آب است، می‌گوید؛ ما به خاطر عشق به حسین علیه‌السلام اینجاییم. وقتی زائری از کنارمون رد میشه و یک لیوان چای یا لقمه نان می‌خوره و میگه خدا خیرتون بده، همه خستگی‌هامون میره.

کودکان موکب

در میان هیاهوی موکب‌ها، کودکان بستان هم سهم بزرگی دارند. آن‌ها ظرف‌ها را جابه‌جا می‌کنند، چای می‌برند، با صدای بلند زائران را دعوت به استراحت می‌کنند و گاهی در گوشه‌ای می‌نشینند تا از بزرگ‌ترها یاد بگیرند چگونه نان درست کنند یا آتش را شعله‌ور نگه دارند.دخترکی با موهایی بلند و خرمایی رنگ با سینی از شربت‌های خنک کنار جاده ایستاده است؛ هر ماشینی که از دور می‌آید دست‌های کوچکش را جلو می برد تا بماند و لحظه‌ای میهمان سینی کوچکش شوند.آن طرف، پسرکی با پیراهن مشکی و شلوار خاکی با افتخار می‌گوید: من امروز مسئول آوردن آبم! رفتم تا ته روستا که دبه‌ها رو پر کنم.نگاهش پر از غرور است، انگار کاری بزرگ در مسیر خدمت به زائران انجام داده.
خورشید که آرام‌آرام به افق داغ فرو می‌رود، نسیم کمی خنک‌تر می‌شود. چراغ‌های کم‌نور و فانوس‌های نفتی در موکب‌ها روشن می‌شوند. صدای نوحه از یک بلندگوی قدیمی پخش می‌شود و زائرانی که از دور می‌آیند، قدم‌هایشان تندتر می‌شود.شب، این جاده را به مسیر دیگری تبدیل می‌کند؛ جاده‌ای که با نور فانوس‌ها و گرمای دل‌های این مردم زنده است. حتی آن‌که فردا باید به کار روزانه‌اش برود، شب تا آخرین زائر بیدار می‌ماند.دمای هوا در این روزها گاهی به بالای ۵۰ درجه می‌رسد. اما هیچ‌کس از مردم بستان شکایتی ندارد. زن‌ها چادر مشکی‌شان را محکم‌تر می‌گیرند، مردها آستین پیراهنشان را بالا می‌زنند و کودکان بی‌پروا زیر آفتاب می‌دوند.یک پیرمرد که سال‌هاست در همین نقطه موکب می‌زند، می‌گوید: گرما سخت هست، ولی وقتی یاد تشنگی حسین علیه‌السلام و یارانش می‌افتم، دیگه این گرما برام هیچی نیست.

عاشقی که مرز نمی‌شناسد

اینجا کسی از زائر نمی‌پرسد اهل کجایی. چه از شمال ایران آمده باشد، چه از افغانستان، پاکستان یا هر جای دیگر؛ همه در این موکب‌ها یک نام دارند، میهمان حسین.یک خانواده افغان که در حال گذر از مسیرند، وقتی با نان داغ و چای پذیرایی می‌شوند، با لهجه شیرینشان می‌گویند: خدا شما را خیر بدهد، در گرمای راه، این چای زندگی‌مان را برگرداند.

آغاز دلتنگی

پیرزنی که در سکوت و گرما نان می‌پزد، قطره اشکی از چشمش جاری می‌شود و می‌گوید: این روزها شاید پرکارترین روزهای سال باشد، اما وقتی اربعین تمام می‌شود و جاده در سکوت فرو می‌رود، دلتنگی تازه شروع می‌شود.او که هر صبح خمیر را ورز می‌داد، بعد از اربعین صبح‌ها کنار تنور خاموش می‌نشیند و به جاده نگاه می‌کند؛ منتظر سال بعد.آن‌ها پایان اربعین هر سال، موکب‌های سر شار از عشق‌شان کا را جمع می‌کنند، پرچم‌ها را تا می‌زنند اما پرچم عشق به حسین علیه‌السلام همیشه در دلشان برافراشته است.
:
:
:
آخرین اخبار