تاریخ انتشار: ۱۵ اسفند ۱۴۰۳ - ۱۲:۰۸
کد خبر: ۳۰۹۴۸۷
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
معلمی‌ که زیارت نرفته‌ها را کربلایی می‌کند
معلمی از خوزستان، با قلبی پر از عشق و ارادت به اهل بیت(ع)، کاروان‌های زیارت اولی‌ها را به راه انداخت تا دل‌های مشتاقی که هرگز به کربلا نرفته‌اند، بتوانند در آغوش حرم سیدالشهدا(ع) آرامش یابند.
همین که پایش به خاک عراق رسید چادرش را بر روی صورتش کشید و نشست به هق هق گریه. می‌گفت پنج سال پیش به امید آمدن پاسپورت گرفتم، هفته پیش در شلوغی‌های کمد خانه به چشمم خورد، با حسرت بازش کردم. فقط یک هفته از اعتبارش مانده بود، بعد از دیدن تاریخ اعتبار دلم بدجوری شکست و ناخودآگاه با چشمانی اشکی آقایم حسین(ع) را صدا زدم و گفتم تو هم مرا نخواستی و نطلبیدی.جوانی با موهای کم پشت و قدی بلند، کوله‌اش را بر روی دوش انداخت و در ادامه صحبت‌های آن زن گفت: مامور عراقی می‌گفت میهمان ویژه بین الحرمین است که یک روز مانده به پایان اعتبار گذرنامه به مرز رسیده و اجازه عبور برایش صادر شده است.او آقای آقاجری بود، احمدرضا آقاجری؛ بعد از دو سال این یازدهمین کاروان زیارت اولی‌هاست که به کربلا می‌رساند.نه کارخانه‌دار است نه پست و مقام سازمانی خاصی دارد، خوزستانی و معلم است و یک از همین آدم‌های معمولی جامعه اما همتی فراتر از قدرت اسکناس‌های بی‌زبان دارد.

آغاز یک راه

قصه‌اش را اینگونه تعريف می‌کند که سال‌هاست هر آخر هفته مسافر بین الحرمین است. دو سال پیش، شبی در حرم سید الشهدا مشغول چشیدن شیرینی زیارت سیدالشهدا بود که یک نفر از او می‌پرسد تو که هر هفته خودت را به قرارگاه عاشقی می‌رسانی، تا به حال دست کسی را گرفته‌ای تا همراه و شریکت برای دیدن ماه و خورشید دشت نینوا شود؟ همین سوال کافی بود تا قصه زیارت اولی‌ها شروع شود؛ می‌گوید: هفته اول یک نفر را آوردم و برای هفته‌های بعد مشغول برنامه تعداد مسافران با رفقا بودم که حالا بعد از دو سال آن یکی دو نفر شدند ۱۱ کاروان از جای جای ایران. خیر حسین(ع) و خدای حسین است و البته دوستانی که منش‌شان خیر و روحیه‌شان به دنبال تکثیر کار خیر است.
اتوبوس در حال حرکت به سمت نجف است، یخ بین همسفران باز شده است و پچ‌پچ‌ها کم‌کم بالا می‌گیرد؛ هر کدامشان مشغول تعريف قصه زندگی‌اش و معجزه آمدنشان به کربلا است. نیم ساعت به نیم ساعت از یکدیگر ساعت می‌پرسند. حسابی مشتاق و بی‌تاب رسیدن هستند. آفتاب در حال غروب است که صدای "لبیک یا حیدر" در ماشین طنین‌انداز می‌شود. مژده رسیدن به نجف را می‌دهند. یکی ذکر شکرا‌ لله می‌گوید و دیگری تندتند صلوات می‌فرستاد.

۸۴ ساله‌ی زیارت اولی

ماشین ابتدای کوچه‌ای ترمز می‌کند که از انتهای گنبد نورانی امیرالمؤمنین می‌درخشد.قند در دل‌هایشان آب می‌شود، سر از پا نمی‌شناسند و تمام کلام‌شان می‌شود اشک.حاج خانوم با ۸۴ سال سن برای اولین بار است که مسافر این خاک می‌شود. روی ویلچر نشسته است و همین که چشمم به گند می‌خورد چنان بلند بلند بغضش را می‌شکند که تمام کاروان با او اشک می‌شود.آن‌ها که قصه‌اش را می‌دانند برای آن‌ها که بی‌خبرند آرام آرام و در گوشی پچ‌پچ‌ می‌کنند که زندگی سختی داشته است و بچه‌هایش را با دل خونی بزرگ کرده. هنگام پیروزی انقلاب به عشق امام خمینی(ره) از همراهی کارفرمایش و رفتن به آمریکا برای کار منصرف می‌شود و حالا مرتب تکرار می‌کند که هر چه را پشت‌سر گذاشتم به این روز و این لحظه می‌ارزید و اگر به عقب بازگردم باز هم همین راه را خواهم آمد.

در مسیر نور

کاروان زیارت اولی‌ها بعد از چشیدن ذره‌ای از طعم دلنشین زیارت امیرالمؤمنین و حس امن خانه پدری، راهی قبله‌گاه نور و میعادگاه عشق می‌شوند. جایی که خورشید و ماه بدون غروب در کنار يکديگرند و نورشان پایانی ندارد.اتوبوس، آرام‌آرام در مسیر کربلا پیش می‌رود و دل‌ها با هر لحظه نزدیک‌تر شدن به سرزمین عشق، بی‌تاب‌تر می‌شوند. هر مسافر در سکوت یا ذکر، مشغول گفت‌وگو با دل خویش است. همان‌طور که چشم‌ها به دوردست و جاده خاکی دوخته شده، ناگهان راننده اعلام می‌کند: به کربلا رسیدیم.زمزمه "السلام علیک یا اباعبدالله" از گوشه‌ای بلند می‌شود و به سرعت لب‌های تمام مسافران را پر می‌کند. اشک‌ها بی‌اختیار جاری می‌شوند، و بغض‌هایی که مدت‌ها در دل نهان بوده‌اند، شکسته می‌شوند. پیرمردی به عصایش تکیه زده است، همان که بارها دلش برای این لحظه لرزیده بود، بلند می‌گوید: یا حسین! دیدی بالاخره آمدم.

طلب زیارت از فرزند شهیدم

مسافران با چشمانی اشک‌بار و قدم‌هایی لرزان از آن به سمت بین الحرمین در حرکت‌اند. روبه‌روی گنبد طلایی‌رنگ سیدالشهدا، جایی که خورشید عشق هرگز غروب نمی‌کند، ایستاده‌اند و باورشان نمی‌شود که در این مکان مقدس در جایی که همانند قطعه‌ای از بهشت است، نفس می‌کشند.همه، از پیر تا جوان، سرهایشان را به احترام پایین می‌اندازند و سلامی از عمق وجود به ارباب می‌گویند. صدای "لبیک یا حسین" در میان هیاهوی شوق و اشک، فضا را پر می‌کند و دلی نیست که در این لحظه آرام بماند.در میان شور روضه‌ای که در بین الحرمین برپا شده، مادر شهید مدافع حرمی که در میان مسافران زیارت اولی‌هاست روبه‌روی آقای آقاجری ایستاده است و بلند بلند تعریف می‌کند که هفته پیش، با گلویی پر از بغض به همسرم گفتم دلم هوای زیارت دارد، اگر پسرمان بود حتما مرا به زیارت می‌برد اما از وقتی شهید شده است همه فراموش‌مان کرده‌اند.همسرم گفت از فرزند شهیدمان آرزویت را طلب کن. با همان قلب شکسته‌ام به پسرم گفتم اگر بودی امان نمی‌دادی حرف از دهنم بیرون بیاید و مرا به یک زیارت می‌بردی حالا هم سببی برسان. تو همانی که خدای حسین(ع)، خدای فرزند شهیدم و خدای قلب‌های شکسته سبب زیارتم ساخت.

ایستگاه آخر

کاروان یازدهم زیارت اولی‌ها هم به ایستگاه آخر رسید. آقای آقاجری به رسم همیشه، نگاهش را در چهره‌های خسته اما خوشحال مسافران می‌گرداند. هر چهره قصه‌ای از امید، اشک، و وصال را در خود جای داده است. انگار نه انگار که همین چند روز پیش، این جمعیت با دل‌هایی پر از حسرت و آرزو راهی شدند و حالا با لبخندهایی که نشان از سبک‌بالی‌شان دارد، آماده بازگشت هستند. این لحظات برای احمدرضا آقاجری، معنای واقعی زندگی است؛ اینکه بتوانی واسطه‌ای باشی برای رساندن دل‌های مشتاق به حریم عشق.او از احساسش اینگونه می‌گوید که راستش را بخواهید، وقتی با کاروان زیارت اولی‌ها می‌آیم، وقت نمی‌شود که مثل بقیه زائران به حرم بروم و با آرامش زیارت کنم. بیشتر اوقات، زیارتم فقط به یک سلام کوتاه به سیدالشهدا و حضرت اباالفضل ختم می‌شود. اما هر بار که چهره‌های اشک‌آلود و دعاگوی این زائران را می‌بینم، حس می‌کنم همین یک سلام در کنار این جمع، از ده‌ها زیارت و خلوت تنهایی که تا به حال داشته‌ام، ارزشمندتر است. انگار در این مسیر، هم خودم زیارت می‌کنم و هم سهمی از ثواب و آرامش دل‌های تازه‌وارد نصیبم می‌شود.

هر بار که یک کاروان راهی می‌شود، دلم سرشار از شکر است. می‌دانم که توفیق خدمت به زائران حسین(ع)، خودش یک هدیه بزرگ است؛ هدیه‌ای که با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. امیدوارم که روزی، تمام دل‌های مشتاق به این سرزمین عشق راه پیدا کنند و هیچ حسرتی برای هیچ دلی باقی نماند. این‌جا، جایی است که آرزوها به حقیقت می‌پیوندند و دل‌ها به آرامش می‌رسند.

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار