تاریخ انتشار: ۰۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۰:۴۲
کد خبر: ۲۹۸۵۶۹
نسخه چاپی ارسال به دوستان ذخیره
کجای دنیا، این شکلی، رسم است؟!
کجای دنیا، این شکلی رسم است؟! که بخواهی بروی یک کشور دیگر اما به فکر هتل و جای خواب و حتی وعده‌ها و میان وعده‌های غذایت هم نباشی؟!
 کجای دنیا، این شکلی رسم است؟! که بخواهی بروی یک کشور دیگر اما به فکر هتل و جای خواب و حتی وعده‌ها و میان وعده‌های غذایت هم نباشی؟! بیشتر شبیه یک شوخی است تا واقعیت. فقط با یک کوله پشتی و پاسپورت و همین؟! پول هم نداشتی، کافی‌ست به راننده‌های لب مرز بگویی ندارم؛ روی سرشان سوارت می‌کنند تا شهر مورد نظر.یا اینجا بهشت است یا این‌ آدم‌هایی که من دارم می‌بینم دیوانه شده‌اند! آدمیزادِ دو دو تا چهار تا، آن هم وسط این همه بحران ریز و درشت اقتصادی که افتاده به جان جهان، از این کارها نمی‌کند. الان تنها راه‌حلِ کشیدن گلیم از آب زندگی، همان است که کلاهت را سفت بچسبی باد نَبَرد. اما این آدم‌ها، همگی دست به دست هم، کلاه و چفیه‌هایشان را درآورده‌اند و داده‌اند دست باد و تازه خوش‌حال‌اند!
از مرز چذابه که رد می‌شوم می‌بینم‌شان. روی پا بند نمی‌شوند. همین آدم‌ها را می‌گویم. بین مرز خروجی ایران تا مرز ورودی عراق یک فضای بیابانی و شهر شیب فاصله است اما منتظر نمانده‌اند که به مرز ورودی کشور عراق برسیم و به پیشواز دویده‌اند! مثل این می‌مانَد که زنگ بزنی بگویی «ما داریم می‌آییم؛ حالا دقیق معلوم نیست ساعت یک یا دو، یا شاید هم سه شب برسیم» اما میزبان شال و کلاه کند بیاید استقبال و از همان جا که اولین قدم را روی خاک کشورش می‌گذاری بگوید «تَفَضَل شام!»
هاج و واج به موکب دوازده در سیزده مترشان که دقیقا اول شهر شیب عراق و وسط آن بیابان برهوت برپا شده زل می‌زنم. سیاهی چادر عربی موکب میان تاریکی شب و نور ریسه‌ی بلند چراغ‌ها می‌درخشد. دو ساعتی بیشتر نیست که از خانه بیرون زده‌ام و دقیقا فقط سه دقیقه از وارد شدنم به خاک عراق می‌گذرد که یک عاقله مردِ بلند‌ بالا با دشداشه‌ی مشکی و سبیل روغن‌زده‌ی تاب خورده و حمایل شمشیر به کمرش بسته، جلو می‌آید و سفره‌ی شام را نشانم می‌دهد! گرسنه نیستم. شام هم یک دل سیر خورده‌ام اما برایم جالب است ببینم آقای شیخ عراقی و پسرهایش چطور از همان اولین تکه‌ی خاک وطن‌شان برای میزبانی ما ایستاده‌اند.
زائرها درهم و برهم جلو می‌آیند و دیگ آقای شیخ خالی نمی‌شود! بیشتر شبیه معجزه است! یا شاید هم شبیه دیگ‌های مُلک سلیمان؛ یک برکت لا یتناهی؛ آن هم نه با غذاهای ساده و دم‌دستی که با سنگ تمام‌ترین نوع یک میزبانی تمام عیار.می‌ایستم جلوی پیشخوان و یکی از خادم‌های موکب، ظرف برنج و قرمه ‌سبزی را تعارف می‌دهد. به عربی و با تعجب می‌گویم «قرمه سبزی؟!» می‌خندد و ظرف‌های بقیه مسافران این سفر عجیب را پر از غذا می‌کند و سرخوشانه می‌گوید «هیچ مسافری نباید در خاک عراق غریبی کند؛ اینجا هم وطن شماست، با غذاهای دل‌خواهتان!»
چه می‌شود که شهری و کشوری دیگر، می‌شود وطنم؟ چه اتفاقی در درون این آدم‌ها افتاده که برای میزبانی از مسافران هر وطنی با غذای همان وطن به استقبال‌اش می‌دوند؟ این همه رنج و تلاشِ همراه با زحمت برای چیست؟ این همه خدمت به من و بقیه‌ی مسافرهایی که هر کدام از یک جغرافیای جهان به اینجا آمده‌ایم و هفتاد پشت غریبه‌ایم، برایشان چه سودی دارد؟
نمی‌دانم! سر در گمم! عطر لیمو عمانی‌های تازه که با سبزی تازه‌تر تفت می‌خورَد هوش از سرم بُرده. یک زن و مرد جوان که ظاهرشان نشان می‌دهد مارکوپولو طور و از آن سر قاره‌ی اروپا آمده‌اند اینجا، با مِن و مِن قاشق را توی ظرف قرمه سبزی می‌چرخانند و زیر لب غر می‌زنند. آقای شیخ با اینکه دم به دقیقه یک طرف می‌دود اما حواسش جمع همه‌ی مهمان‌هاست. حرف نمی‌زند، دستور نمی‌دهد، بالای سر خادم‌های موکبش نمی‌ایستد، اما نگاهشان که می‌کند با اشاره چشم‌هایش حسابِ کار دستشان می‌آید که در این شلوغیِ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّه کجای میزبانی‌شان لنگیده که چشم‌های آقای شیخ، اشاره شده به دست جنبادن آن‌ها.
گرما کلافه‌ام کرده و لباس‌های خیسم مدام به تنم می‌چسبند. به ساعت گوشی نگاه می‌کنم؛ چهار دقیقه مانده به یازده شب اما مسافرها تمام نمی‌شوند انگار. کنار ماشینِ وَنی که مسافرهای پاکستانی به راننده‌اش اصرار می‌کنند اجازه بدهد چند تا از بچه‌های کم‌وزن‌ترشان بالای سقف‌اش بنشینند می‌ایستم. راننده عراقی دارد به پیر و پیغمبر برای پدر خانواده‌ی پاکستانیِ ده نفره قسم می‌خورَد «برادرِ من، ماشین فدای سر تو و بچه‌هایت، حرف من که ماشین خودم نیست، می‌ترسم بچه‌ها زبانم لال توی جاده بیفتند طوری‌شان بشود.»اشک توی چشم‌های عسلی و سورمه کشیده مادر پاکستانی حلقه حلقه می‌شود. راننده عراقی طاقت نمی‌آورد و می‌رود پشت موکب‌ها تا صدای آدمِ پشت تلفن را واضح‌تر بشنود. ده دقیقه‌ای می‌شود که معطلیم و دقیقه یازدهم، ماشین‌های تازه نفس می‌رسند، دارم چشمک زدن چراغ‌هایشان را می‌بینم.
من و باقی مانده خانواده مرد پاکستانی و بقیه مسافرهای هفتاد و دو ملت، جاگیر می‌شویم. راننده صلوات می‌فرستد و همه با هزار لهجه، صلواتش را همراهی می‌کنیم. شاگرد، با اجازه، پرده‌های مینی‌بوس را کنار می‌زند و شیشه‌ها را پایین می‌کشد. هُرم سنگین گرما و دست‌هایی از بیرون، با هم می‌آیند داخل! می‌ترسم و از روی صندلی بلند می‌شوم. در کمتر از چند ثانیه بسته‌هایی از بیرون مینی‌بوس به داخل‌اش آرام پرت می‌شوند. یکی را بلند می‌کنم، بستنی است. باورم نمی‌شود!
مینی‌بوس می‌افتد توی جاده و بستنی حصیری گرمای تن‌مان را می‌گیرد. تا به اینجایش را هم فکر کرده‌اند موکب‌دارها. بستنیِ شبانه توی جاده‌ای که به کربلا می‌رسد بدجور می‌چسبد. یاد دست‌هایشان می‌افتم و دانه‌های تُرد عرقی که روی پیشانی‌هایشان می‌چکید. با شوق و امیدوارانه بستنی‌ها را توی مینی‌بوس سُرانده بودند که شاید با خنک شدن جان‌مان آن‌ها هم به قدر وسع‌شان خدمتی کرده باشند برای حضرت محبوب.زیاد طول نمی‌کشد که بستنی‌ها تمام می‌شود و به عمودها می‌رسیم. وقت پیاده شدن است. اینجا دقیقا همان جایی است که آدمیزادِ تکنولوژی‌زده‌ی بی هوش و حواس می‌تواند خودش را پیدا کند. دقیقا همان جایی که راه می‌رود و قدر همه چیز را می‌داند و رنج همه‌ی تاریخ را می‌فهمد. پیاده می‌شوم و راه می‌روم. روی خاک‌های عراق. شانه به شانه‌ی عمودهایی که می‌گویند چقدر مانده تا رسیدن به پناه محبوبِ لب تشنه‌ی سرزمینِ کرب‌و‌بلا.
عطر عود و بخور عربی و چای تازه دم، موکب به موکب دست می‌اندازد دورِ پای مسافرها تا پاگیرشان کند. زنی با صورتی تکیده و عبایی چاک‌چاک و بور شده، از دست‌هایم آویزان می‌شود «مای دوغ خیار، مای دوغ خیار دارم یُما!»دست‌هایش را بین دست‌هایم فشار می‌دهم و پیشانی بلندش را می‌بوسم. بین عطر کباب تُرک و قوزی عراقی و مُفَتح پر گوشت عربی و خورشت‌های چرب و پررنگ و لعاب موکب‌ها، چقدر دلم خنکای آب دوغ خیار ساده‌ی این مادر را می‌خواست. دست دست نمی‌کنم. دنبالش می‌دوم تا موکب کوچک‌اش که قسم می‌خورم در آسمان‌ها بزرگ است و نور. زیر برگ‌های نخل پناه گرفته از شر گرما و در کاسه‌های سفالی آب دوغ خیار می‌ریزد.کاسه‌ام را بغل می‌گیرم و توی خودم مچاله می‌شوم. واژه‌ی غربت اینجا چقدر بی‌معناست! «من غریبم»، در این سرزمین مثل فحش پدر می‌مانَد برای این آدم‌ها! باید خواهر و برادر صدایشان بزنی؛ دقیقا مثل پیوندهای خونی، در وطنت!
به زن نگاه می‌کنم. به چشم تشکر می‌شوم. از شانه بغلم می‌گیرد و ریز ریز می‌خندد و با ذوق به سر کشیدن کاسه‌هایش خیره می‌شود. «نوش جان! موکب بغلی هم کباب دارد. همه چیز هست. خیال‌تان راحت. فقط جان بخواهید. شما از خودمان هستید. بروم بیاورم؟»چطور می‌شود از خود این آدم‌ها باشیم؟ من و این زن چه نسبتی با هم داریم؟ او اهل ناصریه است و من اهل اهواز. او عراقی است و من ایرانی. او لهجه‌ای دارد و من لهجه‌ای دیگر. این چه پیوندی است که تمام ملت‌ها را در مسیر این عمودها و موکب‌های منتهی به نور، به یک ملت با یک پرچم و با یک زبان تبدیل می‌کند؟
پسر بچه‌های عراقی با سینی‌های استیلِ پر از قاچ‌های سرخ هندوانه دنبالم می‌دوند. پاهایم می‌لرزند. کم آورده‌ام در برابر این آدم‌ها. خودم را باخته‌ام. دنبال دوربین‌های نیویورک تایمز و گاردین و تایم و سی‌ان‌ان و بی‌بی‌سی می‌گردم. دنبال لنزهایی که از آن‌جا آمده باشد و زوم کنند روی بهشتِ اینجا. دنبال خبرنگارهایی که مخابره کنند این بزرگ‌ترین میهمانی و میزبانی جهان را به تمام قاره‌ها و برای اولین و آخرین بار، وجدانی، این‌طور بنویسند: «اینجا عراق است؛ سرزمین نخل و آفتاب؛ مردان و زنان و جوانان و کودکان و حتی سالمندان عراقی جلوی خانه‌هایشان موکب زده‌اند؛ هر کس هر چه دارد آورده؛ از گران‌ترین غذاها تا ساده‌ترین‌شان! هیچ‌کس در طول این سفر چهل روزه گرسنه و تشنه نمی‌مانَد. هر چیزی که بخواهی، هر نوع غذایی، فقط کافی‌ست دستت را بالا بیاوری تا چون مائده‌ای بهشتی به دهانت برسد.

اینجا جای خواب و غذا فراوان است. اینجا به هرکسی بخواهی در عوض خدمتش پول بدهی گنبد آخرین عمود را نشان می‌دهد و می‌گوید از آقایش گرفته! اینجا پول بی‌معناست. اینجا واحد معامله عشق است؛ عشق مردی به نام «حسین» که به عشق زنده شدن انسانیت، چون مسیح به صلیبِ رنج کشیده شد. نمی‌دانم فرق اینجا با بهشت چیست چون انگار خود بهشت است! برای غذای مجانی خوردن التماست می‌کنند و هر چه بخواهی در چشم برهم زدنی برایت فراهم می‌کنند. چشم‌هایشان مهربان است و دست‌هایشان سخاوتمند و دل‌هایشان آسمانی. نمی‌دانم چطور از این آدم‌ها برایتان تعریف کنم اما اگر دلتان می‌خواهد بهشت را روی زمین تجربه کنید به اینجا بیایید و بعد خودتان از خودتان همان سوالی را می‌پرسید که من در این سفر از خودم پرسیدم که «کجای دنیا، این شکلی، رسم است؟!»

مرجع / فـارس
:
:
:
آخرین اخبار