تاریخ انتشار: ۲۳ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۸:۴۹
کد خبر: ۳۱۷۴۴۴
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره

پیاده‌روی دل‌ها

جاماندگان اربعین، امسال هم دل‌شان را به این مسیر سپرده بودند در دل همه‌شان یک چیز مشترک بود حسی شبیه به شکافی در قلب، مثل حفره‌ای که جای کربلا را پُر نمی‌کند.
  صبح اربعین، گرمای مرداد مثل دستی سنگین روی شانه‌های شهر افتاده بود. هنوز ساعت زیادی از روز نگذشته، اما آفتاب بی‌امان می‌تابید و خیابان‌ها را به آینه‌ای از نور داغ تبدیل کرده بود. از کوچه‌ها و معابر، مردم آرام‌آرام به سمت مسیری می‌آمدند که از روزها پیش برایشان آماده شده بود؛ مسیری کوتاه‌تر از جاده نجف تا کربلا، اما با همان نشانه‌ها. پرچم‌های سیاه و قرمز، پارچه‌های "یا حسین" و "لبیک یا زینب" صدای نوحه که از بلندگوها پخش می‌شد و بوی چای تازه دم که با هوای گرم درهم آمیخته بود.جاماندگان اربعین، امسال هم دل‌شان را به این مسیر سپرده بودند. بعضی به خاطر مشکلات مالی نرفتند، بعضی به خاطر بیماری یا مشغله، بعضی هم حسرت ویزا و بلیت نگرفته را با خود حمل می‌کردند اما در دل همه‌شان یک چیز مشترک بود حسی شبیه به شکافی در قلب، مثل حفره‌ای که جای کربلا را پُر نمی‌کند.
پیرمردی، آرام از کنار جمعیت می‌گذرد. ریش سفیدش با عرق خیس شده و نگاهش از افق خیابان فراتر رفته است.گویی جاده‌ای را می‌بیند که کیلومترها آن‌طرف‌تر، به حرم سیدالشهدا می‌رسد. او زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. شاید دعایی، شاید همان سلامی که هر سال برای حسین می‌فرستد.

چای تلخ عراقی

کنار پیاده‌رو، موکبی کوچک با سماور ذغالی برپا شده. جوانی با چهره سرخ از گرما، لیوان‌های یکبارمصرف را پر از چای می‌کند و با لبخند به دست رهگذران می‌دهد. صدایش آرام و پر از محبت است: قبول باشه. به یاد کربلا.مردی که چای را می‌گیرد، قبل از نوشیدن، چشم‌هایش را می‌بندد و زیر لب می‌گوید: "السلام علیک یا اباعبدالله" انگار این جرعه، سهم او از چای تلخ عراقی موکب‌های نجف و کربلاست.

یاد کربلا

صدای نوحه از بلندگوهای موکب بعدی می‌آید. ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، بغض در گلوی خیلی‌ها می‌پیچد. زنی که دست دختر کوچکش را گرفته، ایستاده و به صدای مداح گوش می‌دهد. چشمانش پر از اشک است، اما لبخند می‌زند. دخترش با کنجکاوی به پرچم‌های برافراشته نگاه می‌کند و می‌پرسد: مامان، اینجا کربلاست؟مادر خم می‌شود، او را در آغوش می‌گیرد و با صدایی لرزان جواب می‌دهد: نه عزیزم ولی داریم به یاد کربلا میریم.مسیری که انتخاب شده، چند کیلومتر بیشتر نیست. اما برای این دل‌ها، هر قدم، به اندازه کیلومترهای جاده نجف تا کربلا ارزش دارد. بعضی‌ها پابرهنه آمده‌اند، بعضی با کفش‌های ساده. یکی تسبیح در دست دارد، دیگری قرآن جیبی را باز کرده و آیه می‌خواند. صدای لبیک یاحسین گاهی با همخوانی جمعیت بلند می‌شود و در دل خیابان طنین می‌اندازد.در میانه مسیر، موکبی دیگر نذری شله‌زرد پخش می‌کند. بوی هل و گلاب با گرمای هوا آمیخته و رهگذران را به سمت خود می‌کشد. صاحب موکب، مردی میان‌سال با صورتی آفتاب‌سوخته، بی‌وقفه ظرف‌ها را پر می‌کند. وقتی از او می‌پرسم چرا امروز اینجا ایستاده، با صدایی آرام و آمیخته با حسرت می‌گوید: نرفتم کربلا ولی دلم طاقت نیاورد خونه بمونم. اینجا رو به نیت اباعبدالله راه انداختیم، شاید دل‌مون کمی آروم بگیره.
در گوشه‌ای، گروهی از نوجوان‌ها ایستاده‌اند. پرچم بزرگی در دست دارند که رویش نوشته: جاماندگان کربلا. یکی از آن‌ها با شور خاصی نوحه می‌خواند و بقیه با سینه زدن و همخوانی همراهی‌اش می‌کنند. چشمانشان برق می‌زند، انگار که همین حالا در بین‌الحرمین ایستاده‌اند و موج جمعیت را در آغوش گرفته‌اند.

فریادِ حسرت

صدای پای جمعیت روی آسفالت داغ، با صدای نوحه و بوی غذا و چای، ترکیبی ساخته که نمی‌شود از آن دل کند. هر چند متر، یک موکب کوچک یا بزرگ برپاست؛ بعضی فقط چند صندلی پلاستیکی گذاشته‌اند و پارچ آب خنک روی میز، بعضی‌ها بساط کامل ناهار یا میان‌وعده دارند. اما همه‌شان یک چیز مشترک دارند آن هم نیت خدمت به زائران حسین، حتی اگر این زائران، فقط مسیر کوتاه شهرشان را قدم بزنند.به آخر مسیر که نزدیک می‌شوی، صدای صلوات و لبیک‌ها بلندتر می‌شود. خیلی‌ها دست‌ها را بالا برده‌اند، بعضی رو به قبله ایستاده و دعا می‌خوانند. اشک روی صورت‌ها جاری است. مردی جوان که قطره‌های عرق از چهره‌اش می‌چکد، وقتی به نقطه پایانی مسیر می‌رسد، ناگهان زانو می‌زند. دست‌هایش را روی زمین می‌گذارد و پیشانی‌اش را به آسفالت داغ می‌چسباند. صدایش آرام اما پر از شوق است: السلام علیک یا اباعبدالله. سر که از زمین بلند کرد انگار دیگر نتوانست حسرتش را فریاد نزند. بغضش بی‌امان ترکید و دلتنگی از چشم‌هایش سرازیر و از تکانه‌های شانه‌اش خالی می‌شد.مراسم که تمام می‌شود آفتاب همچنان تیز می‌تابد. عرق روی پیشانی‌ها، با رد اشک‌ها قاطی شده و صورت‌ها را خط‌خطی کرده است. مردم آرام پراکنده می‌شوند، اما قدم‌هایشان کند است، انگار که دل‌شان هنوز در مسیر مانده باشد.

یکی از جوان‌ها که پرچم یا حسین را در دست دارد، بی‌اختیار آن را روی صورتش می‌کشد و بوی پارچه را عمیق نفس می‌کشد. زیر لب می‌گوید: شاید سال بعد.... و صدایش در هیاهوی جمعیت گم می‌شود.کاروان جاماندگان به پایان مسیر می‌رسد، اما سفرشان تمام نمی‌شود. چون این سفر، جاده‌ای ندارد که با یک نقطه پایان بسته شود؛ این سفر، راهی است که تا کربلا در دل ادامه دارد.

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار