در یک کافهرستوران در اهواز، منوی سیگار برای نوجوانان سرو میشود؛ صحنههایی که از کاهش سن مصرف سیگار و کمرنگ شدن قبح اجتماعی آن حکایت دارد.

عاطفه اسماعیل منش/ در یک کافهرستوران در اهواز، منوی سیگار برای نوجوانان سرو میشود؛ صحنههایی که از کاهش سن مصرف سیگار و کمرنگ شدن قبح اجتماعی آن حکایت دارد.
قرار ناهار را بیرون گذاشتیم؛ دور از خانه و محیط کار. حالا فقط مانده بود چهارشنبه از راه برسد تا چند ساعتی را به قول قدیمیها کنار هم اختلاط کنیم.حوالی ساعت یک ظهر، وسط شلوغی کار، أسماء تماس گرفت. با همان لحن مجری طورش، کلمات و جملات نرم و لطیفی را ضمیمه سلام و احوالپرسیاش کرد و پرسید: «برنامه امروز سر برقراره؟»— برنامه چی؟— بله؟همین «بله؟» گفتن أسماء تلنگری شد تا افکار تهنشینشدهام را بازیابی کنم.
— آهان، بله بله! کجا بریم خوبه؟تا أسماء جواب دهد، در یک لحظه فستفودیهای اطراف محل کارم را مثل فیلم تند مرور میکنم، شاید بتوانم چند دقیقه زمان بخرم برای رسیدن به محل قرار.پشیمان میشوم از اینکه بخواهم پیشنهادی بدهم.
به أسماء میگویم: «هرجا گفتی، من مشکلی ندارم.» قرار ما ساعت ۳:۳۰ بود. أسماء کافهرستورانی در نزدیکی محل کارم پیشنهاد میدهد و با امید دیدار خداحافظی میکنیم.پنج دقیقه زودتر به کافهرستوران میرسم. ترجیح میدهم بیرون منتظر بمانم تا أسماء هم برسد.
ده دقیقه میگذرد؛ او تماس میگیرد و میگوید تا ساعت ۴:۱۰ خودش را میرساند؛ باید نامهای را برای مدیرش آماده کند.تا أسماء برسد، ظاهر کافهرستوران را ورانداز میکنم. گلوگیاه و درختهای مورد، دیوارهای بلند کافه را در آغوش گرفتهاند. ساقههای درختان، هرازچندگاهی با نسیم ملایم همدیگر را بغل میکنند. سمت چپ درِ ورودی، تابلویی نصب شده: «حجاب اسلامی را رعایت کنید.»
تعارف سیگار
توی ذوقم میزند. «رعایت کنید؟» مگر اینجا کجاست؟ مگر اهواز نیست؟ مگر جامعه اسلامی نیست؟ همین چند ساعت پیش بود که عطر اذان از گلدستههای مسجد در فضا پخش شد.افکار منفی را کنار میزنم. حتماً مخاطب تابلو مهمانان خارجیاند.
تازه شنیدهام که توریستهایی از شهر اربیل عراق این روزها زیاد در اهواز رفتوآمد میکنند.هنوز از این خوشخیالی بیرون نیامدهام که جرقهای در ذهنم زده میشود؛ مثل کسی که کسی دیگر روی شانهاش بزند تا متوجهاش کند. اما چرا نوشتهی تابلو به زبان فارسی بود؟وارد کافهرستوران میشوم. فضای رستوران باز و سرسبز است؛ حیاطی بزرگ با نیمکتهای بلند و طویل، و میزهایی که شانهبهشانه کنار هم چیده شدهاند.گلهای شاهپسند و بنفشه، مثل نوعروسی زیبا، چشم از آینهی قدیِ وسط باغچهی مستطیلی برنمیدارند. ردیف چندمتریِ نیمکتها با سایبانهای حصیری و ستونهای آهنی، پای آدم را برای نشستن سبک میکند.
روی کوسنهای مربعیِ نیمکت لم میدهم و منتظر میمانم تا أسماء از راه برسد. روبهرویم، دو خانم جوان در سایهی کنار دیوار آنسوی باغچه پناه گرفتهاند.
یکیشان موهایش را دماسبی بسته، بلوز و شلواری ساده بر تن دارد و همزمان با موسیقیای که از اسپیکرهای کافه پخش میشود، روی «هنگدرام» ضربه میزند. خانم موفرفریِ کنارش با ذوق، سر تکان میدهد و ضربههای او را تحسین میکند.
غرق تماشای این هنر هستم که ناگهان سه دختر خانم نوجوان شاید ۱۷، ۱۸ ساله با فاصلهی کوتاهی روی نیمکت کنارم مینشینند. یکی از آنها، موهای کوتاهش را پشت گوشهایش جمع میکند، از کولهپشتیاش پاکت سیگاری بیرون میآورد، آن را تکان میدهد، یک نخ سیگار بیرون میکشد و میان لبانش میگذارد. بعد، به دوستانش تعارف میکند.
پاتوق سیگار کشیدن
حالا با فندک، اول سیگار خودش را روشن کرد و بعد، سیگارهای دوستانش را.یک پک عمیق زد و در حالیکه سرش را بالا گرفته بود، دود را به آرامی بیرون داد. چند دقیقه بعد، خدمتکار سفارششان را روی میز چید؛ سینیهای حصیریِ مرتب با دو نوشیدنی طبیعی و یک اسپرسو.أسماء از راه رسید. بیمعطلی غذا سفارش دادیم. سفارش ما کمی طول میکشد. دختران نوجوان تهماندهی آبمیوهشان را سر میکشند و بلند میشوند که بروند. اجازه میگیرم از پاکت سیگارشان عکس بگیرم. بدون لحظهای تردید جواب میدهند: «بفرمایید!»ترجیح میدهم با آنها وارد صحبت نشوم. راستش دل و دماغ حرف زدن ندارم.
اغلب تصور میکنند قرار است بازجویی یا نصیحت شوند. همین کافیست که فکر کنند حق با آنهاست، و وقتی کسی خودش را محق بداند، بحث کردن با او بیثمر است.اما من فکر میکنم این نوجوانها، یا شنیده نشدهاند، یا نقش و جایگاهشان در خانواده فراموش شده؛ و حالا این نوع دورهمیها، پناهشان شده است.به نظر أسماء، نوع لباس پوشیدن، رفتارهای خارج از عرف و اصطلاحاً "پلنگ شدن"، اعتمادبهنفس کاذبی به آنها داده. هزار اما و اگر بینمان رد و بدل میشود؛ اما در نهایت، هر دو به این نتیجه میرسیم که پشت این چهرههای بیگناه، گوشهای زیادی هست که مدتهاست آنها را نشنیدهاند.
کافهای با منو سیگار
دو گروه سهنفره دیگر وارد کافهرستوران میشوند؛ به فاصله نیممتر کنار هم مینشینند: سهنفری که حجاب معمولی دارند، و سهنفری که با ظاهر بدحجاب وارد کافه شدهاند.خدمتکار، منو را به دست گروه اول میدهد تا چیزی سفارش دهند؛ اما وقتی کنار میز دوم میایستد، مستقیم میپرسد: «سیگار میکشید؟»دختر نوجوانی با بلوز و شلوار جین پاسخ میدهد: «لطفاً سه نخ!»سه نخ سیگار، همراه یک فندک، تقدیم میشود.
سیگارها تا پک آخر، میان انگشتانشان جا خوش میکند. فضای اطرافشان دودآلود میشود.سن زیادی ندارند؛ کودکاند هنوز. اما ژست سیگار در دستشان، آنها را بزرگتر نشان میدهد و نگاهشان را سرشار از غرور. غروری که اعتمادبهنفسی کاذب در وجودشان میریزد؛ و تو باور نمیکنی نوجوانی با این سن کم، اینگونه سیگار بکشد، آنطور محکم و پرادعا.اما از کِی سیگار جزو منوی کافهها شد؟ چند زندگی جوان و نوجوان را همین فندکها در این کافهها آتش زدهاند؟برای پرداخت صورتحساب وارد ساختمان کافهرستوران میشوم. در آستانه در، خانمی جوان با نوک کفشش قدم روی دامن بلندش میگذارد.
با زحمت بازوی مرا میگیرد تا زمین نخورد.دو پسری که سن و سالی نزدیک به او دارند، جملهای نثارش میکنند و صدای خندهشان شلیکوار بالا میرود. دختر که قافیه را باخته، فرار را بر قرار ترجیح میدهد.
تا صدای تقتق انگشتان صندوقدار روی دکمههای ماشینحساب تمام شود، نگاهی عاقلاندرسفیه به آن دو جوان میاندازم و مسلسلوار میگویم: «احترام خودتان و دختر مردم را نگه دارید!»نمیدانم چرا در جواب فقط گفتند: «پیش میاد!»
از ساختمان بیرون میآیم. از دختر میپرسم:— حالت خوبه؟— ممنون، خوبم.میگویم: «کاش لباس مرتبتری میپوشیدی. بعضی چشمها رحم ندارن.»با تعجب میگوید: «من که شال پوشیدم.»— باشه! فقط رفتی خونه، یه کم به جملهم فکر کن.— حتما! ولی فکر نمیکردم بخوای ازم دفاع کنی.— اگه یاد بگیری آدمها رو از روی ظاهر قضاوت نکنی، متوجه میشی دفاع من دلیل زیباتری داره.کمکم باید میرفتیم. صحنههایی که دیده بودم، ذهنم را بههم ریخته بود. نه اینکه عجیب باشند؛ سالهاست که سن مصرف سیگار پایین آمده و قبحش ریخته. اما سؤالهایی ذهنم را رها نمیکرد:دخترکان نوجوانی که سیگار میکشند، به کجا میروند؟ آخر داستانشان چیست؟ آیا آنها معتادان آیندهاند؟ اصلاً آیا این داستان به سیگار ختم میشود؟شنیدهاید میگویند: اعتیاد از یک نخ سیگار شروع میشود.