در روزگاری که آزادگی چهرهای رنگ پریده دارد و در گوشهای از این کره خاکی زنان و کودکان طعمه موشکهایی میشوند که پر شدهاند از باروتهای خصمانه مزدوران شیطان و ترس چاکران دلارهای نفتی؛ هنوز هم قصههای دفاعی تماما مقدس دهان به دهان در گوش دنیا میپیچد.و اینجا، جایی در زیر پوست شهر دزفول، در سکوت زمین، گنجینهای نهفته است. صندوقی از خاطراتی وجود دارد که هنوز زندهاند، نفس میکشند، حرف میزنند، گریه میکنند، میخندند؛ اما چهرهشان در شلوغی دنیایی که روز به روز همه چیزش ماشینیتر میشود، غبارآلود شده است.سکوتی پر از حرف در پشت دربهایش که حالا جیرجیرشان حکایتی از سالخوردگی دارد، فضا را فرا گرفته است.اینجا روزی هم سنگر بوده است هم بیمارستان، در و دیوارهایش هم تولد دیدهاند هم مرگ. گوش تمام مردم شهر به نام بیمارستان یا همان سنگر یازهرا آشناست، امکان ندارد نشانیاش را از یک کدامشان بپرسی و راه را نداند.۱۰ متر زیر زمین، جاذبهای از دوران دفاع مقدس که حالا بجای گفتن ناگفتههایش و نشان دادن ندیدههایش، به حال خود رها شده است.شنیده بودم که حدود ۲۰ سال پیش یکی از پزشکان همین شهر با هزینه شخصی و استفاده از چند ماکت در کنار وسایلی که از بیمارستان یازهرا بجا مانده است موزهای از آنچه که بوده، برپا کرده است.کودکی ۶ ساله، بی تاب و مشتاق برای دیدن و شنیدن در وجودم بیدار شده است و باید برای آرام کردنش دست به کار شوم.
عبدالمحمد نعناکار تکنسین تأسیسات و فرخنده مخدوم تکنسین اتاق عمل، دو نفری هستند تمام آنچه را که باید بگویند را با پوست و استخوان لمس کردهاند.آنها که در زمان آتش و خون همانند دیگر هم دورهایهایشان چیزی جز خدمت عاشقانه و صادقانه به میدان نیاوردند، امروز راوی قصههای سنگر یازهرای دزفول هستند.
پیرِ استوار
گرچه سن و سالی از او گذشته است اما هنوز محکم ایستاده است. هر سه رو به روی سنگر ایستادهایم. درب را که باز میکنیم ذرات معلق غبار در باریکههای نور صبحگاهی خورشید میچرخند.انگار که با دیدنش همه چیز برایشان زنده شد، پاهایشان برای رسیدن به پایین سنگر از من سریعتر و مشتاقتر قدم بر میداشت.با رسیدن به محوطه بیمارستان شروع کردند به جستجوی در اتاقها، انگار دنبال خاطراتشان در گوشه و کنار سنگر میگشتند و دائما تکرار میکردند یادش بخیر...+آقای نعناکار هر دو دستش را در پشت کمرش قلاب کرد و گفت: با چه جان کندنی تا مجوزهای ساختش را گرفتیم و زیر آتش بمب و موشک با ۹ ماه کار، ساختش را به پایان رساندیم.-۹ ماه؟ مگر میشود در ۹ ماه سنگر و بیمارستان ساخت؟+ابروهایش را بالا انداخت و ادامه داد: دختر جان برای مردم از جان مایه میگذاشتیم. اگر عشق در کار باشد همه چیز شدنی است. در این مدت سنگری آنقدر محکم ساخته شد که حتی صدای موشکها هم شنیده نمیشد.
خانم پرستار دوران دفاع مقدس از اتاق آن طرفی خود را به ما رساند و گفت: نگاه به در و دیوار خاک گرفته امروزش نکن، خیال مردم آنقدر راحت شده بود که به محض تاریک شدن هوا و برای در امان ماندن از آوار موشک باران، در این مکان مستقر میشدند. آن روزها برای خودش برو بیایی داشت که نگو.درب اتاقی را که در آن بودیم و در آن زمان اتاق دیالیز بود را به سمت راهروی بیمارستان باز کردیم تا برای دیدن قسمتهای دیگر در لابهلای قصههای گفته و ناگفته قدم بزنیم.
