تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۱۰:۳۲
کد خبر: ۳۱۲۱۴۴
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
هدیه یک مادر به خدا
آخرین دیدار همیشه پر از حرف‌های ناگفته است، پر از سکوت‌هایی که سنگین‌تر از هر کلمه‌ای بر قلب می‌نشینند. عبدالرحمن، در آخرین روزهای حضورش در کنار خانواده، چیزی گفت که تا سال‌ها بر جان مادرش ماند؛ گفت: من کادوی مادرم به خدا هستم.
  باد گرمی برخاسته بود و بوی خاک و جنگ را با خود به خانه‌های شهر آورده بود. در خانه عبدالرحمن، سکوتی عجیب حاکم بود؛ سکوتی که هر لحظه می‌شکست اما باز دوباره برمی‌گشت، سنگین‌تر از قبل.آن روز، عبدالرحمن پس از نماز ظهر کنار مادرش نشست؛ پیرزنی با دستانی پینه‌بسته و چشمانی که غبار زمان در آن‌ها نشسته بود.صدای اذان هنوز در گوش‌ها طنین داشت، اما عبدالرحمن انگار با خود تصمیمی گرفته بود که باید بیانش می‌کرد.او رو به مادر کرد و با لبخندی که به‌سختی روی لبانش نقش بسته بود، گفت: مادر، می‌خواهم برای کسی که خیلی برایم عزیز است، هدیه‌ای از تو بگیرم.مادر، که مشغول صاف کردن چروک‌های چادرش بود، نگاهی متعجب به پسرش انداخت و پرسید: ارزش کادو چقدر است؟ بگو تا پولش را تهیه کنم.عبدالرحمن مکث کرد، نگاهش را به گوشه‌ای از اتاق دوخت و گفت: مادر، او آن‌قدر برایم عزیز است که مطمئنم هیچ چیز در هیچ مغازه‌ای ارزش او را ندارد.مادر، که حالا کنجکاوی‌اش بیشتر شده بود، با لحنی شوخ پرسید: مگر او کیست که این‌قدر برایت عزیز است؟ بگو تا بدانم برای چه کسی باید کادو بخرم!عبدالرحمن لبخندی زد، اما در نگاهش چیزی عمیق‌تر از یک لبخند ساده بود. گفت: او خداست، مادر.سکوتی سنگین اتاق را پر کرد. مادر که از شدت تعجب و ناراحتی بغض گلویش را گرفته بود، با چشمانی پر از اشک پرسید: می‌خواهی تو را به خدا کادو بدهم؟عبدالرحمن با آرامشی که انگار از جایی فراتر از این دنیا می‌آمد، سر تکان داد و گفت: بله، مادر جان.

رفتن بی‌بازگشت

بغض مادر ترکید و اشک‌هایش روی گونه‌های پرچینش جاری شد. صدای گریه او فضای اتاق را پر کرد، اما عبدالرحمن همچنان آرام بود. دستی روی شانه مادر گذاشت و گفت: مادر، چرا گریه می‌کنی؟ من در جبهه همیشه از تو تعریف کرده‌ام. حالا می‌خواهی آبروی مرا ببری؟مادر با صدایی که میان گریه و خشم گم شده بود، گفت: پدرت را چه بگویم؟ او چشم امیدش به شماهاست.عبدالرحمن نفس عمیقی کشید و گفت: از تو می‌خواهم که او و خواهرها و برادرهایم را دلداری بدهی. می‌خواهم تو سمبل استقامت باشی.آفتاب آن روز غروب کرد و عبدالرحمن با همه اهل خانواده خداحافظی کرد. خواهر کوچک‌ترش، زینب، گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و اشک‌هایش را بی‌صدا پاک می‌کرد. پدرش، که مردی قوی و استوار بود، این‌بار حتی نتوانست یک کلمه بگوید.صبح فردا، عبدالرحمن رفت. هوا گرفته بود و ابرهای سیاه، خورشید را پشت خود پنهان کرده بودند. مادر، تا لحظه آخر، پشت در ایستاده بود و رفتن پسرش را تماشا می‌کرد. عبدالرحمن به شوش رفت، جایی که جنگ هر لحظه جان‌ها را می‌بلعید.
در شوش، او به دوستانش گفته بود: مادرم بزرگ‌ترین قهرمان زندگی من است. او کسی است که من را به خدا هدیه کرد.روزها و ماه‌ها گذشت. جنگ همچنان ادامه داشت و مادر هر شب با اشک‌هایش نماز می‌خواند. از عبدالرحمن خبری نبود. تنها نامه‌ای کوتاه از او به دستشان رسید که در آن نوشته بود: مادر، هدیه‌ای که دادی را خدا پذیرفت.

مرا با لباس سبز سپاه خاک کنید

در واپسین روزهای زندگی، عبدالرحمن وصیت کوتاهی نوشت؛ وصیتی ساده اما پر از معنا. او با دست‌خطی استوار، میراث معنوی‌اش را تقسیم کرد: «تفنگ و وسایل جنگی‌ام را به برادرم بدهید، اگر سپاه اجازه دهد. کتابخانه‌ام را به بچه‌های مسجد بسپارید. مرا با همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن کنید.»اما عبدالرحمن چیزی برای خود نگه نداشت جز دو یادگار. وسایل شخصی‌اش را میان دوستانش تقسیم کرد، اما کارت‌پستال عکس امام و لباس سبز پاسداری‌اش را نزد خویش نگاه داشت.روزی یکی از دوستانش از او خواست که عکس امام را به او بدهد. عبدالرحمن با نگاهی آرام و لبخندی که عمق اعتقاداتش را نمایان می‌کرد، پاسخ داد: «من دو چیز را برای خودم باقی می‌گذارم: اول همین عکس امام، و دوم لباس پاسداری‌ام را.»

این دو یادگار، نماد ایمان و مسئولیتی بودند که عبدالرحمن تا آخرین نفس با خود حمل کرد؛ نشانی از عشقی که او را به راهی بی‌بازگشت کشاند. در لباس سبز پاسداری و با قلبی مملو از عشق به امام و آرمان‌هایش، عبدالرحمن به دیدار معبود شتافت و ردای جاودانگی پوشید.همان‌گونه که وصیت کرده بود، عبدالرحمن را با لباس سبز سپاه، همان ردای مقدسی که با عشق به آرمان‌هایش پوشیده بود، به خاک سپردند. لباسش هنوز بوی خاک جبهه و عطر ایستادگی را می‌داد. مادر، کنار مزار ایستاده بود و زیر لب زمزمه می‌کرد: «این همان کادویی است که برای خدا فرستادم.»

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار