
گاهی یک سفر، تنها جابهجایی از نقطهای به نقطهی دیگر نیست؛ بلکه عبور از دنیای دیروز به جهانی تازه است. زائر یادمان «کانال کمیل» که روزی ایمان را درک نمیکرد، این بار در میان خاک و عطر شهادت، تحولی درونی را تجربه کرد.
باد سرد جنوب روی صورتش مینشست. ذرات ریز شن در هوا معلق بودند و عطر خاک نمگرفتهی اطراف، مشامش را پر میکرد. نگاهش به تابلوی ورودی «کانال کمیل» افتاد. از دور، چند زائر با چشمانی اشکبار از میان خاکریزها عبور میکردند. انگار نه انگار که اینجا روزگاری میدان جنگ بوده است.خودش را در میانشان میدید، اما حس غریبی داشت. او که تا همین دیروز در مجلس روضه حتی چشمانش تر هم نمیشد، چرا حالا اینچنین در هم شکسته بود؟ چرا دلش از درون فشرده میشد؟
اولین قدم در خاکی مقدس
«من مذهبی نیستم.» این جملهای بود که بارها به خودش گفته بود. اما حالا که قدم به این سرزمین گذاشته بود، گویا چیزی در درونش فرو میریخت. دستش را به دیوار خاکی کانال کشید، سرد و زبر بود. اینجا همان جایی بود که نوجوانانی همسن و سال برادرش، در آخرین لحظات عمرشان دعا میخواندند و در دل آتش و خون، نام خدا را زمزمه میکردند.صدای نوحهای از بلندگوها میآمد. بیاختیار گوش سپرد. چیزی در صدای مداح بود که او را میلرزاند، چیزی که تا پیش از این، هیچگاه تجربه نکرده بود.
اشکهایی که هرگز نریخته بودم
«تا حالا هیچوقت برای شهدا گریه نکرده بودم. حتی پای روضهها...»اما حالا اشکهایش بیاختیار جاری شده بودند. دستش را روی صورتش کشید. باورش نمیشد که این چشمها، همان چشمهایی باشند که همیشه خشک میماندند. او، که تا دیروز تنها نظارهگر بود، حالا در میانهی صحنهی نبردی معنوی ایستاده بود.
عهدی که سرنوشت را عوض کرد
لحظهای ایستاد، نفسش را حبس کرد و در سکوت کانال کمیل، با کسی که هیچوقت ندیده بود، سخن گفت: «شهید ابراهیم هادی... اگر حاجتم را بگیرم، چادرم را از سر برنمیدارم.»شب، وقتی اتوبوس در مسیر برگشت افتاد، او هنوز غرق در فکر بود. دیگر تردید نداشت. دیگر همان زنِ صبح نبود. او آمده بود تا فقط ببیند، اما حالا، با قلبی روشن و عهدی محکم، برمیگشت.صبح روز بعد، وقتی در آیینه خود را نگاه کرد، تصویر تازهای از خودش دید. کسی که در سفر راهیان نور، چادری شده بود...