تکرار بیرحمانه تاریخ
خانم مخدوم درب یکی از اتاقها را تا نیمه باز کرد و دوباره برگشت به سمتم انگار که چراغ خاطرهای در ذهنش روشن شد.+ هیچ وقت از یادم نمیرود! یک روز خانه یکی از همکاران پرستار را زمانی که در شیفت خود و در بیمارستان مشغول به کار بود مورد اصابت موشک بعث عراق قرار گرفت و بردار کوچکش در آن حادثه شهید شد. وقتی پیکر برادر شهیدش را به بیمارستان سنگر آوردند همه دلهره از واکنش همکارمان و چگونگی آرام کردنش را داشتیم اما بعد از آنکه بالاسر مصدومان و شهدای آن حادثه قرار گرفت و پیکر بی جان برادر خود را در میان آنها دید هیچ گونه شیون و بی تابی از خود نشان نداد و داغ دل عزادار خود را با ادامه دادن کارش و ماندن در شیفت بعدی تسلی داد.
آقای نعناکار که مشغول گشتن در اتاقهای کناری بود، صدایش را بلند کرد و گفت: وقتی از مقاومت و پایداری مردم دزفول میگوییم یعنی همینهایی که حالا قصهشان را میشنوی. هیچکس در این هشت سال حاضر به ترک کار و زندگی و شهرش نشد.به دیوار سالن بخش کودکان تکیه دادم و سرم را به نشان تایید حرفهایش تکان دادم. در ذهنم تکرار عجیب و غریب تاریخ را مرور میکردم. درست چند روز پیش در غزه هم پرستاری در بیمارستان و در هنگام خدمت با پیکر ۵ تن از اعضای خانوادهاش مواجه شد اما لباس خدمت و پرستاری را از تن در نیاورد.
+ دخترا جان، بیا و این قسمت را ببین. اینجا اورژانس بود. آخ آخ چقدر زمان زود میگذرد اما امان از رد خاطرات.- کدام خاطره؟+یک روز به محض رسیدن به سنگر بیمارستان همزمان صدای کِل کشیدن دو خانم از دو اتاق بلند شد. در یکی آنچنان سوزی بود که قلب آدم را چنگ میزد و در حس دیگری شادی بود که پای آدم را ناخودآگاه برای شنیدن ماجرا به سمت خود میکشاند.- خب، قصهشان چه بود؟+یکی جوان از دست داده بود و در صدای کل کشیدنش شیون داغش نهفته بود و دیگری صاحب نوه شده بود. بعد از گذشت نزدیک به ۴۰ سال حس غریب آن لحظه همراه خاطراتم است.
با رسیدن به اتاقهای عمل خانم مخدوم قدمهایش را تندتر کرد و با لبخند به سمت یکی از دربها رفت و گفت هنوز هم همانطور رها شده است.متوجه نگاه سوال برانگیز من شد و گفت: قفل درب این اتاق عمل آن زمان خراب شده بود و مغزی آن را در آورده بودند؛ من و دیگر همکارانم که تمام کارمان در اتاق عمل بود به محض شنیدن صدا و شلوغیها از داخل سوراخ قفل به تماشای بیرون مشغول میشدیم.صدای خندهاش بالا گرفت و ادامه داد: یک روز یکی از پرستاران اورژانس که میدانست با کوچکترین صدا من و همکارانم پشت درب حاضر میشویم و از همان سوراخ بیرون را نگاه میکنیم سرنگی بزرگ و پر از آب را در صورتهای ما خالی کرد.سری به نشانه افسوس تکان میدهد و میگوید: روزگار عجیبی بود، هیچکس هیچ توقعی نداشت و هرکس در هر جایگاهی و با حداقلیترین امکانات مشغول خدمت بود و چیزی که در وجود همه موج میزد روحیهای سرشار از امید و ایثار بود.
آخرین کلام خانم پرستار که در خاطراتش پرت شده بود این بود که آنچه را که کادر درمان را سرپا نگه داشت معجزهای برگرفته از عشق بود، ما جوانان آن دوران در عشق به کار پخته و در ایمان و باورهایمان جا افتاده شدیم.در کنار مردم بودن و در لحظههایشان شریک بودن عشق میخواهد، عشقی ناتمام و سرد نشدنی.دورانی بسیار سخت و وحشت برانگیز بود اما صبر و ایستادگی مردم کام روزهای آسمان دودی و زمین خونی شهر را شیرین کرده بود.عاشقان عاشق بلایند. در حیات در احتجاب صدف عشق است و آن را جز در اقیانوس بلا نمی.توان یافت، در ژرفای اقیانوس بلا عاشقان غواصان این بحرند و اگر مجنون نباشد چگونه به دریا زنند؟