در حاشیههای خاموش شهر، کودکانی هستند که صدای زنگ مدرسه برایشان غریبه است؛ اما طرحی تازه، بار دیگر آنها را به نیمکتهای درس رسانده، با بوی گچ و صدای دیکته، و امیدی که از چشمشان میبارد.

صدای زنگ مدرسه، برای خیلیها خاطرهای دور است، اما برای «مهدی» نه خاطره است، نه رویا بلکه واقعیتی تازه، که طعم گچ روی انگشتان، بوی خاک حیاط مدرسه بعد از آبپاشی صبحگاهی، و صدای خشخش دفتر مشق را به او بازگردانده است.مهدی، پسربچهای ۹ ساله از اهواز، وقتی نخستینبار وارد کلاس درس شد، نه اسم خودش را بلد بود بنویسد، نه میدانست چرا باید دفتری داشته باشد که خطکشی شده. اما چشمانش برق میزد—از همان برقهایی که نه تنها نور امید که روشنی یک مسیر تازه را نوید میداد.داستان مهدی، فقط داستان یک کودک نیست؛ بلکه روایت هزاران کودکی است که سالها از تحصیل بازماندهاند؛ فرزندان طلاق، کودکان خانوادههای گرفتار اعتیاد، نانآوران کوچک خانههایی فراموششده در کوچهپسکوچههای جنوب. حالا اما با یک طرح ساده، این روایتها دارد ورق میخورد.
خانهای که سکوت داشت
در یکی از محلههای حاشیهای اهواز، خانهای کوچک و سیمانی با در فلزی زنگزده، سکوت عجیبی دارد. مادر مهدی میگوید: «سه سال بود صدا از خونه ما درنمیاومد. مهدی فقط صبح میرفت کنار خیابون، فال میفروخت یا با بچههای دیگه دنبال نون شب بودیم. پدرش رفته بود و ما موندیم با یه دنیا مشکل.»او با انگشت اشاره، گوشه اتاقی را نشان میدهد که حالا مهدی در آن دفتر مشق دارد. «اون گوشه قبلاً جعبه فال بود. حالا کتابه.»مادر با بغضی فروخورده ادامه میدهد: «یه خانم از موسسه اومد. پرسید چرا مدرسه نمیره. گفتم با چه پولی بفرستم؟ گفت فقط رضایت بده، بقیهاش با ما.»
چهرهای آرام و جدی در پشت ماجرا
علیرضا باوی، معاون اجتماعی و پیشگیری از وقوع جرم دادگستری خوزستان، کسی است که در دل این پروژه نفس میکشد. چهرهای آرام و جدی، با پیراهن ساده و لبخندی که موقع حرفزدن از سر شوق کودکانه در چهرهاش مینشیند.او میگوید: «ما از میان گزارشهای مردمی، اطلاعات محلی، و مراجعه حضوری، کودکانی رو شناسایی کردیم که بنا به دلایل مختلف از تحصیل باز موندن. بعضیاشون حتی شناسنامه هم نداشتن.»باوی تأکید میکند که در سال ۱۴۰۳، حدود ۶۷۰ کودک و نوجوان با کمک این طرح به مدرسه برگشتند. «ما فقط یه حلقه ارتباطی بودیم بین دلنگرانی خانوادهها، موسسات خیریه، و آموزشوپرورش.»اما عددها، فقط نوک کوه یخاند. «بر اساس برآوردهای غیررسمی، چیزی حدود ۸۳ هزار کودک در خوزستان جزو جمعیت بازمانده از تحصیل هستن. یعنی اگه یه روزی همهشون بخوان به مدرسه برگردن، حتی نیمکت هم کم میاد.»
از زبالهگردی تا دفتر مشق
در حوالی دزفول، پسرکی به نام امیر، هر روز صبح بهجای رفتن به مدرسه، کیسهی بزرگی روی دوشش میانداخت و راهی زمینهای زباله میشد. مادرش میگوید: «امیر خودش خواست بره کار کنه. میگفت خجالت میکشه لباس پاره بره مدرسه.»امیر اما حالا دانشآموز کلاس چهارمه. لباس مدرسه دارد، کیفش هدیه خیّری بوده، و به گفته معلمش، «دستخطش از بقیه بچهها هم بهتره.» خودش میگوید: «وقتی مشق مینویسم، دلم نمیخواد تموم بشه. انگار دارم چیزی رو که گم کرده بودم، پیدا میکنم.»بوی گچ، صدای کشیدن مداد روی کاغذ، گرمای نیمکتها، و حتی دعوای کودکانه در حیاط، حالا بخشی از دنیای امیر است. دنیایی که پیشتر، تنها مزه تلخ دود و خاک داشت.
تضادهایی که چشم را میزند
اما همه چیز به همین سادگی نیست. برخی خانوادهها مقاومت میکنند؛ بعضی پدرها باور ندارند درسخواندن دختربچهای در محلهی آنها معنایی داشته باشد. گاهی معلمها آمادگی پذیرش این کودکان با نیازهای خاص را ندارند. گاهی حتی خود کودک نمیداند چرا باید حالا، پس از سالها، پای تختهای بنشیند که دیگران از همان سالهای اول ابتدایی با آن آشنا بودهاند.علیرضا باوی در اینباره میگوید: «یکی از چالشهای ما، تابآوری روانی این بچههاست. خیلیهاشون خشونت دیدن، محرومیت کشیدن، و حالا با تأخیر سنی وارد مدرسه شدن. یعنی یه دانشآموز ۱۳ ساله کنار یه بچه ۹ ساله نشسته. این تفاوت سن، گاهی دردسر درست میکنه.»
نوری که قطره قطره میتابد
داستان مهدی، امیر، و صدها کودک دیگر، نشان میدهد که امید، همیشه از دل تاریکی کامل بیرون نمیآید. گاهی فقط یک دست کافی است، دستی که زنگ در را بزند، بپرسد «چرا مدرسه نمیری؟» و بعد، راه را باز کند.باوی لبخند میزند وقتی از آینده میپرسیم. «ما تا وقتی حتی یک کودک بازمانده از تحصیل داریم، کارمون تموم نشده. این فقط شروعشه.»مادر مهدی حالا هر روز پسرش را با لبخند بدرقه میکند. از پشت پنجره نگاهش میکند که چطور با کیف آبیرنگش در کوچه میدود. شاید هنوز در خانهشان تلویزیون رنگی یا یخچال نو نباشد، اما چیزی هست که قبلاً نبود: صدای مهدی وقتی دیکته میخواند.و این صدا، شاید قشنگترین صدای جهان باشد.